فصل چهاردهم
اول سال تحصیلی بود، پنج ترم را پشت سر گذاشته بودند، ترم ششمی بود که آریا و همکلاسیهایش با هم درس می خواندند، دیگر چند تایی از بچه ها صاحب سفارش شده بودند، نمایشگاه آثارشان را برگزار کرده بودند. فقط غزل بود که علاوه بر نقاشی کار شعر راهم بطور جدی دنبال می کرد، بقیه فقط به نقاشی مشغول بودند. اولین روزهای سال تحصیلی بود و بچه ها چند تا چند تا درفضلی سبز دانشگاه با هم صحبت می کردند. ساعت بعد کار رنگ و روغن داشتند با استاد شکری،پاییز آرام آرام داشت خودش را نشان می داد.
- ببینم مرتضی تو فکر می کنی همه ی بچه ها می خوان نقاش بشن؟
- البته که میخوان و گرنه…
بهار حرفش را قطع کرد:
- نه بعضی هام اسمشو دوست داشتن که اومدن، میخواستن دانشجوی رشته ی هنر باشند، نه علاقه ای توی کار بوده، نه تجربه ای داشتند.
شهریار با آن خنده ی همیشگی اش جواب داد:
- غیر ممکنه، میشه یه مثال بزنین خانم ابدی؟
- والا اونکه کاری نداره، اما نمیخوام.
آریا که حواسش آنجا نبود بطور ناگهانی اظهارنظر کرد:
- این دیگه نشد، یا آره یا نه، اگه هست بگو.
همه ی بچه ها مشتاق شنیدن بودند، شاید هم می دانستند منظور بهار چه کسی است، در هر صورت می خواستند از او بشنوند و او گفت:
- آقای صارمی گل! توی این جمع کسی هست که مخالف این نظر باشه؟
همه ساکت شدند، بهار ادامه داد:
- یا خانم غزل صدر که شاعرند و آمده اند...
صدای اعتراض بچه ها حرفش را قطع کرد. همه مخالف بودند. هرکدام یک چیزی می گفتند، طوری که اصلاً معلوم نبود، کدام حرف مال کدامشان است:
- نه کار اون حرف نداره، غزل...
- بابا ای والله! اصلاً انتظار نداشتم، خانم صدر که طراحی اش...
- چرا طراحی؟ هم آبرنگ و هم رنگ روغن!
بهار مجبور شد داد بزند:
- بابا بس کنین، کشتین منو! ببخشید این یکی رو اشتباه کردم، منظورم این بود که اون بیشتر شاعره تا نقاش!
آریا دخالت کرد:
- ولی تو گفتی که...
- خب ببخشید، اما عادل که درست بود، نبود؟
آریا نمی خواست جواب بدهد. بهتر بود بقیه اظهار نظر می کردند. همه میدانستند که عادل با پارتی قبول شده، آنهم در مرحله ی دوم کنکور یعنی کار عملی و طراحی! خواسته بودند که قبول شود و شده بودهم، این چند ترم را هم به هر شکل گذرانده بود، آریا نباید اظهار نظر می کرد، نکرد هم. از جمع جدا شد.
- هی کجا حضرت آقا؟
مرتضی بود که داشت صدایش می کرد:
- هیچی، همینجام.
- ترسیدی حرفی بزنی بگن به عادل حسودی میکنه؟
- کی؟ من؟ من حسودی میکنم؟ به چی حضرت آقا؟
- به... خب معلومه به دوستی اون با غزل دیگه...
- دست وردار، غزل با هر کی خواست بگرده، به من چه؟
- توگفتی ومنم باور کردم!
ومرتضی کاری کرد که آریا برای مدتها نبخشیدش، داشتند از کنار چند تا از دخترهای کلاس رد می شدند که مرتضی بطور ناگهانی ایستاد و گفت:
- خانم صدر، ببخشین، یه دقیقه میتونم مزاحمتون بشم؟
غزل که تعجب کرده بود از جمع جدا شد و بطرف آنها آمد، رنگش سرخ شده بود، آریا نمیدانست چکار کند، مانده بود، آهسته گفت:
- یعنی چی مرتضی؟
و مرتضی با صدای بلند گفت:
- این آقای سپهر ما خجالتی است، دلش می خواد یکی از شعرهای شما را داشته باشه، اما روش نمی شه، من گفتم اگر ممکنه شما...
هردوشان دستپاچه شده بودند، هم غزل و هم آریا. غزل با دستپاچگی جواب داد:
- والا اونکه، اونکه خب اگه می خواستین خودشون می گفتن...
وناگهان انگار کنترل خودش را به دست آورده باشد ادامه داد:
- میدونین آقای صادق که همه شما را خیلی شوخ می دونن؟ نکنه اینم یه چشمه از کارای شما باشه؟...
آریا حس می کرد که باید دخالت کند، اگر حدس غزل درست از آب در می آمد خیلی بد می شد، شوخی مرتضی بیخ پیدا می کرد. می شد یک توهین به غزل. انگار مسخره اس کرده باشد. اندیشید:
- چرا از من استفاده کرد آخر؟
وگفت:
- نه خانم صدر، یعنی بله، من می خواستم، یعنی گفته بودم، یعنی می خواستم خودم ازشما بگیرم. گفته بودم، ولی... این مرتضی نگذاشت.
ورو کرد به مرتضی:
- تو باید توی هر کاری دخالت کنی؟ خانم صدر اگر ممکنه برام ینویسین.
- باشه ، فردا براتون می آرم.
وبه مجرد رفتن آنها آریا منفجر شد:
- آخر توی این عالم تو برای تو هیچ چیزی جدی نیست؟ عالم و آدم ساخته شده ن برای تو و شوخی های تو؟ تو به چه حقی اینکارو کردی؟ می خواستی منو خراب کنی یا اونو؟ هان؟
- والا منکه.. منکه قصد بدی...
مرتضی به تته پته افتاد، فکر نمی کرد یک شوخی کوچک اینقدر مسئله ساز شود، می خواست یک کار آنچنانی کرده باشد مثلاً! آریا را با غزل همکلام کند، یعنی دوتاشان را میخکوب کند.
غزل از دور نگاه می کرد. زیر چشمی متوجه رفتار و حرکات آن دو بود، می فهمید که دعوایشان شده و آریا دارد سرش داد می زند.
- ازاین به بعد نه من نه تو! تو فکر می کنی همه مسخره ی تو هستند؟ فکر کردی هر کاری خواستی می تونی بکنی به اسم شوخی؟ دیگه حاضر نیستم یه کلمه بات حرف بزنم.
ورفت، آریا رفت ومرتضی مات و مبهوت برجا ماند، می خواست یقه ی خودش را بگیرد و هر چه فحش از دهنش درمی آید نثار خودش کند:
- آخه مرتیکه ی احمق اینم شد کار؟ این چه کاری بود کردی؟
- با خودتون حرف می زنین آقای صادق؟
شیدا بود که می پرسید، آنهم تعجب زده!
- نه، نه خانم قاسمی، چیزی نیس، داشتم یه چیزی رو حفظ می کردم... آره از بر می کردم، یه شعر رو..
- عجب، که اینطور، پس مزاحم نشم...
شیدا وقتی به غزل رسید که می خواست برود سر کلاس. قببل از رفتن، غزل قضیه را برایش گفت:
- اتفاقاً بد هم نشد، بالاخره شما دوتا با هم حرف زدین...
- مجبور شد، می خواست گنده کاری رفیقشو بپوشونه، فکر کرده نفهمیدم، آره براش شعر هم می برم، جون خودش!
- برای کی غزل؟
- هیچی، برای هیشکی. شما گوش ایستادین؟
- نه همینطوری شنیدم، ببخشید. امروز انگار همه یه چیزی شونه....
عادل بیچاره بد موقعی با غزل همکلام شد، تصمیم گرفت بعد از کلاس جبران کنه. که جبران هم کردف غزل را دیوانه کرد با حرفهایش...
دوروز گذشت.
آریا ناراحت بود و نمی خواست با مرتضی هم حرف بزند. آریا آنروز خودش را سبک کرده بود، اما بی نتیجه! غزل شعر را نیاورده بود و اریا داشت کفری می شد:
- گور پدر خودت و شعرت! دختر من بخاطر اینکه تو خراب نشی به گردن گرفتم که شعر می خوام، اونوقت تو نیاوردی، منو آدم به حساب نیاوردی، هان؟
اگه دیگه ترو داخل آدم حساب کردم؟ فکر کردی آدمی هان؟ من احمقو بگو، نشونت می دم، فکر کردی با یه اتول قراضه سوار شدن و چارتا کلمه ردیف کردن شدی داخل آدم؟
غزل فکر می کرد درست ترین کار ممکن را انجام داده:
- اونکه شعر نمی خواست، بخاطر خرابکاری مرتضی گفت میخواد. اگه شعر می خواست که براش کاری نداشت همه ی شعرای من روی میز پدرشه...
شیدا هر چه کرد نتوانست غزل را راضی کند، مرغ یک پا داشت.
- ببین شیدا جون تو دوست منی، درست میگی، اما من اینکارو نمی کنم...
شیدا می دید که روز به روز بین آریا و غزل فاصله زیادتر می شود، ذله شده بود بسکه گفته بود:
- دختر تو با خودت دعوا داری؟ بخدای احد و واحد هم تو، هم آریا دوتاتون به هم علاقه دارین، فقط هر دو تا تون احمقین، دوتا مغرور زبان نفهم.
اما فایده ای نداشت، آریا هم روز به روز بیشتر قیلفه می گرفت.
- دیدی؟ دیدی امروز چه قیافه ای گرفته بود؟ آقا فکر می کنه کیه که اینجوری راه می ره..
- بابا غزل جون، بخدا اون معمولی راه می رفت..
- نه خیر، خیلی هم قیافه گرفته بود، تازه ندیدی با اون بهار خانوم چه جوری گرم گرفته بود؟
- نه بابا اینجوریام نیست، تو فکر می کنی!
و آریا فکر می کرد:
- بخیالش خبریه، همچین راه میره که انگار چیز آسمون باز شده و این خانم افتاده پایین! از بالا نگاه می کنه به ما مورچه ها! انگار نوبرشو آورده! فکر کرده!!
غزل شیدا را داشت که آرامش کند، اما آریا هیچکس را نداشت. حتی قبل از آنکه با مرتضی بهم بزند همپ، کسی را نداشت، می ترسید یک کلمه حرف بزند، مرتضی بزند زیر خنده، مرتضی که همه چیز را به مسخره و شوخی می گرفت. شیدا خسته شد از بس گفت:
- ببین غزل جان، از من گفتن بود، از شما دوتا نشنیدن، یعنی در اصل از تو یکی نشنیدن، شما دوتا دارین روز به روز از هم دورتر می شین، نه خودتون به خودتون کمک می کنین، نه یکی هست که این میونه کوتاه بیاد...
داشته های آریا هم بجای آنکه او را به غزل نزدیکتر کند، دورتر می کرد. آریا خودش نمی فهمید، یعنی حاضر نبود قبئل کند اما ویلا و اتومبیل و آپارتمان باعث می شد که آریا فکر کند دیگران باید آرزو داشته باشند که دوست او باشند!
- خیال کرده! فکر می کنه عالم و آدم باید در خدمت خانوم باشند.