فصل سیزدهم
- مرتضی، مرتضی!
- چیه بابا؟ مگه تازه از ده اومدی؟ چیه اینقدر داد می زنی؟ بابا دیگه شهری شدی! یاد بگیر. زنگ آیفون رو که می زنند، خوب گوش می کنند. متوجه شدی؟ آروم. مثه بچه ی آدم می ایستن. وقتی یه بنده خدایی پیدا شد و لطف کرد پرسید کیه، بازم مثه ی بچه ی آدم می ایستن. وقتی یه بنده خدایی پیدا شد و لطف کرد پرسید کیه، بازم مثه ی بچه ی آدم جواب می دن که من... مثلاً نوکرتان آریا هستم. آقا مرتضی تشریف دارن؟
آریا سرحال بود. ایستاده بود و همینطور به حرفهای مرتضی گوش می داد. لبخند گوشه ی لبش بود و با هر جمله ی مرتضی سرتکان می داد. و به او نگاه می کرد. عاقبت طاقت نیاورد و حرف او را قطع کرد:
- ببینم اگه من تا فردا همینطوری که ایستادم، بایستم و گوش بدم، تو چرند بهم می بافی نه؟
- دست درد نکنه! حالا دیگه درفشانی های ما چرند شد؟ حیف، حیف که قدرآدمو نمی دونید!
- بابا من که می دونم! اگه نمیدونستم که دنبالت نمی اومدم. حالا راه بیفت بریم.
- کجا؟
- یک جاهای خوب خوب.
مرتضی که متوجه ی حال خوش آریا شده بود، گفت:
- که اینطور! پس رفیق ماهم می تونه سرحال باشه؟ خب تموم شد، طرف ازت خواستگاری کرد؟ بالاخره بلیتت برنده شد! یا نه ببخشید اون دوستای جدیدی که پیدا کردین، حالتونو خوش کردن؟
- بزن بریم. غیر از اولی، بقیه ش.
- جون من؟
- جون تو؟
- یعنی حتی بلیتت هم برده؟
- چه جورهم!
- قبول. هر چند هنوز چهارشنبه نشده، اما خب ما می تونیم هر چیزی رو قبول کنیم. اصلاً حسن مادر همینه. فقط...
- فقط چی؟
- هیچی، این نوکرمون پیش پای تو پول قرض می خواست. هر چی تو جیبام بود، بهش دادم. اینه که حاجیت می تونه فقط به اندازه ی یه صدی کارسازی کنه. اینم چسبیده بوده ته جیب جلیقه ی زیری و گرنه داده بودم به راننده مون...
- دیگه اشتباه نکن. طرف ما نوکرمون گاهی وقتا راننده مونم هست!
قاه قاه خنده آریا بلندشد.
- وای که تو درنمی مونی! باید می رفتی رشته ی بازیگری! اشتباهی عوضی اومدی رشته ی نقاشی...
- باورکن میخوام نقاشی یاد بگیرم که همه رو رنگ کنم! تو رو... خودمو...
- بابا مخم سوت کشید! دست برمی داری یا نه؟
هر چند آریا عصبانیتی ساختگی داد زد اما یک نفر شنید و با تعجب به طرف آنها برگشت. مرتضی دست آریا را گرفت و گفت:
- طرف باور کرد. فکر کرد کلاهمون رفته تو هم. تا طرف نیومده از هم جدامون کنه و دعوا رو بخوابونه، بزن بریم. اما اول بگو کجا؟
- این شد یه حرفی. که عرض کردین کجا می خوایم بریم؟
مرتضی متوجه ی شوخی آریا شده بود و از ته دل بخاطر این تغییر حال آریا خوشحال بود اما دلش نمی آمد شوخی اورا بی جواب بگذارد:
- ببین با وجود اونکه خوشحالم تو این چند وقته درکلاس ارزشمند آقای مرتضی صادق یکی دو کلمه یادگرفتی و مرحله ی آمادگی رو با موفقیت تمام گذروندی و می تونی وارد کلاس اول دبستان درس زندگی بشی...
آریا حرفش را برید و بی طاقت پرسید:
- تموم نشد؟
- نه خیر تموم نشد، شاگردم تو حرف اوساش نمی پره! یعنی موقع اظهار فضولات یک فیزیکدان برجسته ی اتمی، یه بچه هنرستانی نمیاد از قانون نیوتن حرف بزنه! اما حرف قبلی ام یادم نرفته. با وجود اونکه درسات خوب شده و می خوامت، طاقت نمی آرم جوابتو ندم، می فهمی طاقت نمی آرم! بنده فرمودم؛ عرض نکردم!
آریا که قاه قاه می خندید با خنده گفت:
- اینهمه حرف برای یک کلمه؟ خب از اول می گفتی فرمودم!
- آهان درست عرض کردی، حالا عرض کن کجا می خوایم بریم.
آریا که هنوز می خندید دستش را گرفت و به راه افتاد.
- یادته همیشه می گفتی من بچه مو جای بد نمی برم؟ حالا امروز نوبت منه که بگم. من مرتضی کوچولو را جای بد نمی برم.
مرتضی لبخند زد. واقعاً ازشادی دوستش خوشحال بود. دستش را از دست آریا درآورد و گفت:
- از شوخی گذشته خوشحالم کردی. هرجایی که دلت بخواد میام. همین که مثل همیشه مجبور نیستم با دیدن صورت اخموت کفاره بدم، جای شکر داره.
- زدی ها؟! باشه. تو بگو، هر چی می خوای بگو، فقط بیا.
- آخه کجا؟
آریا ایستاد. نگاهی به صورت مرتضی کرد وگفت:
- باورت می شه که بتونم به آرزوهام برسم؟!
اشکی که در چشمهای آریا جمع شده بود دل مرتضی را لرزاند. نمی دانست چه بگوید. هیچوقت آریا را اینطوری ندیده بود. اول شوخی کرده و خندیده بود. و حالا یکباره با نگاه مهربانش اورا دگرگون کرده بود. نگاههی که خیس بود. مرتضی سرش را زیر انداخت. نمی دانست چه جوابی بدهد! او آریا را می شناخت، با احساسات و آرزوهای او آشنا بود. فقط گفت:
- هر چی تو بگی من باور می کنم.
دوباره به راه افتادند. این بار ساکت و آرام بودند. مرتضی منتظر بود تا آریا حرفش را بزند.
- تاکسی، تاکسی، دربست! پارک ملت.
مرتضی تعجب کرد اما تا آمد پرس وجو کند، آریا دستش را گرفت و سوار تاکسی شد.
- برای چی پارک ملت؟ چرا دربست؟ میدونی چقدر می گیره؟
آریا درحالی که به پشتی صندلی تکیه می داد با لحنی مطمئن جواب داد:
- به پول فکر نکن مرد. می خوایم تو پارک قدم بزنیم. بده که یه بارم به جای اتوبوس با تاکسی دربست بریم؟
- نه، خیلی م خوبه! خدا امروز آخر و عاقبت مارو بخیر کنه!
مرتضی تا وقتی که از تاکسی پیاده شدند و به طرف پارک راه افتادند، حرفی نزد.آریا هم ساکت بود تا آنکه وارد پارک شدند. آنوقت مرتضی به حرف آمد:
- موضوع چیه؟
- صبر داشته باش، مگه هفت ماهه به دنیا اومدی؟
مرتضی علاوه برشوخی پرحوصله هم بود. اما اهسته آهسته داشت عصبانی می شد:
- پسر تو مارو گرفتی؟ اگه حرفی داری خب بزن! این جیمز باند بازیها چیه درآوردی؟ نه به اون خنده های اول کارت؛ نه به اون.... الله اکبر!
مرتضی می خواست از چشمهای پراز اشک آریا بگوید اما دلش نیامد. ساکت شد.
- اگه تو هم جای من بودی نمی دونستی چطوری شروع کنی! فکر کردم بیایم یه جای خلوت قدم بزنیم وصحبت کنیم. تو میدونی من چه حالی دارم؟ آخه من که تا حالا چند بار میلیونر نشدم!!
مرتضی که آریا را می شناخت ومی دانست اهل دروغ گفتن و لاف زدن نیست؛ با شنیدن آخرین جمله او دهانش باز ماند:
- گفتی میلیونر؟!
آریا که با گفتن موضوع باری از روی دوشش برداشته بود، نفس راحتی کشید و سرش را به علامت تأیید تکان داد.
- یعنی میلیونر راستی راستی؟!
- آره. این قیلفه رو هم به خودت نگیر که خنده م می گیره. چرا دهنت باز مونده؟
مرتضی به طور غیرارادی دستش را به طرف دهانش برد. انگار می خواست ببیند واقعاً دهنش باز است یا نه! حرکتی که آریا را به خنده انداخت. آریا با دست به مرتضی اشاره می کرد و می خندید:
- اینو نیگا؟
خنده ی آریا به مرتضی هم سرایت کرد. از آن بهت اولیه بیرون آمد وشروع به خندیدن کرد. دوباره طبع شوخش به کمکش آمد:
- منو باش! می خواستم ببینم راستس راستی دهنم باز مونده یا نه!
خنده گویی مسری است، هر دو می خندیدند. آریا ادای مرتضی را در می آورد و می خندید. دست آریا که بالا می رفت دوباره خنده شان شروع می شد.
- وای که چقدر خندیدم! دیگه بسه. خیلی وقت بود یه دهن سیر نخندیده بودم. دیگه حق نداری ادا دربیاری. دستتو نبر بالا، نبر.
نیم ساعتی می شد که روی چمن ها نشسته بودند. هرچه به آن حالت نمی شد گفت نشستن! روی چمن ها ولو شده بودند.
- خب حالا دوباره بگو. ازاول و شمرده. من درست نفهمیدم.
- گفتم که، بلیطم برنده شد! بیشترشو خودت می دونی. یادته وقتی خانم شیفته از ایران رفت، خیلی دلش می خواست من باهاش برم، وقتی نرفتم... خوب دیگه... بهم تلفن زد، اونجا خیلی ازش استقبال کرده بودن، بیشتر از این حرفا! هم آمریک، هم اورپا. بعنی همه جا! خلاصه زنگ زد و گفت می خواد یه مقدار پول برام بفرسته، منکخ نمی دونستم اینقدره! بعدهم اسم یه جاهایی روگفت و معلوم کرد به هرجا چقدر کمک کنم.
- به کجاها؟
- سرای سالمندان وکودکان بی سرپرست، انجمن حمایت از سرطانی ها و چند جای دیگه. میدونی می خواست شناخته نشه. می گفت بگو از طرف یه ناشناسه!
گفتم.فقط یه کم روشن ترش کردم، گفتم ازطرف یه بانوی ناشناس...
- فرقی نمی کنه. خدای صدای شکستن گردوها رو می شنوه. میدونه کی داده. اونه که باید بدونه که میدونه.
- توی این چند روزه من همه ی کارائی که گفته بودکردم. فقط مونده پول خودم! مرتضی من نمی دونم چیکارکنم! یعنی نه اینکه ندونم، خیلی هم خوب می دونم! اما خب اونقدر فکرتو مغزمه که نمی دونم کدومش درسته! یعنی دلم یه چیزایی رو می خواد اما عقلم یه چیزایی دیگه رو! تازه بعضی وقتا فکر میکنم این پول حق من نیست! من درحد خودم یه چیزایی دارم، کسایی هستند که حتی اینارو هم ندارن، اونا ازمن محتاج ترند، آخه...
مرتضی با عجله گفت:
- میون حرفت شیکر! صبرکن ترمز! مگه نگفتی اون کمکهایی که گفته؛ کردی؟
- آره.
- خب پس وظیفه تو انجام دادی. این پول مال خودته. میدونی توی این دنیا چقدرآدم هست که درحد تو نیست؟ تو میتونی به همه ی اونا برسی؟ خب معل.مه که نه! پس یه کار بکن که هم خدا خوشش بیاد، هم بنده! منظورم بنده خداس، نه بنده یعنی من! هر چند اگه یه کار بکنی که این بنده هم خوشش بیاد، بدنیست! یعنی پولارو بدی به من و خودتو راحت کنی! چیه این همه خودتو اذیت می کنی؟ من شخصاً کمکت می کنم، از اینهمه غصه راحتت می کنم.
آریا با خنده گفت:
- دست شما درد نکنه. اینجارو دیگه لازم نیست کمک کنی.
- ازما گفتن بود، حالا....
- باز رفتی توی شوخی و این حرفا؟ یه کم درست به حرفام گوش بده. نمیذاری که همه ی حرفامو بزنم؟
- خب بفرما، این گوشهای من، اینم حضرتعالی.
مرتضی با دست دردهنش را گرفت. آریا خندان ادامه داد:
- داشتم می گفتم، یه چیزیایی به مغزم رسیده، یعنی یه طرح دارم، یه برنامه! میدونی خیلی بهش فکر کردم، یه طرحه که نفعش به خیلیها می رسه. متهی تو باید کمک کنی، حاضری؟
- بله چه جورهم! منتهی به شرطی که یه طرح درست و حسابی باشه، مثلاً اینجوری نباشه که یه شرکت بزنیم من مدیر عاملش باشم و یه عالمه آدم استخدام کنیم که به این بنده خئا نفع برسه، اونوقت همه رو راه بندازیم که هرکدوم از هر راهی که می تونن یه جوری به ونوس نزدیک شن و تبلیغ بکنن، بگن بخدا آریا بچه ی ماهیه، تروبخدا دوستش داشته باش و...
مرتضی جمله های آخرش را درحال فرار می گفت، از وقتی که به کلمه ی ونوس رسید، از آریا فاصله گرفت و آریا هم که متوجه شد، دنبالش کرد. مرتضی درحال فرار حرفش را کامل می کرد و آریا داد می زد:
- مگه دستم بهت نرسه!
ومرتضی می گفت:
- اشتباه کردم، بابا غلط دادم، طرح غلط دادم، ببخش.
وعاقبت آریا به او رسید. هردو روی چمن ها غلتیدند. آریا که هر دو گوش اورا گرفته بود، می گفت:
- دیگه از این حرفا می زنی؟ بگو که...
- باشه، باشه. هر چی تو بگی. دیگه فقط جدی، جدی جدی! قبول.
آریا دیگر آن شوق اولیه را نداشت. مرتضی کلی حرف زد تا عاقبت توانست اورا سرحال بیاورد. آریا نه مثل اول، منتها بازهم با علاقه ادامه داد:
- یادت باشه که قول دادی کمک کنی، قبول؟
- آخه اول بگو چه کاری؟
- واقعاً که؟! یعنی منف آریای سپهر از تو می خوام که توی یه کار عوضی به من کمک کنی؟
- معذرت می خوام، قبول دیگه، برو.
- مابا هم شریک می شیم. پول از من و کار از تو! دلم می خواد یه کار بکنیم که با رشته مون ارتباط داشته باشه. یه چیزی مثه اموزشکده یا آموزشگاه! یه آتلیه هنری، جایی که هم بشه توش آموزش داد، هم بشه کلاس کنکور گذاشت اونم توی رشته های نقاشی و مجسمه سازی و عکاسی و اینجور چیزا... فکر همه چیز شو کردم.
برای آموزش می شه از بچه های دانشکده مخصوصاً ترم بالایی ها استفاده کرد، هم به چیزی برای اونا می ماسه، هم بچه های دیپلمه که وضع مالی درستی ندارن می تونن با هزینه ی کم کلاس کنکور برن.
-کلاس کنکور گذاشتن مجوز می خواد، فکرشو کردی؟ به ماها نمی دن ها!
- آره، از پدرم کمک می گیریم. می گیم آموزشگاه مال بچه هاس، مجوزش از پدرم، کار و سرمایه از بچه ها! پدرم هم اگه خواست کارگاه شعر و داستان راه بندازه. خلاصه اینطوری همه به یه نوایی می رسن. توهم مدیر و همه کاره ش قبوله؟
مرتضی کمی سکوت کرد و بعد دستش را جلو آورد و با خوشحالی گفت:
- بزن قدش.
محکم با هم دست می دادند که مرتضی دستش راکشید وگفت:
- این میونه به تو چی میرسه؟
- خب من با تو شریکم، نصف و نصف! اگه یه روزی به سود رسید، سود می برم. تا اونروز هم به بچه های دانشکده و پشت کنکوریها و پدرم و تو سود می رسه. تازه اونجایی که می خریم مال منه، اگه موفق بشم میدونی چی می شه؟
- آره چی میشه! فقط یه چیزی؟
آریا با تعجب پرسید:
- چی؟
- این که می خوای خونواده ت نفهمن، برام یه کم همچین بفهمی نفهمی سنگینه! میدونی...
آریا نگذاشت حرف مرتضی تمام بشود:
- من دلم می خواد وقتی اونا بفهمن که همه ی اون چیزایی که دلم می خواد براشون تهیه کرده باشم.
- خب این یه چیزی، قبول.
مرتضی با آنکه می فهمید آریا جلوی خواسته های دلش را گرفته و حالا که به پول رسیده بجای عیش و نوش و خریده اون چیزایی که آرزوشو داشته، داره آموزشگاه درست می کنه، حرفی نمی زد. منتظر قبود خود آریا شروع کند. میدانست که عاقبت آریا به حرف می آید اما حالا باید دنبال کار آموزشگاه را می گرفتند.
- می دونی چند روزه داریم این بنگاه اون بنگاه می ریم؟
مرتضی در جواب آریا گفت:
- آره می دونم، سه هفته س. میدونم که بعد از چند ساعت کلاس خسته ای و باز هم راه میفتی دنبال آموزشگاه. اما صبر داشته باش، ما باید اون جایی رو که دلمون می خواد پیدا کنیم. می فهمی؟ جایی که قراره گیرمون بیاد!
وآن جا را پیدا کردند! باورشان نمی شد که یک چنین جایی با این قیمت پیداکنند!
- مرتضی جون اینجا همونجایی که می خواستیم! یه جای هنری عالی!
مرتضی آهسته درگوش آریا گفت:
-تو حرف نزن. نشون نده که خیلی خوشحالی. اصلاً بگو نپسندیده ای، می فهمی؟ بذار قیمتو نبره بالا.
خانه ای که پیدا کرده بودند یک خانه ی قدیمی بود. به شیوه ی اواخر عهد قاجار ساخته شده بود. دوطبق بود اما طبق ی اول بیش از ده اطاق داشت با یک سالن بزرگ. یک ایوان گچ کاری شده و چند ستون زیبا ساختمان را به حیاط متصل می کرد. حیاطی بزرگ با درختهای چنار وکبوده! درختهایی کهن درباغچه هایی رهاشده! هر چند هنوز بوی یاس امین الدوله حیاط را پر کرده بود. آجر فرش حیاط جابه جا خراب شده بود. رنگ دیوارها طبله کرده بود. درهای چوبی جابه جا خراب شده بودند. یک پله کان پهن طبقه ی اول را به طبقه ی دوم وصل می کرد. هردو طبقه سرویس داشت. منتها طبقه ی بالا اطل=اق کم داشت. دو اطاق خواب همراه بایک سالن و یک تراس بزرگ بعلاوه سرویس و آشپزخانه طبقه ی بالا را تشکیل می دادند.
آریا می شنید که مرتضی به بنگاه دار می گوید:
- آقا این که خونه نیس، خرابه س! کلی پول می خواد که خرابش کنی. تازه یه عالمه باید خرج کنی تا این آوارها را ببری بیرون! تازه، چطوری ببری بیرون؟ از این کوچه که کامیون توش نمیاد، چطوری باید آوار بیرون برد، هان؟ نه آقا، نمی ارزه. کلی خرج داره!
بنگاه دار با زبان چرب و نرمش جواب می داد:
- خب ماهم اینارو می دونیمف صاحباش هم می دونن، برای همینه که ازون می فروشن! تازه توی دعوای ورثه افتاده که این قیمتشه!
- نه، نمی ارزه!
با هر حرف مرتضی دل آریا می لرزید. می ترسید که آنجا را از دست بدهنداما مرتضی وارد بود. نه تنها آنجا را از دست ندادند که با قیمتی بسیار ارزان تر از قیمت اصلی خریدند وبالاخره وقتی تمام کارهای اداری انجام شد و از محضر بیرون آمدند.
مرتضی لبخند زد:
- مبارکه. بفرما اینم خونه! حالا باید شروع کنیم. باید جواز تعمیر بگیریم و شروع کنیم.
- باید از بچه های دانشکده کمک بگیریم . از اونایی که قراره توش کار کنن.
مرتضی حرف آریا را ادامه داد:
- آره باید همه رو به کار بگیری. می خوای بریم یقه ی خلق الله رو بگیرم بیاریم؟ مرد حسابی خودمون باید کار کنیم!
- منظورم طرح ونقشه بود، متوجه نشدی؟
مرتضی خندید و گفت:
- چرا، می خواستم سر به سرت بذارم. حالا بزن بریم. راستی به بچه های دانشکده بگو اینجا مال یکی از دوستهای پدرته.
- می ترسم آخرش خراب کنیم، به هر کدوم یه چیزی بگیم.
- تو نترس. اون با من. تا اون زمان تمام کارا درست شده.
کار تعمیر شروع شد.
- ببین آریا جان اول باید هر جا گچ کاریها طبله کرده تعمیر کنیم. آجر فرش حیاط تعمیر می خواد، کف ساختمان باید کاملاً سرامیک بشه. درهای چوبی خراب عوض بشن اما قابل تعمیرا بمونن، بعدش...
آریا خیال مرتضی را راحت کرد:
- ببین هرکاری لازمه بکن. همش با خودت. نگران پول هم نباش.
مدتها بود پدرو مادر آریا نگران شده بودند. اکثر مواقع آریا خانه نبود، هربار هم به بهانه ای. آن شب استاد سپهر می خواست با همسرش صحبت کند. چند روزی بود با خودش کلنجار می رفت. می ترسید نگرانی مهرانگیز خانم بیشتر شود. تازه شام خورده بودند که استاد سپهر را روشن کرد و گفت:
- خانم می شه یه کم بیای کنار من بشینی؟ از صبح تا شب کار بس نیست؟
مهرانگیز خانم که با ابروهای به هم فشرده مشغول شستن ظرفهای شام بود، کارش را نیمه تمام گذاشت. ظرفهای آب نکشیده را در ظرفشویی گذاشت و دستهایش را خشک کرد:
- اومدم. خودمم می خواستم باهات صحبت کنم. فقط بذار دو تا چای بریزم وبیام.
- دستت درد نکنه.
مهرانگیز خانم سینی چای را روی میز گذاشت. با آنکه ناراحت بود، سعی می کرد خودش را آرام و معمولی نشان بدهد. با مهربانی استکان چای را جلوی شوهرش گذاشت:
- بیا چائی تو بخور.
صدای آه مهرانگیز خانم اندک تردید استاد سپهر را از بین برد. آرام شروع کرد:
- ببین عزیزم من حال ترو درک می کنم. منم نگرانم. هرچند میدونم تو مادری و بیشتر از من دلواپسی...
مهرانگیز خانم حرف شوهرش را قطع کرد:
- میشه دلواپس نبود؟
- قبول دارم اما آریا پسر عاقلیه. فقط نمی دونم چی شده! چه اتفاقی افتاده؟! نظر تو چیه؟ تو چی فکر می کنی؟
- هر چی فکر می کنم عقلم به هیچ جا قد نمی ده! تا حالا هر خبری می شد آریا اول به ما می گفت. من نمی دونم چی شده که هیچی نمی گه. فقط آخرشب میاد و خسته می افته و باز روز از نو روزی از نو! خسته هست، اما ناراحت نیست! نمی فهمم.
استاد سپهر بی هوا گفت:
- حدس نمی زنی پای غزل درمیون باشه؟
- نه فکر نمی کنم. آخه ناراحت نیست. حتی گاهی فکر می کنم خوشحال هم هست. اصلاً سر در نمی آرم!
صدای در هر دوشان را نتعجب کرد. مهرانگیز با نگاهی پرسشگر گفت:
- یعنی چه؟! امشب زود اومد؟
- خب چه بهتر. موافقی همین امشب ازش بپرسم.
مهرانگیز خانم باسر جئاب مثبت داد و از جا بلند شد. صدای آریا از همان دم در هال بلند شد:
- سلام برهمه. چی شده همه جا ساکته؟! کجائین شما؟
- سلام! ما اینجاییم مادر، توی آشپزخونه.
آریا که به طرف اطاقش می رفت با خوشحالی گفت:
- الان لباس عوض می کنم و میام پیشتون.
هنوز آریا سرمیز ننشسته بود که مهرانگیز خانم از جا بلند شد:
- شام که نخوردی مادر؟ بشین برات بکشم.
آریا درحالی که از خجالت سرخ شده بود گفت:
- عذر می خوام مامان. من شام... یعنی شام خورده م. میدونین گرسنه م بود، بخاطر همین..
مهرانگیز خانم حرف آریا را قطع کرد و درهمانحال که سر میز می نشست گفت:
- میدونی چند شبه شام بیرون می خوری؟ یعنی دراصل فقط برای صبحونه خونه ای.
استاد سپهر نگذاشن مهرانگیز خانم ادامه بدهد. درحالی که سعی می کرد خودش را کنترل کند، رو به اریا گفت:
- قضیه چیه؟! تو میدونی من و مادرت تو این چند روزه چه حالی داشتیم؟
آریا قصد داشت قضیه آموزشگاه را برای پدر و مادرش توضیح بدهد. اصلاً برای همین آن شب زودتر به خانه برگشته بود. نگرانی انها کار را برای آریا راحت کرد:
- میدونین فقط مسئله کار درمیونه!
- کار! کدوم کار؟
- مایه آموزشگاه درست کردیم! یعنی من نه، چندتایی از بچه ها. من و مرتضی هم هستیم. قراره هم آموزش طراحی و نقاشی و مجسمه سازی داشته باشیم وهم کلاس کنکور هنر...
مهرانگیز خانم که با شنیدن هرکلمه خاطرش آسوده تر می شد طاقت نیاورد و میان حرف او پرید:
- جدی می گی؟ اما کلاس کنکور با کدام مجوز؟ اصلاً با کدوم سرمایه، کجا؟
صحبتهای آریا نیم ساعتی طول کشید. همه ی کارهایی را که انجام داده بودند با آب وتاب تعریف کرد.
فقط نگفت که آموزشگاه مال اوست. بقیه حرفهایش عین واقع بودند. استاد سپهر که دیگر خیالش راحت شده بود با خنده گفت:
- باشه من براتون مجوز می گیرم. فقط به نظر من چون ادبیات هم با هنر رابطه ی نزدیکی داره....
صدای خنده ی مهرانگیز خانم بلند شد:
- حتماً یه کلاس آموزش شعر و داستان هم بگذارند، همینو می خواستی بگی؟
- اولاً که کلاس نه، بگو کارگاه شعر یا داستان! درکلاس فقط آموزش تئوریک داده میشه اما در کارگاه شعر یا داستان بصورت عملی کار می شه. حالا متوجه شدین خانم؟
- بله متوجه شدم، خوب هم متوجه شدم! اما اگه قرار برکارگاه به میون اومده اما فیزیک وشیمی از قدیم به کارگاه و آزمایشگاه احتیاج داشته، پس باید اونجا یه آزمایشگاه شیمی هم بذارن چون...
آریا که واقعاً شوکه شده بود وسط حرف مادرش پرید وبا لحنی ملنمسانه گفت:
- نه مادر تروبخدا ادامه ندین! نکنه واقعاً بخواین پیشنهاد آزمایشگاه شیمی هم...
این بار صدای خنده مهرانگیز خانم درآشپزخانه پیچید:
- ای بچه ساده ی ساده! حقا که خوش باوری! شوخی کردم مامان، شوخی می کنم.
آریا نفسی از سر آسودگی کشید و زیر لب گفت:
- خداراشکر
- اما من شوخی نکردم آریا جان!
- میدونم پدر، شما تاج سرماهستین. من از طرف همه ی بچه ها خواهش می کنم که شما لطف کنین و کارگاه شعر آموزشگاه مارو تأسیس کنین.
مهرانگیز خانم خیلی سرحال بود. او که انتظار شنیدن خبرهای ناراحت کننده داشت حالا بیش از حد خوشحال شده بود وهمین خوشحالی شوخ طبعش کرده بود:
- ای کلک! تو رو من می شناسم، بچه می! زودباش بگو کی اینارو یادت داده؟ این چاخانها کارتو نیست، میدونم که برای مجوز به پدرت احتیاج دارین، کی یادت داده اینجوری هندونه زیر بغل پدرت بذاری؟
- خب معلومه، آقا مرتضی! مقام مدیریت آموزشگاه!
این حرف استاد سپهر همه را به خنده انداخت. خنده ای که ادامه یافت. آریا از دیدن شادی پدر ومادرش خوشحال بود. نه تنها آن شب که تا چند روز بعد هم شادتر کار می کرد. هر چند در روز چندین بار کار را رها می کرد و به گوشه ای پناه می برد. به گوشه ای تنها که با خودش خلوت کند. دراین لحظه ها بی آنکه بخواهد به دانشگاه می رفت. با پای خیال به کلاسشان می رفت. به جایی که غزل را دیده بود، در برابر چشمانش زنده می شد. آریا نمی دانست با او چکند! با این دختری که نمی دانست دوستش دارد یا ازاو بدش می آید! هر چند به خوبی می دانست...
کار دکوراسیون آموزشگاه تمام شده بود. فقط برای طبقه ی دوم هنوز تصمیمی نگرفته بودند. هروقت آریا حرف طبقه دوم را به میان می آورد، مرتضی می گفت:
- فعلاً که تعمیر شده، همین کافیه تا بعد. برای دکوراسیونش بعداً تصمیم می گیریم.
با آماده شدن آموزشگاه دیگر خیال آریا از این بابت راحت شد. به کار مرتضی اطمینان داشت. مخصوصاً که حالا پدرش هم وارد میدان شده بود.
- خب اینم از این کار. حالا فقط خودم باقی می مونم! خودم و اون چیزایی که یه عمر آرزوشونو داشته م!
آریا جوان بود، جوانی با هزاران آرزو. از لحظه ای که خانم شیفته درمورد پول با او صحبت کرد، صدها فکر به مغزش راه پیدا کرد. می خواست منطقی عمل کند مگر می شد؟!
- چیکار کنم؟ آخه کدوم کار درسته؟
مانده بود! از طرفی عقل و منطق به او دستور می داد واز طرف دیگر هوسها و ارزوها تحریکش می کردند:
- منکه دست روی دلم گذاشتم و اول ازهمه آموزشگاه رو براه کردم! پس دیگه حق دارم به فکر خودم باشم! حقمه، آره این حق منه که از امکاناتی که دارم استفاده کنم! چرا نباید من ماشین داشته باشم؟
اما فوراً یاد پدر ومادر شرمنده اش می کرد.
- آخه چطوری من یه ماشین عالی سواربشم و پدر ومادرم همون ماشین عهد بوق رو داشته باشن؟
مسئله فقط ماشین نبود، آریا آرزومند داشتن یک خانه ی بزرگ درشمال شهر بود. خانه ای که بشود درباغچه ی حیاطش زیباترین گلها را کاشت.
- نه، نمیشه! اولاً که حالا پولشو ندارم اما اگه داشته باشم هم، نمی تونم بخرم! آخه چطوری می تونم توی اون خونه زندگی کنم وقتی که می بینم خیلی از بچه های دانشکده چند تا چند تا توی یه اطاق فسقلی اونم کجا، توی کوچه پسکوچه های جنوب شهر زندگی می کنند؟! نه نمی تونم اما آخه دلم... دلمو چیکار کنم؟! مگه من از بعشی کمترم؟ از اون عادل لق لقو یا...
پیش از اینها آریا آسوده بود. درست که آرزوی داشتن خیلی چیزها گاهی وقتها دلش را می سوزاند اما همیشگی نبود. فقط گاهی وقتها بود. بیشتر اوقات خیالی آسوده داشت. راحت می خوابید. اما حالا؟!
- راست گفتن ها! آدمای پولدار یه خواب راحت ندارن!
خنده اش گرفت! از همین حالا خودش را جزء پولدارها به حساب می آورد!
- آخه این چندرقاز هم شد پول؟! منو باش!
سعی می کرد فکر نکند اما نمی توانست و عاقبت مثل همیشه رفت سراغ مرتضی.
- ببین مرتضی، من...
- هان تو چی؟ بفرما حضرت(راک فلر)!
- بابا دست وردار توهم، یه بار شد مثه بچه آدم به حرف من گوش کنی؟
مرتضی درحالیکه می خندید با دو دست گوشهایش را گرفت و گفت:
- بفرما، اینم گوشهای این بنده ی حقیر.
هر دو خنده شان گرفت، همیشه حرفهای ممرتضی آرامش می کرد، یعنی اول او شوخی می کرد و اریا اعتراض و بعد از چند بار یکی به دو کردن، آریا فراموش می کرد برای چه به سراغ مرتضی آمده! همراه با او می خندید وبعد از کلی حرفهای روزمره تازه یادش می آمد که برای چه به سراغ مرتضی آمده!
- هی پسر منو باش! اومده بودم برات درددل کنم! می خواستم باهات مشورت کنم، اصلاً یادم رفت!
- خب حالا که یادت اومد بگو. مشاور شما درخدمت حاضر است قربان.
- دیگه با حرفای تو حواسم پرت نمی شه، ببین مرتضی من باید چیکار کنم؟
- چی چی رو چیکار کنی؟
- خواسته های دلمو ! به حرف دلم گوش کنم یا عقلم؟
مرتضی درحالیکه قاخ قاه می خندید و از شدت خنده با دست به رانهایش می کوبید گفت:
- اهان حالا فهمیدم!پس بالاخره به حرف اومدی! عجب!
- منظورت چیه؟ چرا می خندی؟
- هیچی، منظورم همینی یه که گفتی! از همون اول منتظرش بودم! تعجب می کردم که چرا رو نمی کنی! دیگه داشتم با خودم فکر می کردم که خیر، آریا آدم نیست! ناراحت نشو یعنی فرشته است! بی وسوسه هوسهاش!
- خب؟!
- هیچی دیگه، بگ.
آریا گفت. شاید یک ساعتی طول کشید. همینطور حرف می زد. مرتضی ساکت و آرام گوش می کرد.
- خب تموم شد؟
آریا که با گفتن حرفهایش احساس آرامش می کرد، جواب داد:
- آره توم شد. های راحت شدم. داشتم دیوانه می شدم!
- این طبیعی یه. باورت می شه توی این مدت منم همین فکرها رو می کردم؟
- توهم؟
- اره منم! البته نه برای خودم، برای تو، یعنی به جای تو، با این تفاوت که من به نتیجه هم رسیدم.
آریا که متعجب شده بود با شنیدن جمله ی آخر مرتضی با صدای بلند فریاد زد:
- جدی می گی؟
- آره. چرا داد می زنی؟من همه چیزو برات حل کردم. حالا مزد من چی میشه؟
- ا تو هم؟ شد یه بار شوخی نکنی؟ زود باش بگو، زود باش.
- من از حانب تو قول یه ناهار و یه شیرینی به خودم می دم، اونوقت می گم.قبوله؟
- قبوله، یه شامم روش.اصلاً پول این هفته ی کوپنهای غذات با من، دیگه بگو.
- نه نشد! منظورم ساچمه پلو و لاستیک کباب نبود! یه غذای درست و حسلبی.
- باشه، بگو.
- هیچی. مسئله خیلی ساده س! تو میتونی هم صاحب خونه بشی، هم صاحب ماشین، هم صاحب آموزشگاه! فعلاً هم کسی بونبره!
آریا که دیگر بی طاقت شده بود، حرفش را قطع کرد:
- چطوری؟
- آهان، چطوریش خیلی ساده س. وقتی بگم خودت تعجب می کنی چطوری به فکر خودت نرسیده. ببین طبق ی دوم آموزشگاه رو برمی داری برای خودت مبله می کنی، میشه یه آپارتمان شیک وهنری و خوب، ماشینم یه دونه دوو یا پژو تمیز اما مدل چند سال پیش می خری اوجش به هفت هشت تومن....
آریا دوباره حرفش را برید:
- کجا بذارمش؟
- تو چقدر خنگی؟ خب توی حیاط آموزشگاه! یه گوشه سایبون ایرانیتی می زنیم. یا اصلاً بذارش اون گوشه زبر داربست مو، یه چادر هم بکش روش والسلام! اینجوری هم صاحب ماشین شدی، یعنی به حرف دل جوونت گوش کردی، هم صاحب خونه و هم صاحب آموزشگاه! چطوره؟
- خوبه. فقط می شه بگی به پدرم چی می گیم؟ می گیم این ماشین مال کیه؟
- تو چقدرساده ای! پدرت خیلی که بیاد، هفته ای یه روز میاد، اونم برای کلاسش. تازه اون چیکار به کار ماشین مردم داره؟ میگیم مال یکی ار بچه هاس! از اون گذشته تا ابد نمی خوای قایم کنی؟ درسته؟
آریا ذوق زده شده بود. پرید و مرتضی را بغل کرد. همانطور که می بوسیدش می گفت:
- تو حرف نداری! تو بهترین مشاور دنیایی! نه، بهترین رفیق دنیایی، تو...
مرتضی در حالیکه می خندید آریا را به عقب هل داد:
- هی چه خبرته؟ بابا خیسم کردی! تمون صورتمو تف مالی کردی بچه!
- ای بی تربیت! حیف من که تو رو می بوسم، حیف!
هردو می خندیدند. آریا دیگر راحت شده بود. راحت راحت و فردای آن روز چند بنگاه فروش اتومبیل مجبور شدند ساعتها با دو جوان که قصد خرید اتومبیل داشتند سروکله بزنند. مرتضی آریا را مجبور کرده بود ساکت بماند و دخالتی درکار خرید نداشته باشد.
- ببین مرد، تو اینا رو نمی شناسی! نمی تونی باهاشون سر وکله بزنی. میدونی من نه پدرم بنگاهی بوده نه خودم اما بیشتر از تو توی مردم بودم. چطوری بگم من پدرم کاسبه، پس من هم یه بچه کاسبم. درصورتیکه پدر ومادر تو یه عمر تدریس کردن و حقوق گرفتن، اونا هیچ بویی از کاسبی نبردن! تو هم همینطور. بخاطر همین می گم دخالت نکنی. اینا همه شون یه ماشین دارن که نوی نوه، تا حالا دست یه خانم دکتر بوده که فقط از خونه تا مطب راه رفته، فقط چند هزار تا کار کرده، از اون گذشته نونم توشه...
هر دو باهم خندیدند. آریا درحالی که از خنده روده پر می شد گفت:
- معلوم نیست چند تا خانم دکتر توی این مملکت ماشین نوی تمیز شونو فروختن!
- خب برای همین می گم فقط گوش کن و حرف نزن تا اون ماشینی رو که دوست داری برات بخرم.
وعده ی مرتضی به این زودی عملی نشد. یک هفته طول کشید تا آریا صاحب یک« اپل کورزای» مدل بالا شد. درست که مدل چهر سال قبل بود اما واقعاً تمیز بود.
- دستت درد نکنه مرتضی. این همونیه که من می خواستم.
- تازه هفت چوب بیشتر بالاش ندادیم.
آریا درحالی که ادای ناراحت شدن درمی آورد، اخمهایش را درهم کشید و گفت:
- یک هفته با بنگاه دارها حرف زدی یادت رفت دانشجویی؟ هفت چوب یعنی چه، بگو هفت میلیون تومان پول ناقابل!
- خب باشه، هر چب تو بگی. حالا سوار شو بریم آموزشگاه پارکش کنیم و جنابعالی با خیال راحت برین پیش پدر و مادرتون که حتماً دوباره ناراحتن، حق هم دارن. از کی تا حالا باید بچه اینقدر از خونه بیرون بمونه!
- دست بردار توهم. دیگه من چهارده سالمه! بزرگ شدم!
هر دو می دانستند که حق با مرتضاست. پدر ومادر آریا، مخصوصاً مادرش عمری به دیدن روزانه آریا عادت کرده بودند و حالا مدتی بود که برنامه ی آریا بهم خورده بود.
- مادرجان امشب یه کم زودتر بخواب. صبح هم صدات نمی کنم تا یه کم بیشتر بخوابی. میدونی چقدر کمبود خواب داری!
مهرانگیز خانم می خواست پسرش بیشتر استراحت کند اما نشد! خودش صبح زود آریا را بلند کرد:
- آریا... آریا جان... مادر پاشو، پاشو پسرم
آریا با شنیدن صدای مادر غلتی زد و لای پلکهایش را باز کرد. نگاهی به ساعت انداخت و زمزمه کرد:
- اینکه پنج صبحه! چرا نمیذارن بخوابم؟! خودش داره صدام می کنه، اونوقت دیشب می گفت بخواب!
-دوباره پلکها را بست اما صدای مادر نگذاشت:
- مادرجان پاشو، تلفنه.
آریا می خواست داد بزند: خب باشه، تلفن باشه؛ اما شنید:
- از راه دوره مادر، خانم شیفته!
که از جا پرید و با عجله خودش را به تلفن رساند. با یک دست دکمه های پیراهنش را می بست و با دست دیگر گوشی را نگه داشته بود:
- سلام خانم شیفته، سلام. حالتون چطوره؟
صدای مهربان و زیبای خانم شیفته گوشش را نوازش کرد. صدا سرشار از مهر بود، مهری صادقانه:
- سلام عزیزم، حالت چطوره پسرم، خوبی؟
- ممنون، ممنون.
آریا مثل اولین باری که این صدا را شنیده بود، دچار هیجان شد. انگار غیر از کلمه ی ممنون کلمه ی دیگری به ذهنش نمی رسید، خانم شیفته ادامه داد:
- پیداست که از خواب بیدارت کردم. منو ببخش. اینجا آدم وقتی میخواد زنگ بزنه شب و روز رو قاطی می کنه.
- اشکالی نداره! شما خوب هستین؟ راحتین؟ منکه نمیدونم چطوری تشکر کنم!
آریا می خواست برای بار چندم از لطف او تشکر کند اما نمی توانست. یعنی فعلاً جلوی مادرش نمی شد از پول حرف بزند. پس از جانب دیگران تشکر کرد.
- خانم شیفتخ نمیدونین چه دلائی رو شاد کردین! همونطوری که گفته بودین عمل کردم.
- دستت درد نکنه آریا جون. راستی خیلی دلم برات تنگ شده. برای اون حرف زدن صادقانه ت. اما باید اول از کارامون حرف بزنم. یادته می گفتی از طرفای چالوس و نوشهر خوشت میاد؟
- اونکه...
- گوش کن. حالا حرف نزن و گوش کن. من یه مقدار پول دیگه برات فرستادم. احساس آریا گفتنی نبود. از طرفی خجالت می کشید و از طرف دیگر خوشحال بود. نمی دانست چه بگوید! خانم شیفته هم که گوئی از انور دنیا این حال او را حس می کرد، نمی گذاشت او حرف بزند:
- ببین آریا جون فردا برو پیش همون آقای اسماعیلی و بگیر. دلم می خواد یه خونه ی قشنگ اونجاها بخری.
- منکه نمی تونم تشکر کنم. اما همونطور که گفتم باید بصورت وام...
خانم شیفته نگذاشت ادامه بدهد:
- باشه هرجور که تو بخوای. فعلاً بگیر و اونطوری که دلت می خواد خرج کن تا بعد، راستی داشت یادم می رفت، خیلی از اون کارت خوشم اومد.« ای میلت» هم رسیده. عکس اون خونه رو دیدم، منظورم آموزشگاه، عالی بود. فکرت حرف نداشت!
آریا به مجرد خریدن خانه به خانم شیفته تلفن زده بود. هم تلفن آموزشگاه را داده بود و هم همه ی کارها را برایش توضیح داده بود. یک عکس هم از خانه گرفته بود و برای او با « ای میل» فرستاده بود.
- گوش می کنی پسرم؟
- بله خانم شیفته، خوشحالم که خوشتون اومده.
- آره که خوشم اومد. نیم ساعت قبل هم به همونجا زنگ زدم، کسی گوشی رو برنداشت. متوجه شدم که خونه ای. گفتم تا نرفتی دانشگاه باهات صحبت کنم.
- شما به من لطف دارین.
مهرانگیز خانم از داخل اطاق خوابشان داد زد:
- سلام منو برسون. سلام من و پدرتو. بگو براشون آرزوی موفقیت می کنیم.
آریا خندید و توی گوشی گفت:
- خودتون که شنیدین خانم شیفته؟
- اره عزیزم. سلام منم برسون. حالا از خودت بگو. از درسات، از دانشکده، راستی وضع تابلوهات درچه حاله؟ چیزی کشیدی؟
- راستش نه. یعنی نشده. اونقدر کار داشتم که نگو. دیگه از این به بعد.. شما از خودتون بگین. خوبین؟ راضی هستین؟ چیکار می کنین؟از برنامه هاتون بگین، از کارای جدید...
ودیگر این خانه شیفته بود که از آنجا می گفت.از برنامه هایی که خیلی خوب استقبال شده بود، موفقیت او استثنایی بود اما سالها تنها بودن باعث شده بود از شلوغی زیاد خوشش نیاید.
- باور کن خسته شدم! از بس برنامه اجرا کردم! کاش اینجا بودی و می دیدی.
خانم شیفته درد دل می کرد. از برنامه هایی می گفت که برای مردم اجرا کرده، برنامه هایی که دلش می خواسته رایگان باشد اما نشده بود:
- حتی نتونستم قیمت بلیط ها رو کم کنم! باورت نمی شه اجرای یه برنامه چه خرجهایی داشته باشه! نمیدونی پول مردم تو جیب چه کسایی میره، خواننده و اعضای ارکستر توش گمن! کرایه سالن، پول تبلیغ، هزینه امنیت محل، هزینه ی مأمورای حفاظت، سهم مدیر برنامه و صد جای دیگه! هیچ کاری هم از دست من بر نمیاد.
اما آخر صحبت به خوشی تمام شد. خانم شیفته با محبت خداحافظی کرد وآریا با خوشحالی گوشی را گذاشت. لبخندی برلب داشت، امروز چه روز خوبی بود! آریا از خوشحالی داشت پر در می آورد:
- وای خدای من یعنی میشه من صاحب یه ویلا بشم؟ عصرها تو هوای بارونی شمال بشینم روی چمن های حیاط، پشت سرم جنگلهای سرسبز و جلوی روم دریا... وای خدا چه تابلویی می شه! چه چیزایی می شه کشید! وقتی درسم تموم شد، آخرین امتحانی رو که دادم؛ کی زنم می رم اونجا. چند ماه تموم فقط خودم و خودم... اما... راستی چطوری...
صورت شادش درهم رفت، با خودش زمزمه کرد:
- نه من نمی ذارم، اصلاً بعد از چهار سال جون کندن تازه... نه این انصاف نیست!
اصولاً شادیهای آریا دوام زیادی نداشت. هر وقت که خوشحال می شد، یاد او سراغش می آمد! احساس می کرد بدون او هیچ شادی ای کامل نیست. هرچند نمی خواست قبول کند اما غزل برای او همه چیز بود. غزل مکمل بودنش بود. اما این بار یاد غزل نبود که گرفتارش می کرد. فکر دیگری شادی اش را گرفته بود. فکری که رهایش نکرد تا دست بکار شد. آریا می خواست لحظه هایش مال خودش باشد، مخصوصاً بعد از فارغ التحصیلی!
- باید شروع کنم. گور پدر سه چهار میلیون تومان! نازه اگه قبل از گرفتن لیسانس دنبالشو بگیرم، کمترم میشه. شاید یک میلیون و نیم!
آریا دست بکار شد و بعد از دوسه روز با خوشحالی سراغ مرتضی رفت. مرتضی باورش نمی شد:
- تو خدمت سربازیتو خریدی؟
- آره پسر، همه ی کاراشو انجام دادم.پول هم به حساب ریختم. فقط مونده یه دوره ی کوچولو که هیچ کاریش نمی شه کرد، باید رفت!
مرتضی با تعجب پرسید:
- دوره ی کوچولو؟
- آره، بجای دوسال سربازی باید یه مدت دوره ی اموزشی ببینم. شاید یکماه، شاید یکماه و نیم. دقیق نمی دونم. درهر صورت اونم تابستون می رم. دیگه تموم شد. سربازی آقای سپهر خریده شد!
- مبارک باشه. ولی از کجا به این فکر رسیدی؟
- بعداً بهت می گم. وقتی باهم رفتیم سفر، آخه قراره یه سفر کوچولو بریم. اما علت اصلی شو حالا دریک کلام می گم. می خواستم بعد از دانشگاه آزاد باشم!
مرتضی متفکرانه حرفش را قطع کرد:
- این یکی از فتیده هاشه! هیچ فکر کردی می تونی برای ادامه تحصیل بری خارج؟ دیگه میتونی پاسپورت هم بگیری.
- بابا کی به فکر پاسپورت و خارج و این جور حرفا بود؟!
- میدونم شما فقط به فکر یک نفرید! همه ای این کارها رو هم بخاطر همون یک نفر انجام می دید!
- مرتضی!
- می دونم، باید دراین مورد حرف نزنم. اما واقعیت همینه، حالا تو هر چی می خوای بگو!
آریا می خواست حرف را درز بگیرد. او براستی نمی خواست درمورد غزل صحبت کنند. دلش می خواست اورا ببیند. او را ببیند که چطور طرح می زند. وقتی غزل جلویش سه پایه کار می کرد حالت اندیشمندی به خودش می گرفت که آریا ازآن خیلی خوشش می آمد. آریا می خواست خودش را به دانشگاه برساند تا غزل را ببیند. اما قبل از آن باید موضوع ویلا را به مرتضی می گفت.
- جدی می گی پسر؟
- آره که جدی می گم. خود خانم شیفته بهم گفت. پولشم رسید و از آقای اسماعیلی گرفتم. همش چک تضمینی! فقط منتظر توام، هر وقت بخوای راه می افتیم.
مرتضی با خوشحالی گفت:
- هر وقت بخوای میریم. هر چه زودتر بهتر!
و با خنده اضافه کرد:
- دوباره باید استاد سپهر و خانمشان منتظر آریا بمانند تا از اردو برگردد! بازم یه اردوی دیگه!
- باشه، بتازون. هراسبی می تونی بتازون. هی متلک بگو. بالاخره اونروز می رسه که همه چیزو بهشون بگم و از دست تو راحت شم.
- حالا کو تا اونروز. فعلاً باید بنده زنگ بزنم و برای اردو رفتن اجازه تو بگیرم.
- پس زودتر بزن...
آن روز صبح آریا و مرتضی برنامه ریخته بودند که به طرف شمال حرکت کنند. قرار بود آریا ماشینش را از آموزشگاه بردارد و به خانه ی مرتضی برود اما آریا تلفنی برنامه را کمی عوض کرد:
- ببین تو برو دانشکده، من اونجا میام سراغت. اونجا سوارت می کنم و راه می افتیم. اینجوری بهتره. میدونی از نظر راه و ترافیک برای من بهتره.
- بله میدونم برای تو بهتره. کورشه اون کاسبی که مشتریشو نشناسه! باشه، من میرم دانشکده بیا سراغم، میگم میخوای دم در دانشکده منتظرت بمونم.
- نه نه، توی دانشکده پیدات می کنم. بیرون منتظر نمون.
خنده های مرتضی آریا را هم بخنده انداخت. مرتضی می خندید، به آریا می خندید که به مرتضی و خودش هم دروغ می گفت! او می دانست آریا برای چه می خواهد اول سری به دانشکده بزند. مثل همیشه آریا هم به خنده افتاد و خداحافظی کرد. می خواست زود به دانشگاه برسد. ماشین را یک خیابان پایین تر از دانشگاه پارک کرد و پیاده به طرف دانشگاه رفت. وقتی وارد محوطه شد بهار را دید که روی نیمکتی زیر درختها نشسته.
- عجب فکر نمی کردم بهار امروز دانشکده باشه! حتماً اونم مثه غزل واحد عملی نقاشی دیواری رو گرفته!
چند قدمی با او فاصله داشت که بهار از جا بلند شد:
- سلام. شما کجا اینجا کجا؟
هنوز آریا جواب سلامش را نداده بود که بهار حرفش را اصلاح کرد:
- منظورم اینه که امروز چرا اومدی؟ تو که درس نقاشی دیواری رو نگرفته بودی؟
آریا با دستپاچگی جواب داد:
- آره میدونی یه کاری داشتم، توی دبیر خانه، در رابطه با همون کار آموزشگاهمونه، تو چی؟
- هیچی، بیکار بودم، اومدم دانشکده. گفتم شماها رو ببینم، یه گپی بزنیم...
آریا حرفش را قطع کرد:
- نمیدونی چقدر سرم شلوغه! با مرتضی هم اینجا قرار دارم. باید بریم دنبال یه کاری، اگه دیدیش بگو همینجا باشه تا من بیام. خب دیگه... من باید برم، فعلاً خداحافظ.
صورت بهار درهم رفت. برخورد آریا ناراحتش کرد! هیچ فکر نمی کرد آریا چنین برخوردی با او بکند!
- منو باش؟ به امید چه کسایی روزم رو خراب کردم و اومدم دانشگاه!
آریا به طرف ساختمان کارگاهها رفت. او ندید که بهار با چه شتابی از دانشگاه بیرون می رود. آریا با خودش فکر می کرد:
- باید یه جوری برم اونجا که اتفاقی باشه. یعنی همین هم هست! من که کاری با کسی ندارم! یه سری به بچه ها می زنم و می رم بیرون. تا اونوقت هم حتماً مرتضی اومده.
چندتایی از بچه ها مشغول کار بودند. کارگاه نقاشی خلوت بود. غزل کنار یک قطعه گچی یک متری ایستاده بود و مشغول کار روی آن بود. چند تار گیسوی نافرمان از زیر مقنعه بیرون زده بودند و مزاحم کارش بودند. روی پیشانی اش ریخته بودند. با دستی پر از لکهای رنگ موها را کنار زد. قلم مو را زمین گذاشت و کمی عقب رفت. داشت به کارش نگاه می کرد. آریا متوجه نبود که دم درایستاده و محو حرکات غزل شده، با نگاهش کوچکترین حرکت او را دنبال می کرد.
- خدایا چقدر این موجود زیباست! اون خودش یه نقاشی یه!
غزل دوباره مشغول کار شد. قلم مو درظرف رنگ فرو می رفت و روی گچ نقش آفرینی می کرد. دستان غزل ماهرانه کار می کردند و او هیچ متوجه اطرافش نبود.
- اینجا چیکار می کنی آریا؟
شادکام بود. دست تمیزش را روی شانه ی آریا گذاشت و ادامه داد:
- تعارف نکنین، بفرمائین کار! تو که تنگار این درسو نگرفته بودی؟
آریا که از این غافلگیری دستپاچه شده بود، با عجله جواب داد:
- هیچی، دنبال مرتضی می گشتم. گفتم شاید اینجا باشه، که نبود. داشتم کار بچه ها رو نیگا می کردم. خب دیگه باید برم. آره باید...
- اتفاقاً مرتضی هم سراغ تو رو می گرفت. همین حالا که از محوطه رد می شدم دیدمش.
- دستت درد نکنه با این خبرت. پس فعلاً خداحافظ.
آریا با عجله راه افتاد. او قبل از سفر غزل را دیده بود. برای همین هم به دانشکده آمده بود. حالا هر طور می خواهد بشود!
- طوری که نمی شود. فقط ممکنست بعضی ها فکر کنند من برای دیدن کسی اومدم!
- خب فکر کنند. خودم که می دونم برای دیدن مرتضی اومدم، باهاش قرار داشتم.
با خودش جر وبحث می کرد. خودش می گفت و خودش هم جواب خودش را می داد. اصلاً متوجه نبود که ممکنست بعضی از فکر هایش را با صدای بلند ادا کند. با نگاه دنبال مرتضی می گشت. وسط محوطه بود که دستهای مرتضی را روی شانه هایش حس کرد:
- ایست! چی داری می گی با خودت؟
مرتضی بود که از عقب شانه های آریا را گرفته بود و سعی می کرد ادای حرف زدن آریا را دربیاورد آخرین جمله ی آریا را تکرار کرد:
- باهاش قرار داشتم!! فکراتو هیچوقت به زبون نیار مرد! تو با من قرار داشتی، منم اینجام.
آریا به طرف مرتضی برگشت:
- هان چیه؟ چی می گی تو؟
- من ؟ من هیچی! فقط پشت سرت راه می رفتم و حرفاتو می شنیدم!
آریا نگذاشت حرف مرتضی تمام شود:
- چی می گفتم؟!
- هیچی، نترش! حرف مهمی نمی زدی. اصلاً ولش کن. زود باش بریم که هوا داره گرم می شه. تا خنکه راه بیفتیم.
جاده ی چالوس همان جاده ی همیشگی بود. با پیچ و واپیچ های کوهستانی و هوای دلچسب ارتفاعات. به سیاه بیشه که رسیدند، باران نرم نرم باریدن گرفت. مرتضی که از همان لحظه ی راه افتادن شروع کرد! می گفت و می خندید. هر چند می خواست نشان بدهد که قیافه ی گرفته آریا برایش مهم نیست اما عاقبت خسته شد:
- تو دیگه چه آدمی هستی؟ تو هم شدی همسفر؟
آریا هنوز در فضای کارگاه نقاشی بود، وزن هوای آن سالن روی دلش سنگینی می کرد. بیشتر سعی می کرد جواب مرتضی را با چند کلمه ی کوتاه بدهد. طوری که او ناراحت نشود اما مرتضی دست بردار نبود:
- تو با زبونت رانندگی می کنی؟ از قدیم گفته ن اگه می خوای یکی رو بشناسی یا باهاش همسایه شو یا همسفر! منکه چند ساله توی کلاس همسایه ی توام، کلی ام باهات سفر کردم. تعجبه چیطوری هنوز نشناختمت و بازم تحملت می کنم! بابا تو دیگه کی هستی؟!
- مرتضی جان، عزیزم، دلم گرفته! گناه کرده م؟!
- که اینطور؟ آقا دلشون گرفته! باید توی دانشکده می موندی تا دلت واشه. می فهمی، حالام یا می خندی یا اینکه کاری باهات می کنم که با هم بریم ته دره!
مرتضی شروع کرد به قلقک دادن آریا. طوری که با تکان دادن دستهای آریا به پیچ و تاب می افتاد:
- نکن، نکن پسر، بابا میگم نکن، تصادف کی کنیم ها... نکن.... هاهاها.
ودیگر آریا به خنده افتاد، خنده ای که با اداهای مرتضی ادامه پیدا کرد. طوری که تا رسیدن به چالوس قطع نشد. مرتضی می گفت و او می خندید.
- حالا بد شد خندیدی؟ نگفتم بخند تا حالت جا بیاد. ببین دنیا همینه. اگه بخندی اونم باهات می خندهف اگه نخندی اونوقت بهت می خنده، فهمیدی؟
- نه!
- خب دیگه اون برمی گرده به درجه هوشت.
آریا لبخند زنان گفت:
- وای از تو که چنته ت خالی نمی شه، حالا بگو کجا بریم؟
- یه هتل بود بین چالوس و نوشهر. اسمش یادم رفته اما دیواراش پر از موچسب بود. چند سال پیش دوسه روز با بچه ها اونجا بودیم، جای بدی نبود. بریم اونجا یه دوش بگیریم و استراحتکی بکنیم. عصر می ریم سراغ بنگاهها.
همان کار را هم کردند. منتها به جای یه دوش گرفتن و یک ساعت استراحت کردن، سه روز ماندگار شدند! به همه ی بنگاهها سر زده بودند اما جائی که مطابق میلشان باشد، پیدا نکرده بودند. مرتضی می گفت:
- اونجائی رو که ما می پسندیم؛ مارو نمی پسنده. اونجایی که ما رو می پسنده، ما نمی پسندیمش!! چه میشه کرد!
منظورش این بود که ویلاهای مورد پسند آریاست که قدرت خریدش را ندارد اما جاهایی را که می تواند بخرد نمی پسندد! آریا مجبور شد به پدر و مادرش زنگ بزند. مهرانگیز خانم نگران بود:
- مادر این اردو که قرار بود چهل و هشت ساعته باشه؟!
- درسته مادر، خیلی خوش گذشت، خواهش کردیم تمدیدش کنند! از سهمیه ی دانشکده های دیگه استفاده کردیم. شما دلواپس نباشین/ هر وقت قرار شد برگردیم، زنگ می زنم.
مهرانگیز خانم بدون آنکه به حرفهای آریا گوش کند؛ با لحنی که دلواپسی از آن می بارید گفت:
- پدرت می گه آخه چند روز تمدیدش کردند؟
و آریا مجبور شد بگوید:
- دو روز مادر!بگین دو روز تمدید شد، یعنی شد چهار روزه. فردا عصر حرکت می کنیم.
حرفی بود که زده بود. مرتضی که کمتر ناراحت می شد، با عصبانیت گفت:
- آخه مرد حسابی تو از کجا می دونستی اردو فردا عصر تموم میشه؟ اگه تموم نشد چی؟ من با کلی مکافات اینو دیدم، اونو دیدم تا درسهای این چند روزه رو غایب نخوریم، حالا دست از پا درازتر برگردیم؟ خب می گفتی... می گفتی...
- چی می گفتم هان؟ تو بودی چی می گفتی؟
- می گفتم تا ویلا نخریم اردو تموم نمی شه!
و خودش قبل از آریا شروع به خندیدن کرد.
- دیدی آقا مرتضی؟ دیدی عصبانی شدن و اینجور حرفها به تو نمیاد؟ طاقت نیاوردی دو دقیقه قیافه ی عصبانی بگیری؟! خراب کردی مرد، خراب!
- باشه. حالا پاشو یه کاری بکنیم. شاید بشه این دسته گلی رو که به آب دادی از آب بگیریم!
دوباره به بنگاههایی سر زدند که قبلاً سر زده بودند. مرتضی خسته از این پرس و جو گفت:
- بابا شمال ایران که فقط چالوس و نوشهر نیست! چرا بند کردی به اینجا؟ خب اینجا نشد یه جای دیگه!
- نه من از بچگی اینجا رو دوست داشتم. همیشه آرزو داشتم اینجاها....
مرتضی درماشین را محکم بست و گفت:
- پس شما که یه همچین جاهایی رو می خواستین، قبل از همه یه موبایل بی قابلیت می خریدی که اینقدر مجبور نشیم به بنگاهها سر بزنیم! هر چی می گن آقا شماره تلفن بدین، اگه ملک دلخواه شما رو پیدا کردیم بهتون زنگ می زنیم، ما جواب می دیم خودمون بهتون سر می زنیم.
- خب چیکار کنیم؟
- هیچی آقا پسر، اونقدر خودت بیا به این آقایون سر بزن که همشون بشن استاد گاوبازی و در بنگاهو تخته کنن برن اسپانیا!
آریا با خنده گفت:
- اون خودتی!
- آره راست گفتی، اون خودمم! اگه« گ ا و» نبودم که دنبال تو راه نمی افتادم! کسی که پول نداره، ویلا نمی خره. می گفتی بیشتر برات بفرستن.
- چشم، از این به بعد.
آریا می فهمید که مرتضی خسته شده است:
- ببین همین دو سه تا بنگاه رو می ریم اگه نشد دیگه ولش می کنیم تا بعد.
- باشه. پس من می شینم توی ماشین . خودت برو خبر بگیر.
به این بنگاهها قبلاً سر زده بودند. حالا می خواستند ببینند آیا جائی برایشان پیدا شده است یا نه؟
- نه آقا، نیست. یعنی نشده. یکی روزه که، نمی شه ملک خرید!
لهجه ی بنگاه دار شمالی بود. آنهم شمالی غلیظ. بحدی که بعضی از کلمات برای آریا مفهوم نبود.
آریا اما ناامید نمی شد. بنگاه دار پرسید:
- چرا از اونجا خوشتون نمیاد؟ نمک آبرود یه جای استثنائیه! از وقتی تله کابین زده ن قیمت زمیناش چند برابر شده!
- اینو می دونم. برای همین هم نمی خوام. یکی از دلائلش همین شلوغیشه.
- پس یه شماره تلفن بدین تا اگه پیدا شد خبرتون کنم.
بنگاه دار داشت فکر می کرد و ناگهان با صدای بلند گفت:
- فهمیدم، فهمیدم!
آریا سعی کرد خودش را کنترل کند. خنده اش گرفته بود. درذهنش بین بنگاه دار و نیوتن تشابهی شکل گرفته بود که آریا کلمات فهمیدم، فهمیدم بنگاه دار را یافتم، یافتم نیوتن می دید! بنگاه دار که انتظار داشت مشتری عکس العملی نشان بدهد و حداقل بگوید چه موضوعی را فهمیده، با لحنی که پیدا بود دلخور شده اشت گفت:
- حیف وقت آدم که برای مشتری اینهمه فکر کنه! منتهای مطلب....
- خب منو ببخشید. حواسم نبود، حالا بفرمائین.
ااین عذرخواهی ساده نیم شد بنگاه دار را به حال اول برگرداند، هنوز دلخور بود:
- هیچی. می خواستم بگم شماره تلفن هتل یا هر جائی که شبها اونجا می خوابین رو بدین تا اگه خبری شد بهتون زنگ بزنیم.
چرا خودشان از اول نفهمیده بودند؟!
مرتضی گفت:
- من که کف دستمو بو نکرده بودم که میشه شماره تلفن هتل رو داد!
آریا نگذاشته ادامه بدهد:
- قبول کن که به عقلمان نرسید. یارو حق داشت. بابا قبول کن دیگه.
- خب قبول. نفهمیم! خوب شد؟
آریا خندان گفت:
- آره اما نه تا این حد! یعنی... خب کمی تا قسمتی!
صبح خواب بودند که با زنگ تلفن بیدار شدند. مسئول اطلاعات هتل بود:
- آقای سپهر؟
- بله بفرمائین.
- یک پیغام براتون دارم. آقای شهسواری زنگ زدند و گفتند همین حالا برین بنگاهشون.
آریا می خواست بپرسد آقای شهسواری کیست اما فوراً فهمید و تشکر کرد. آقای شهسواری با خنده به پیشوازشان آمد:
- دیدید گفتم فهمیدم؟ هر چند ما ملت قدرشناس نیستیم اما همان کشف من کار را درست کرد، منتهای مطلب....
مرتضی با شوخ طبعی همیشگی اش حرف بنگاه دار را قطع کرد:
اینو ببخشین آقا، بچه س دیگه! من و شما نباید اهمیت بدیم. بخشش از بزرگتره!
معلوم شد آقای شهسواری هم از جنس خود مرتضاست، چون گفت:
- این درست، اما کی گفت جنابعالی خودتونو قاطی ما بزرگترا کنین؟
جوابش خنده بود، آنهم خنده ی اول صبح. مرتضی اما نمی توانست به قول خودش حرف به خانه ببرد، درحالی که داشتند با هم خوش و بش می کردند گفت:
- یکی طلب نیوتن، منتهاای مطلب...
آقای شهسواری خندید گفت:
- باشه شمام به ما بزن اما اینا مال بعده، حالا تا دیر نشده و دزد سوم نزده و نبرده، بزنین تا بریم ملک رو ببینین. یه ویلاس باب طبع شما! همونیه که دلتون می خواست، منتهای مطلب با یه قیمت پایین! همونی که می خواستین . شما ( مرزن آباد ) رو بلدین؟
هر دو باهم گفتند:
- نه!
- خب پس سوار شین تا بریم. همون طرفاست.
وقتی رسیدند آریا باور نمی کرد آقای شهسواری می خواهد این ویلا را به آنها نشان بدهد:
- ببینم آقای شهسواری شما اشتباه نمی کنین؟
- نه، چطور مگه؟
- هیچی، آخه خودتون که خبر دارین این چند روزه ما بیشتر خونه ها و ویلاهای فروشی این منطقه رو دیدیم و با قیمتها آشنا شدیم.
مرتضی نگذاشت آریا حرفش را تمام کند، رو کرد به آقای شهسواری و گفت:
- منظور دوست من اینه که ما حالا دیگه قیمتها دستمونه. میدونم چی به چیه، این ویلایی که می خوایم ببینیم کم کمش دو برابر اون پولیه که ما داریم!
آقای شهسواری قاه قاه خندید وگفت:
- خب دیگه مام مثه شما شوخیم. فکر کردی فقط خودت میتونی شوخی کنی؟ مام شوخی می کنیم، منتهای مطلب شاید بخواهیم اون اطاق ته باغو بهتون بفروشیم!
هر دو وارفتند. آریا با عصبانیت به مرتضی گفت:
- دیدی گفتم؟ من میدونستم که این ویلا چقدر می ارزه! یعنی بقول آقایون بنگاه دار چند قیمته! دیدی؟
و بعد رو کرد به آقای شهسواری:
- شوخی درست، اما تا این جا؟! دست شما درد نکنه!
آقای شهسواری که همانطور شاد و بشاش مانده بود، دست آریا را گرفت و به طرف ساختمان و یلا راه افتاد:
- زود جوش نیار. منم همه ی اینا رو می دونم. منتهای مطلب این ملک یه اشکال کوچولو داره که بخاطر اون اشکالش با پول شما می خونه. یعنی بحاطر همون اشکال کسی اونجوریا طالبش نیست.
- به به! گامون زائید! حتماً سند نداره یا وقفیه، شایدم...
آقای شهسواری برگشت به طرف مرتضی:
- هیچکدوم از اینا نیست! شما اول خودشو بپسندین تا بعد ببینین اون اشکال کوچیک چیه! ملک تموم این قسمتیه که دورش نرده ی سفید داره، هزار متره بااین ساختمون دویست متری و اون اطاق باغبون یا نگهبان ته باغ. بذارین درو باز کنم بریم توی ساختمون.
ساختمانی دو طبقه بود با شیروانی سفالی سبز رنگ. هر چهار طرف ساختمان پنجره های قدی داشت. نمای ساختمان سنگ سفید بود.
- این ویلا دویست متره اما کلی جا دارهف اطاق خوابها طبق ی دومه، سرویس بهداشتی و...
آریا و مرتضی به حرفهای آقای شهسواری گوش نمی کردند. آنها محو تماشای ساختمان بودند. دکوراسیون داخلی ساختمان بسیار زیبا بود. آریا طاقت نیاورد:
- خیلی عالیه! کار یه آدم هنرمند و با ذوقه!
مرتضی آهسته در گوش آریا زمزمه کرد:
- همه چیزش عالیه! هم بیرونش، هم توش. اینا رو ول کن. بریم سر اون مشکل کوچولو که فکر نکنم همچین کوچولوی کوچولو هم باشه!
گوئی آقای شهسواری حرفهای مرتضی را شنید که با خنده گفت:
- به اونم می رسیم. شما از اونش نترسید. بزرگ نیست. مطمئن باشین. منتهای مطلب یه کمی صبر می خواد.
هر سه خندیدند اما آریا مثل همیشه بی طاقت بود:
- ما خونه رو دیدیم، می دونم که نمی تونیم بخریم. پس بریم سر اون مشکل!
- حالا که پسندیدن، بریم بیرون تا براتون بگم.
جلوی ساختومن ویلا باغچه ی گل بود. هر چند تمام ملک درختکاری شده بود و جا به جا گل کاشته بودند اما این باغچه چیز دیگری بود. دور باغچه پر از گلهای رز بود و بقیه باغچه را گلهای اطلسی و شاه پسند و آهار و جعفری زیبا کرده بودند. خیابانهای داخل باغ تماماً شن ریزی شده بودند. درکنار باغچه ی جلوی ویلا چند تنه ی پنجاه شصت سانتی درخت در زمین قرار داده بودند که به جای صندلی مورد استفاده قرار می گرفت. روی این چوبها نشستند و آقای شهسواری شروع کرد:
- شما بچه های خوبی هستین و من از خدا می خوام اینجا مال شما بشه. صاحب اینجام بهتر از شما نباشه مرد خوبیه. از آدمای معروف اینجاست. منتهای مطلب شما نمی شناسینش. آقای شمس از اون مردای کمیاب قدیمیه، یه آدم درویش مسلک که وضعش خیلی خوبه. منتهای مطلب باید بره پیش بچه هاش،خیلی ساله رفتند خارج و پیرمرد تنها مونده. بخاطر همین داره ملک و املاکشو می فروشه که بره،منـ....
هنوز حرف(مُن) از دهان آقای شهسواری درنیامده بود که مرتضی گفت:
- منتهای مطلب.
خنده آقای شهسواری از آنها بلندتر بود. خوب که خندید گفت:
- باشه، دستت درد نکنه! من خودم می دونم که تکیه کلام دارم، منتهای مطلب....
خودش حرفش را نیمه کاره گذاشت. خنده اش گرفته بود:
- می بینید؟ می خواستم بگم میدونم تکیه کلام دارم که دوباره اون کلمه رو گفتم. خب دیگه پیریه و هزار عیب و علت. حالا بگذریم داره ظهر میشه و هنوز هیچ کاری نکردیم. حرفمو قطع نکنید. صد بارم که گفتم منتهای مطلب، شما هیچی نگین، آره داشتم می گفت. آقای شمس همه چیزاشو فروخته، مونده این، یعنی آخریش! پسرش مهندس نمیدونم... این در و دکور و چیزای داخل خونه س، اونم از ایتالیا! اینجا رو اون درستش کرده. گفتم که بدونین، منتهای مطلب چاره ای نداره باید بفروشه و بره. خوبم مشتری داره، فقط یه مسئله کوچیک داره، میدونین یه نفره به اسم مشد عباس، هم دندون خود حاج آقا شمسه، از بچگی و جوونی برای حاج آقا کار کرده. از خونه شاگردی گرفته تا خدمتکاری و با غبونی، تا حالا، حالا باغبون اینجاس. نه زن گرفته، نه زندگی داره! پیش خودش گفته پهلوی حاج آقام تا بمیرم. حالا که حاج آقا شمس داره می ره، تو کار مشد عباس مونده! هر چی گفته با من بیا اونجا، این گفته نمیام! میگه می خوام تو ولایت خودم سرمو زمین بذارم. حاج آقا شمس هم حرف نداره اینجا رو به نامش کنه...
مرتضی ناگهان گفت:
- آقای شهسواری مردم از حرف نزدن! چه بخواین چه نخواین اینجا جای چیه؟ جای یه منتهای مطلب گفتن!
- باشه، اینم بخاطر تو میگم، بله حاجی حاضره بنامش کنه، منتهای مطلب این مشد عباس می گه نه! حاجی یکی رو می خواد که اینجا رو ازش بخره، بشرطی که مشد عباس هم روش باشه!
آریا بی اراده پرسید:
- یعنی چه؟
- یعنی اینکه توی محضر موقع زدن سند ملک یه تعهد بدین که تا آخر عمر این مشد عباس روی همین ویلا بمونه. اینجا کار کنه، حقوقشو بدین و خلاصه تا آخر عمر نگهش دارین.
آریا باز هم بی اراده گفت:
- اینکه عالیه! من...
اما مرتضی نگذاشت او کار را خراب کند. خودش حرف را ادامه داد:
- البته درظاهر ساده س اما خب خیلی مشکله! کار سختی یه، آخه...
- بله من نمی دونم، حاجی هم میدونه. خیلیها ممکنه تعهد بدن، ویلا رو بخرن و چهارسال بعد هم بفروشن و بزنن به چاک. حاجی حاجی مکه! مشد عباس هم بمونه سفیل و سرگردون! دیروز که یهو گفتم فهمیدم؛ منظورم شماره تلفن هتل نبود، اینجا یادم اومد و با اون حرفایی که از خودتون زده بودین و حرفایی که حاجی زده بدر؛ فهمیدم اینجا انگ شماست! این بود که گفتم فهمیدم. بعد از رفتن شمام با حاجی صحبت کردم و کار تموم کردم. حالا حاجی راضیه. اینجام کم کمش یه تومن زیر فی بازاره! کافیه شما بله رو بدین تا کارو تموم کنیم. اینم از حرفای من بی منتهای مطلب، حالا قبوله؟
آریا می خواست جواب بدهر که مرتضی نگذاشت. شوخی شوخی گفت:
- آقای شهسواری قربون اون منتهای مطلب گفتنت ، قدیما هم موقع بله دادن یه نظر دیدن حلال بود، ما نباید این مشد عباسو ببینیم؟ یه وقت جوری نباشه که این طفلک مجبور باشه بیاد اینجا ازش پرستاری کنه!
آقای شهسواری خندید وگفت:
- نه بابا، اینجوریام نیست، مشد عباس، آهای مشد عباس...
به طرف اتاقک آخر باغ داد می زد. با دوسه بار صدا زدن درباز شد و مشد عباس بیرون آمد:
- بله آقا، آمدم، آمدم.
ویلا خریده شد. آریا واقعاً خوشحال بود. او به آدمی مثل عباس نیاز داشت. هم به عنوان نگهبان و هم به عنوان باغبان. آنهم آدمی که یک عمر صادقانه برای اربابش کار کرده بود. در ماشین نشسته بودند و به طرف تهران می رفتند. مرتضی که چرتی زده بود، با مشت به سینه کوبید و گفت:
- خوب خریدی کردی، خوب!
آریا نگاهی به او کرد:
- ببینم تو خواب نماشدی؟ نکنه توی خواب به این نتایج رسیدی؟
- نه بابا ، قبل از خواب فکر می کردم. هم این مشد عباسه آدم خوبی بوده، هم اون حاجی شمس. خوشحالم که تو اونجارو خریدی. برای مشد عباس خوب شد که آخر عمری دبدر نمی شه. برای تو هم بد نشد. یه آدم کاری و مطمئن گیرت اومد. وقتی نیستیم خیالت از بابت ویلا راحته.
- منم به همین نتیجه رسیدم. دیدی حاجی شمس می گفت هراز گاهی بهم زنگ می زنه تا حال مشد عباسو بپرسه، این میرسونه که چقدر میخوادش! یعنی آدم درستیه.
- گفتی تلفن! یادم اومد بهت بگم حالا که اینجا رو شیرین خریدی، حتماً یه موبایل هم بخر. همچین که رسیدیم تهران، می برمت بخری. لازم می شه.
- اما آخه جواب پدر و مادرمو چی بدم؟
- هیچی بگو از اردو که برگشتیم، اون صاحبای آموزشگاه به این نتیجه رسیدند که باید برای اموزشگاه یه موبایل بخرند که دست ماباشه! آخه این چند روزه از ما بی خبر بوده ن و نتونستن با ما تماس بگیرند، خوبه؟
آریا خندان جواب داد:
- امان از دست تو! حقا که صادقی! یعنی اسمت مرتضای صادقه، اگه اسمت صادق نبود، دیگه چیکار می کردی؟!!
مرتضی که ادای عصبانی شدن را در می آورد گفت:
- بابا به خاطر توه! همش به خاطر تو دروغ مصلحت آمیز می گم! تازه، مگه دروغ گفتم؟! این چند روزه که نبودیم، بچه های آموزشگاه ازمون بیخبر نبوده ن؟!
- تو درست می گی؟
آریا شروع به سوت زدن کرد، آهنگ ملایمی را با سوت می زد، آهنگی که آرامش بخش بود، مرتضی لبخند می زد.