وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان غزل و آریا قسمت 12

فصل ۱۲

آریا جان سلام وخداحافظ

باور کن اونقدراتفاقی پیش اومد که فرصت نشد باتو خداحافظی کنم. درهر صورت تابلوهاتو با خودم بردم. این موقعیت خیلی اتفاقی فراهم شد، من دارم می رماروپا، شایدم آمریکا. باهات تماس می گیرم، منو ببخش بی خداحافظی رفتم، خصوصا ازپدرت عذرخواهی کن، که ندندمشون، اگر خدا بخواد بعدا،انشاالله . خب، خدانگهدار. همیشه به یادت هستم، باهات تماس می گیرم. منتظرم باش، باشه؟

شیفته


آریا باورش نمی شد! به همین سادگی؟! هنوز سه ماه بیشتر از آشنائی شان نمی گذشت.

- رفت! بی خداحافظی، با یه یادداشت تلگرافی!

- اشکالی نداره پسرم، نوشته که اتفاقی بوده.

- اینو نگین مادر، یعنی نمی شد یه تلفن بزنه؟

- حتماً نمی شده که نزده، وگرنه بهت بدهکار که نبود...

- مامان شما هم که بله....

- خب سرم، راست می گم، اگر دوستت نداشت که این یادداشت را اونجوری برات نمی فرستاد، با دست همسایه اش، س حتماً فرصت نداشته باهات تماس بگیره، باورکن...

- آره، مادرت راست می گه، بعداً بهت ثابت می شه...

وثابت شد، درست یک ماه از رفتش گذشته بود، یک شب ساعت یازده بود که تماس گرفت:

- وای شمائین...

- آره عزیزم، پدر و مادر خوبن؟

- خوب خوب، چی شد؟ شما یکباره....

حرف آریا را قطع کرد که:

- یک بار باید مفصل برات تعریف کنم، تلفنی، من الان آلمانم، فردا قراره برم آمریکا، از اونجا باهات تماس می گیریم، وقتی رسیدم آمریکا خبر رفتن من اعلام می شه، خواستم بدونی....

صدائی به فارسی صدایش می زد:

- خانم شیفته، خانم شیفته، تشریف نمی آرین؟

- آریا جان من دیگه باید برم، به مبابا و مامان سلام برسون، خدانگهدار.... تا بعد...

خداحافظ...

و همه چیز همانطور شد که او گفته بود، چند روز بعد رسانه ها از او گفتند، از او که نه تنها در موسیقی اصیل ایرانی استاد بود، بلکه موسیقی پاپ را هم استادانه می خواند. کنسرت هایش، کنسرت هایی که بعد از سالها سکوت اجرا می کرد، با آن همه طرفدار پر وپا قرص غوغا به پا کرد. آریا از طریق رسانه ها قضیه را پی گیری می کرد. شیفته به قولش عمل کرد. از آمریکا تلفن زد. دمدمه های صبح بود که تلفن زنگ زد. خودش گوشی را برداشت، بیدار شده بود برای درس خواندن، هنوز دو سه صفحه بیش تر نخوانده بود که تلفن زنگ زد:

- الو، منزل استاد سپهر؟

- بله، بفرمایین.

- آریا خودتی؟

آریا صدا را شناخت، فریاد زد:

- شمائین خانم شیفته؟ سلام! سلام!

- سلام عزیزم، حالت چطوره؟ بی سنگ صبورت چه می کنی؟

- وای، از این یکی نپرسید که داغونم.

- فکر نکن فقط تو سنگ صبورتو از دست دادی، منم بی سنگ صبور شدم. آخه فقط تو از غصه هات و آرزوهات نمی گفتی، منم برای تو درد ودل می کردم...

حرف خانم شیفته را قطع کرد:

- چطور دلتون اومد اینطوری برین؟ بیخبر، بدون خداحافظی؟

- باور کن مجبور شدم، چاره ای نداشتم، بعد از مدتها رفتنم ممکن شد، میدونی یکی از دوستان پاسپورت منو آورد، خیلی حرف دارم برات، معلوم شد قبلاً هم می شده من پاسپورت بگیرم، مشکلی نداشته ام. بیخود منو ترسوندن، می شده بگیرم، البته بعنوان همسر در پاسپورت شوهر. در هر صورت دوستم کمکم کرد، ویزا هم گرفته بود، باید می رفتم...

- خب، اونجا چطوره؟ موفق بودین؟ من خیلی خبرها شنیدم.

- موفقیت که نگو شعرهای پدرت اینجا غوغا به پا کرده برات یه خبر دارم.

- چه خبری؟

- ببین من اینجا هم دست و دلم باز شده، هم دلم برای تو تنگ شده، دلت می خوای بیای اینجا؟

- من؟ اونجا؟

- خب آره، مگه اشکالی داره؟

- والا اشکالی که نه... اما، اما... آخه...

آریا به تته پته افتاد. دعوت خیلی ناگهانی بود. شوکه اش کرد، از طرفی درخواب هم نمی دید و از طرفی اینجا وابستگی ها... نمی دانست چه بگوید، شیفته نجاتش داد:

- ببین عزیزم من بهت فرصت می دم، فکرکن، با پدر وماد هم مشورت بکن. من فردا شب تلفن می زنم، جواب می گیرم. نه، فردا زوده، پس فردا. منتظر باش، راستی حواسم به اختلاف ساعتها نبود، ببین، من حالا قبل از برنامه تلفن زدم، فردا نه، پس فردا، درست سه ساعت بعد از حالا زنگ می زنم. حالا اونجا ساعت چنده؟



- پنج ونیمه....

- خب، پس فردا، ساعت هشت ونیم صبح بهت زنگ می زنم، خوبه؟

- خوبه.

- به استاد سلام برسون، به مادرهم. راستی به پدر بگو می خوام یکی از اون شعذایی رو که برای من گفتن بخونم، موافقند یا نه؟ ازشون بپرس.

- موافقم، بیشتر پدر خوشحال می شه...

خنده خانم شیفته حرفش را قطع کرد، درحالی که جلوی خنده اش را می گرفت، گفت:

- نگفتم نظر خودتو بگو، از استاد بپرس. ببین چی می گی؟ باشه.

- چشم...

- قربان چشمت عزیزم، ببین پسرم منو صدا می کنن، باید برم... خداحافظ، باشه؟

- باشه.

- بگو خداحافظ، مواظب خودت باش.

- باشه، می گم خداحافظ.

آریا شوکه شده بود، اتفاق باعث شده بود او به آرزوهایش نزدیک شود، یک روز خرید کردن برای مادرش داشت زندگی اورا عوض می کرد، از جاپرید، نمی دانست چطور خوشحالی اش را نشان بدهد.

می خواست فریاد بزند، می خواست بگوید:

- خدایا متشکرم! چقدر من خوشبختم...

اما هنوز داد وفریاد راه نینداخته بود که جلوی خودش را گرفت:

- وای منو باش، دارم همه رو بیدار می کنم، اصلاً یکی بگه معلوم هست تو می خوای چیکار کنی؟

انگار آسمان به زمین آمد، یکهو وارفت.

- اصلاً من می تونم برم؟ یعنی می خوام که...

داشت به آرزو هایش نزدیک می شد، آنقدر نزدیک که فقط باید دست دراز می کرد و دیگر همه چیز توی دستش بود، اما ناگهان دنیایی از فکر و خیال به مغزش هجوم آورد:

- منکه بدون پدر ومادر نمی تونم تنهایی برم، بدون اونا... نه، تازه، نه، اونم هست. اگر اونو نبینم... توی آمریکا که دیگه اون نیست!

مانده بود! واقعاً نمیدانست چکار کند. ناگهان مشکلات عملی کار در ذهنش شکل گرفت:

- کلاسم رو چیکار کنم؟ دانشگاهمو؟ اصلاً منکه سربازی نرفته م. چطور پاسپورت بگیرم؟ خب حالا که سربازی را می فروشند؛ اونو می شه خرید، با پول می شه سربازیمو بخرم و معافی بگیرم، مثه خیلیها، بعدشم پاسپورت و بعدشم بلیط و اونوقت...

- د برو.

بادست ادای پرواز هواپیما را درآورد و با دهان صدایش را، اما وسط پرواز دستش خشک شد، همینطور ماند:

- اما من اصلاً میخوام برم؟ بدون پدر؟ بدون مادر؟ بدون اون؟ بدون دوستهام، بدون مرتضی... نه نمی شه.... تازه از همه گذشته، من بدون اون می تونم برم؟!

آریا براستی برسر دوراهی گیر کرده بود، تا کی باید بخاطر عاطفه هایش از خویشها و نعمتهای بزرگ زندگی دست بکشد؟ با خودش جنگ داشت انگار!

- نه، این اشتباهه، بعد برمی گردم، پدر ومادر رو می برم، یا اصلاً پول می فرستم بیان اونجا، اونوهم... خب بالاخره یکی پیدا می شه جابی اونو بگیره دیگه، تازه، خانم شیفته هم... علاقه ی من به اون که....

مبارزه ی واقعی بین دل وعقلش درگرفته بود و او ساکت نظاره گر حرفهای آن دو بود. دلش حرفهایی داشت و عقلش دلایلی، عقلش خواسته های معقول داشت و دلش عاطفه و محبت و عشق.

- کی گفته که من نباید به اون چیزائی که حقمه برسم؟ هان؟ حالام که بخت بهم رو کرده و می خواد منو به آرزوهام برسونه، میخوام بهش پشت پا بزنم؟ چه خبره، دلم به چند تا آدم بند شده؟ بهشون علاقه داره؟ گور پدر علاقه، کی گفته من یه عمر با بدبختی و نداری بسوزم و بسازم؟ کدوم آدم عاقلی گفته من باید پا بذارم روی این هدیه خدایی؟

اینها را می گفت، اما دلش حرف دیگری می زد. وعاقبت طاقت نیاورد، بیدارشان کرد:

- چیه پدر جان اول صبحی؟ خبری شده؟

- مادرجان، پدرت دیروقت خوابیده، برای چی بیدارش کردی؟

وگفت، به آنها که همه کسش بودند، گفت. جواب می خواست از آنها، کمک می خواست.

- عصر بهت می گیم، تا عصر مهلت بده.

لباس پوشید و رفت دانشکده، باید مرتضی را می دید!

دوستی که همیشه دوستیش را ثابت کرده بود. حتی وقتی آریا دربرآوردن یک خواسته ی کوچک او آنقدر دل دل کرد تا مرغ از قفس پرید! فردای روزی که آریا یادداشت خداحافظی خانم شیفته دستش رسید، مرتضی به او تلفن زد:

- سلام آقا مرده!

- سلام. این دیگه چه جور سلام کردنه؟

- این نوع جدیدشه! باور کن آخرین مدله! بهترین در نوع خودش! دارای پروانه ی ایزو دوهزار و ده!

آریا خنده اش گرفته بود. با آنکه ناراحت بود، طرز صحبت کردن مرتضی به خنده اش انداخت. جوری راجع به سلام کردنش حرف می زد که انگار گوینده ی رادیو تلویزیون از یک مارک جدید یخچال تبلیغ می کند! نگذاشت ادامه بدهد:

- وای که تو چی هستی مرتضی؟

- من چی هستم؟ نذاشتی توضیح بدم چرا اینجوری سلام کردم. تو هم خیلی آقایی، هم خیلی مردی! برای همین گفتم آقا مرده! اونقدر امروز و فردا کردی تا رفت! تو که حتماً بیشتر از من خبرداری، ( آهی کشید و ادامه داد) عیب نداره، ما یه خواهش کوچیک ازت کردیم، باشه، طوری نیست!

مرتضی بیش از اندازه دلگیر بود. آریا با لحنی مهربان گفت:

- مرتضی؟

- جان مرتضی.

- تو ازمن تا حالا دروغ شنیدی؟

- نه.

- خب پس بدون که گفتم. هردفعه گفتم. ولی خانم شیفته همیشه می گفت بعداً!

می گفت خودم دعوتش می کنم، چیکار باید می کردم؟

- هیچی مرد. ولش کن. خب، که رفت؟ هان؟ همین؟!

آریا گفت. همه اش را. چهار پنج روزی می شد مرتضی را ندیده بود. همه ی اتفاقات این چند روزه را گزارش کرد و دست آخر نامه ی خداحافظی را خواند، نامه که نبود، یک یادداشت بود! مرتضی ساکت و آرام گوش کرد. وقتی آریا ساکت شد؛ پرسید:

- تو خودت می دونی چی می خوای؟ جواب نده، دلم می خواد فقط گوش بدی. تو به خانم صدر علاقه نداری، قبول. تو غزلو دوست نداری، قبول. حالا فرض می کنیم، فرض محال که محال نیست، فرض می کنیم تو عاشق غزل بودی، اونوقت چیکار می کردی؟ کاری به پدر ومادر و درس و کلاس ندارم، فقط غزل، اگه مجبور بودی. بین غزل و خانم شیفته انتخاب کنی، چیکار می کردی؟

- آخه حالاکه...

- گفتم به من جواب نده. خودت فکر کن. هرکاری که اونوقت می کردی؛ حالا بکن. یعنی فرض کن عاشق غزل بودی و می خواستی بری، چیکار می کردی؟ همون کارو بکن!!

آریا دیگر دراین رابطه با مرتضی صحبت نکرده بود و حالا می خواست دوباره با او حرف بزند. نظر اورا بپرسد. دعوت تلفنی خانم شیفته را به اوگفت.

- مرتضی من به نظر تو احتیاج دارم. رک بگو، رک و روراست!

- دمت گرم، به این میگن شانس، پسر تو اسمت( شانس پسر شانس دار) بوده نه آریای سپهر.

- شوخی رو بذار کنار، حداقل حالا.

- خب باشه، چه شوخی چه جدی، برو. البته بشرطی که پدر ومادرت راضی باشن، تو که غیر از اونا به کسی وابستگی نداری. می دونم که غیر از اونا به کسی علاقه نداری!

وداشت، داشت و نمی دانست، هر چند می دانست!

مرتضی مخصوصاً اینطوری جواب داد، آریا تا عصر منتظر ماند، منتظر حرفهای پدر ومادرش.

- ببین پسرم، من ومادرت فکر کردیم، کلی فکر کردیم، باهم بحث کردیم، تو سرو کله ی هم زدیم وعاقبت به این نتیجه رسیدیم که.... بهتره مادرت بگه، تو بگو مهری جان.

- همیشه کارای سخت مال زنهاست، باشه عزیزم، من می گم.

مادرش نشست، در ظاهر اصلاً حساس و رقیقالقلب نبود، اما حالا با چشمهای سرخ داشت حرف می زد، معلوم بود کلی گریه کرده.

- ببین آریا جان...

بغض کرده بود، صدایش می لرزید.

- می شه اول یه دل سیر گریه کنی بعد حرف بزنی عزیزم؟

- کیوان چرا نمی ذاری حرفمو بزنم؟

- بابا بزن، کی گفت نزن؟

- ببین آریا جون، ما به این نتیجه رسیدیم که تو باید خودت تصمیم بگیری، فکر مارو نکن، یعنی من و پدرت نمی خوایم مانع پیشرفت تو بشیم، خودت تصمیم بگیر، همین.

- همین؟

- خب بله پسر جان، می خواستی یه سخنرانی سه ساعته بکنیم؟

استاد سپهر می خواست شوخ نشان بدهد، اما نمی توانست. مثل اینکه قبلاً با هم قرار گذاشته بودند، زن وشوهر هر دو از خانه رفتند.

- ما بعد از شام برمی گردیم.

آنشب گذشت، فردا هم همینطور وآریا هنوز تصمیم نگرفته بود. آریا تا حالا مجبور نشده بود انتخاب کند، هنوز نمی دانست که چقدر به پدر ومادرش علاقه مند است، تازه نمی دانست که غیر از این علاقه، علاقه ی دیگری هم در جانش خانه کرده، که بیرون کردنی نیست... غزل!

- نه نمی تونم... نه من نمی تونم. بدون غزل هرگز. اصلاً..

وعاقبت تصمیمش را گرفت.

- نمی روم!

شاید چند ساعتی بیشتر به تلفن خانم شیفته نمانده بود.

- چرا همه چی باهم جور نمی شه؟

اندیشید:

- باید تکلیف خودمو با خودم روشن کنم! ببینم چی داره جلوی منو می گیره؟پدر ومادرم یا دانشگاه و بچه ها یا اینجا... یا...

چشمانش رابست. نه هیچکدام از اینها نبودند! فقط وجود غزل بود که مانع رفتن او می شد!


- خدای من چرا تا حالا نمی فهمیدم؟

یادش آمد که هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می شود، به اولین چیزی که فکر می کند، غزل است! اینکه آیا امروز دانشگاه می رود یا نه؟ کلاس دارند یا نه؟ اگر داشته باشند، با خوشحالی از رختخواب بیرون می آید اما وای که کلاس نداشته باشند!

- خدایا امروز چیکار کنم؟

فکراینکه ممکن است امروز غزل برای شعر به خانه شان بیاید . آریا احساس کند که او دراطاق بالا نشسته و دارد با پدرش حرف می زند، شادش می کرد!

- پس اینهمه وقت من اینهارو نمی فهمیدم؟!

یاد مهربانیهای خانم شیفته و نگاه مهربانش دوباره به فکرش برد:

- پس جای خانم شیفته کجاس؟ کجای دل من؟

داشت قاطی می کرد اما با مشخص شدن جای غزل در دلش، جای خانم شیفته هم برایش روشن شد:

- اون برای من مثه یک استاده، مثه یه خواهر، یه مادر.... اما نه، مثه یه دوست! آره یه دوست!

آریا خوشحال شد. متوجه شد که آدمی می تواند دوست بدارد، خیلی ها را. اما آنها دوستان او هستند و فقط یک نفر است که آدم بیش از این حرفها دوستش دارد! بعنوان نیمه ی دیگر وجودش! بعنوان معشوق، همسر با یک دوست یکتا!

- وای خدای من غزل اون نیمه ی منه! من فقط با اونه که کامل می شم! بدون اون هیچم!

وتصمیم گرفت:

- من اینجا رو دوست دارم، من همه چیزو توی اینجا می خواستم، توی شهر خودم، کشور خودم، با خانواده ی خودم، با غزل خودم. آره از همه مهمتر با غزل خودم!

اصلاً متوجه نبود که غزل را مال خودش دانسته....

آرام اشک می ریخت، می خواست نه بگوید، به یک شانس، یک امکان!

- کاش می شد، همینجا، کنار ونایی که دوستشون دارم، به آرزوها، می رسیدم اما حیف که نمی شه... نه نمی شه...

وجواب داد:

- نه....!!!

خانم شیفته باور نمی کرد! خیلی زود تلفن را قطع کرد. انگار ناراحت شد، گوئی اصلاً انتظار این جواب را نداشت! باورش نمی دش که آریا از همه چیز بگذرد! خداحافظی کرد اما انگار پشیمان شد.

- ببین آریا جان، از پهلوی تلفن تکون نخور، من یه ساعت دیگه بهت تلفن می زنم.

یک ساعت که نه، یک سال گذشت. سه بار زنگ تلفن به صدا درآمد. بار اول با پدر کار داشتند که آریا گفت منزل نیستند، زنگ دومی با خودش کار داشتند، شهریار بود، یکی از همکلاسیها، که گفت بعد بهش زنگ می زنه و سومی دوست مادر بود که دست به سرش کرد، ثانیه ها هر کدام یک کوه وزن داشتند و عاقبت زنگ زد، این بار خودش بود، درست رأس ساعت!

- سلام آریا جان.

چه تلخ بود سلامش، آریا با هیجان جواب داد:

- سلام خانم شیفته، امیدوارم ناراحتتون نکرده باشم...

- اگر بگم نکردی، دروغ گفتم، اما من خیلی فکر کردم. ببین، انگار قسمت نیست درتمام زندگی من، هیچوقت خواسته های من با اون کسی که دلم می خواد جوربشه!

- ببین...

- گوش کن آریا، تو فقط گوش کن.

- چشم!

- ببین، این دفعه تصمیم گرفتم به خودم فرصت بدم، هر چند معلوم نیست نتیجه چی می شه، اما قبل از هر چیز که من مطمئنم پای یه زن درمیونه، برای همین حاضر نیستی بیای! حالا یا این علاقه تو به اون زن برای من نگفتی، یا اونکه تا حالا این علاقه رو نمی شناختی، درهرصورت...

- ببینید خانم....

- نه آریا، تو ببین، من بیخود حرف نمی زنم، این حرفا نتیجه یه عمر زندگیه.

تلخ بود حرفهای خانم شیفته، خیلی تلخ:

- آره می گفتم، شاید پیشنهاد من اون علاقه را برای تورو کرده، درهر صورت من دویست هزار دلار برات می فرستم، یعنی فرستادم، توی همین یه ساعت ترتیبشو دادم، من اینجا به یک نفر تلفن زدم قرار شد دویست هزار دلار بهش بدم و اون به یکی از فامیلاش زنگ بزنه تا پول را برای تو بیاره، به ریال، درست به قیمت روز، حالا خوب گوش کن، وقتی اون آقا اومد باهم برین توی یه بانک به نام خودت یه حساب باز کن تا اون آقا پول را به حساب تو بریزه، وقتی پول به حساب تو رفت به من زنگ بزن، حتماً سعی کن با این پول همه ی اون چیزایی را که دوست داشتی تهیه کنی، فقط هیچکس نفهمه کارمنه، راستی اگه کم اومد، زنگ بزن تا باز هم برات بفرستم، ضمناً هفت هشت ده روز دیگه میخوام یه مقدار پول برات بفرستم تا خودت، گوش می کنی...

- بله.

- آره، تا خودت با انتخاب خودت به یه خونه ی سالمندان و به یتیم خونه کمک کنی، بگو مال خودته، فهمیدی؟ وقتی فرستادم می گم چقدرشو خودت برداری و چقدرش رو به اسم خودت به خونه ی سالمندان و چند جای دیگه کمک کنی، فهمیدی؟

- اوهوم... بله...

- خب، حالا شماره تلفن منو یادداشت کن و دیگه خداحافظ. دیگه تو تماس بگیر، پدر و مادر رو سلام برسون، مواظب خودت باش، خدانگهدار. به استاد بگو مواظب خودش باشه.

گوشی تلفن مثل یک کوه سنگین شده بود. گوشی را گذاشت، و دیگر طاقت نیاورد، اشک می جوشید، دوید به طرف اتاقش

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد