فصل یازدهم
زنده باد آریا خان خودمون. چطوری مرد بزرگ؟
- قربانت مرتضی جان.
- خدمت نمی رسیم استاد؟
- دست بردار مرتضی، ماکه هرروز توی دانشکده با همیم.
- آهان ، حالا اومدی توی ایستگاه وایستادی توی صف، منتظر اتوبوسی که منظور، بنده باشه!
- اینا چیه می گی؟ می بخشی ها، کاش می شد بگم شر وور!
- بله دیگه، حالا حرفای ما شده شروور! منظور من اوقات حضرتعالی درخارج از دانشگاه بود که قبلاً بخاطر لطف شما به بنده هم عنایت می شد، حالا دیگه نمی شه!
- آهان!
- بله، آهاهاهان! یادتون اومد؟ اون حشره ی حقیری که اون گوشه ی جنوب شرقی زیر پاشنه ی کفش پای چپتونه، بنده هستم که دارم وزوز می کنم!
- دست وردار مرتضی!
- کی از وز وز حرف می زنه؟
اینرا بهار که آخرین جمله را شنیده بود، با لبخند پرسید، مرتضی به طرف او برگشت و گفت:
- به به بهار خانوم! چی فرمودین؟
- نفرمودم. گفتم. قضیه وزوز چیه؟
- هیچی به صدای انگیزش موجود مبارکی که کار بدش هم شیرین است وزوز گویند! از نظر هنری می شود گفت صوتی شیرین یا وزوزانه ای شیرین...
بهار خندان شروع به راه رفتن کرد. درحالی که عقب عقب می رفت،گفت:
- ترو بخدا بسه آقای صادق! کاری نکن که دیگه عسل از گلوم پایین نره! خدانگهدار تا کلاس عصر.
- اینم از هم باندی عزیز، خانم بهار ابدی. راستی که بهار ابدی است ربیعی بی خزان و شتا!
- دست بردار مرتضی! امروز از روی کدوم دنده پاشدی؟
- دنده عقب! اشتباه نشه، این اطراف قزوینی و قمشه ای نباشه یه وقت؟ بهتره بگویم دنده سه!
- امان از دست تو که هر چی بگم یه چیزی می گی!
- شوخی تعطیل! تو کجایی پسر؟ اوقات بیکاری رو با کی و کجا می گذرونی؟ زود زود بگو ببینم.
- خدانگهدار آقای صادق. به قول خانم بهار ابدی تا کلاس عصر.
- نه آریا، جون من صبر کن.
دست آریا را گرفت و همراه او به راه افتاد.
- نیستی؟! مشغولیت تازه پیدا کردی؟
- چون باور نمی کنی، نمی گم.
- من باور مطلقم. توبگو.
- تو چند تا ازنوار از شیفته داری؟
- همه شو. هرچی تا حالا خونده، دارم.
- خب، من با خودش آشنا شدم!
قیافه مرتضی دیدنی بود:
- جدی نمی گی؟
- جدی می گم، جدی جدی!
- باید منو بهش معرفی کنی.
- این یکی رو شرمنده م.
- خواهش می کنم، دیگه خواهش کردم. بگو باشه.
مرتضی ول نمی کرد. دیگر هر روز اولین حرفش شده بود سؤال درمورد نظر خانم شفته! بجای سلام می پرسید: قبول کرد؟ قبول کرد منو ببینه؟ هرچند آریا با خانم شیفته صحبت کرده بود وگفته بود که خانم شیفته گفته بعداً؛ مرتضی ول نمی کرد! مرتب نق می زد.
- خانم ابدی، بیخودی می گه! نمی گم دروغ می گه، آریا اهل دروغ و داراغ نیست اما اینقدر باهاش آشنا نیست که بتونه منو آشنه کنه! تقصیر هم نداره. درست می گم؟
- آریا جان؟ یه... ببخشینا، یه خالی بستی، توش موندی، بگو آره و کار تموم.
و آریا جواب می داد:
- باشه، هرچی که تو بگی، همون درسته. بس می کنی؟
. بس نمی کرد! دوست بود، رفیق بود اما فکر می کرد:
- یا این آریای ما چاخانی کرده و حالا کم آورده، یا اگرم راست بگه، اونقدرا باهاش صمیمی نیس!
حرف این آشنایی توی کلاس هم پیچید و مثل بقیه خبرها مدتی تازه بود اما بعد تازگی اش را از دست داد. به هر حال نگاه غزل را یکی دو روز آتشین کرد. آنهم درست زمانی که تازه با کمک شیدا به زندگی معمولی اش برگشته بود. تازه آن عصیان روحی را پشت سر گذاشته بود که عادل قضیه را مطرح کرد. البته با کنایه:
- خبرداری طرف تازگیها چیکار کرده؟
و خودش بی آنکه منتظر جواب شود، ادامه داده بود:
- توی دهن بچه ها انداخته که با خانم شیفته دوسته، با خانم شیفته!
- به ما چه؟ یعنی به من چه؟
بی تفاوت گذشته بود اما نه در باطن! حال خودش را نمی فهمید.
اما شیدا زود ته و توی قضیه را درآورد:
- بابا اینجوریام نیست. یه روز خانم شیفته رو توی یه کتاب فروشی دیده، سلام علیک کرده. همین همین! نشون به اون نشونی که مرتضی صادق رفیق جون جونیش اول فکر می کرده راستی راستی باهاش دوست شده، از آریا میخواد که برای اونم یه ملاقاتی ترتیب بده اما بعد می فهمه که خیر، از این خبرا نیس! همین و همین! روزی هزار نفر تو خیابون با خواننده ها و هنر پیشه ها سلام وعلیک می کنن، اونم یکیش!
- تو اینا رو از کجا فهمیدی؟ توی کتاب فروشی بودی؟
- نه خیر، عضو بلند مرتبه باندشون ابراز فرمودند، خانم بهار ابدی. برای ابد بیشتر از این تکذیب فرمودند! حالا خبر تأیید شده هست؟ غزل لبخند زد وگفت:
- چه جورم. اگه بهار گفته باشه، درسته. چون حدس می زنم خودش هم توی قضیه ذینفعه.
- ای دختر بلا! فکر می کردم فقط خودم فهمیدم.
غزل درحالی که وارد کریدور دانشکده می شد، قضیه را ختم کرده بود که:
- آره فقط خواجه حافظ شیرازی نمیدونست که اونم فهمید.
ودیگر از آن آتش دو روزه در نگاه غزل خبری نبود. آرام شد. حتی چنر روز بعد در راهروی خانه آریا با او برخورد کرده بود، بعد از سلام وعلیک، بدون اینکه اصلاً قصدی داشته باشد. ناگهان پرسید بود:
- عذر می خوام آقای سپهر، شما جزوه ی دکتر بهنام رو دارین؟
- بله دارم. چطور مگه؟
- هیچی می خواستم اگه ممکنه یکی دو روز ازتون قرض بگیرم.
- اشکالی نداره. الان میارم خدمتتون.
آورده بود. هر چند مهرانگیز خانم هم از ساختمان بیرون آمده بود و به اصرار برای خوردن چایی دعوتش کرده بود اما او جزوه را گرفته بود و خداحافظی کرده بود.
- این چه غلطی بود کردم من؟ من که این جزوه را دارم؟!
خودش هم نمی فهمید! تا رسیدن به خانه شان به خودش فحش داد. هر چند رفتار آریا این بار مغرورانه نبود و خوب رفتار کرده بود اما باز هم از دست خودش جری بود:
- خب دختره ی پرو، خوب خودتو خراب کردی؟ خوب شد نگفت شما که اون جزوه رو دارین؟ خودم دیدم! هان کنفت می کرد، حالت جا می اومد؟ اصلاً از کجا یهو اسم دکتر بهنام یادت اومد؟ اصلاً اگر می خواستی باهاش حرف بزنی، یه بهانه ی دیگه می تراشیدی! یه بهانه ی درست و حسابی! یه بهانه ی که می شد صدقه ی سرش نیم ساعتی گپ بزنی! دختره ی لگوری همینت مونده بود که بگی آریا جون جزوه بهانه س، می شه با من حرف بزنی؟ خاک برسرت! بی عرضه احمق! دختره ی خیابونی...
ده تایی بوق بیخودی زده بود، باید راننده بیگناه جر وبحث کرده بود که چرا جلوی اون پیچیده، بیچاره هاج و واج مونده بود:
- خانم اون پیچیده جلوی شما؟
- واقعاً که! مردا همشون همینطورن!
کم مانده بود دق دلی اش را سر هر جنس مذکری خالی کند! از فروشنده سوپر سر کوچه شان گرفته، تا مارمولک نری که همیشه ی خدا روی دیوار خانه شان نزدیک داربست مو به او زل می زد.
- به لعنت خدا نمی ارزی غزل! گند زدی با اون حرف زدنت! جزوه ی دکتر بهنام رو دارین؟
ادای حرف زدن خودش رادرمی آورد! غزل آنقدر از دست خودش عصبانی بود که فردای آنروز جزوه ی آریا را با عصبانیت و بدون تشکر پسش داد!
آریا صادقانه پرسید:
- اما هنوز یه روزم نشده! چطوری خوندین؟ یا یادداشت....
- زیراکس کردم آقای سپهر.
آریا مبهوت سرجایش مانده بود. وقتی بخود آمد که داشت به خودش بد و بیراه می گفت:
- حقته پسر! اگر این قدر خام توی دلش نرفته بودی، اینجوری مسخره ت نمی کرد! جزوه راگرفته، دو قورت ونیمش هم باقیه! بدون تشکر پس آورده! با این قیافه... استغفرالله! با صد هزار من عسل نمی شد خوردش!
- کیو نمی شد خوردش آریا؟
جواب شادکام را با عصبانیت داد. شادکام از پسرای خوب کلاسشون بود:
- سیاره ی زحل رو!
عجب! دستت درد نکنه!
- قابلی نداشت!
گفت و بدون آنکه منتظر جواب بماند/ف رفت! شادکام مات ومبهوت ایستاد و به رفتن آریا نگاه کرد....
تمام حوادث یکباره و پشت سرهم اتفاق افتادند، جوری که خانم شیفته نتوانست هیچ عکس العملی نشان بدهد، با آنکه دربطن حادثه بود، درست مثل یک تماشاچی رفتار می کرد. نمی فهمید که آخر چرا؟
- چرا هرچی بدبختی یه سر من می آد؟! هر چی سنگه مال پای لنگه؟!
مدتی بود که با آریا آشنا شده بود. آنروز آریا موقع رفتن این پا وآن پا می کرد. شیفته حس کرد که آریا می خواهد یک چیزی بگوید، اما نمی تواند. اندیشید:
- شاید خجالت می کشد، رویش نمی شود بگوید، باید خودم شروع کنم، و صدایش کرد:
- آریا جان صیر کن ببینم...
- بله خانم شیفته؟
- انگار یه چیزی می خوای به من بگی اما دست دست می کنی، نمی گی. قضیه چیه؟
- هیچی... والا...
- خب، دیگه فهمیدم که حتماً یه چیزی می خوای بگی، بگو.
- میدونین آخه.... باور کنین خجالت می کشم، من خودم زیادیم، اونوقت...
خانم شیفته جوری با نگاه منتظر مانده بود که آریا نتوانست ادامه ندهد:
- هیچی پدرم خواسته شما را ملاقات کنه، می خواست اگر ممکنه....
صدای خنده ی شیفته بلند شد:
- وای که هموز بچه ای! آخه پسر خوب، من که از اول گفتم دلم می خواد با پدرت آشنا بشم، من افتخار می کنم که با استاد آشنا بشم... ببینم ناقلا نکنه خودت حسادت می کنی و....
- نه به خدا... اما... خجالت می کشیدم بگم.
- خب دیگه بسه، هر وقت که پدرت خواستند، تشریف بیارن، فقط قبلش یه تلفن بزنند....
وپس از یک مکث کوتاه ادامه داد:
- اصلاً می خوای دعوتشون کنم؟ آره بدنیست. برای فردا شب، برای شام از پدر و مادرت دعوت کن بیان اینجا.
آریا تشکر کرد ورفت. سر از پا نمی شناخت.
- مامان.... بابا دعوت شدید، فردا شب منزل خانم شیفته!
- جدی می گی؟
صدای استاد سپهر بود که با خوشحالی بلند شده بود و به طرف آریا می آمد:
- شوخی نمی کنی پدرجان؟
- نه بابا، چه شوخی ای، خودش دعوت کرده.
مهرانگیز خانم هم خوشحال شده بود:
- خب چی می پوشین؟ باید بهترین لباساتونو...
- خانم دسنت بردارین! این چه حرفیه؟
مهرانگیز خانم که حرفش قطع شده بود و تازه با آن مخالفت هم شده بود، با ابروهای درهم به شوهرش گفت:
- بیخود مخالفت نکن، باید به بهترین شکل ممکن ظاهر بشیم. فهمیدی؟ تواون کت و شلوار سورمه ای.... نه مشکی تو می پوشی، منم، منم....
- اون لباس شب قرمزی که...
- تو دوس داری؟ نه؟ همونکه مال دوران عقدمون بود؟ وای که از دست تو مرد من دیوونه می شم، همیشه ی خدا موقع مهمونی تو فقط همون لباسو می بینی. نخیر خودم انتخاب می کنم. مت و دامن مشکی مو می پوشم. آره خیلی هم خوبه.. آریا هم که...
- مامان ترو خدا اجازه بدین من راحت باشم.
- اما نه فردا شب، خودت که می ری هر جور دلت می خواد لباس بپوش، اما با ما که میری نه، باید مرتب لباس بپوشی کت و شلوار...
اسم کت و شلوار آریا را عاصی می کرد! او از کت و شلوار خوشش نمی آمد! انگار خودشو اسیر حس می کرد، بیشتر دوست داشت بلوز و شلوار آنهم جین یا اسپرت بپوشد، اما می دانست که غیر ممکن است بتواند با مادرش مخالفت کند! پس ساکت و آرام گوش داد. مادر که داشت در ذهنش کت و شلوارهای آریا را مرور می کرد، ناگهان با خوشحالی درست مثل کاشفی که کشف مهمی کرده باشد فریاد زد:
- راه راه سرمه ای! همان خوبست.
و بالاخره فردا شب رسید. آماده شدند. لباسها رسمی بود. مهرانگیز خانم آرایش کرده بود اما خیلی ملیح و اندک. اصلاً از رنگهای داغ و تند استفاده نکرده بود، نه رژ لب و نه رژگونه، یک آرایش ملایم.....
- ماشاالله می بینی مادرت چقدر زیبا شده! هنوزم دود از کنده بلند می شه، ماشاالله به زن خودم، خب حالا کادو چی می بریم خانم؟ شما چی آماده کردین؟
- من چیزی نخریدم، یه سوزنی ترمه ی قدیمی داشتم براش می برم، شما چی آقا؟
- خب پس منهم عرض کنم که کادو را آماده کردم. دوتا از غزلهامو دادم به یکی از دوستان، از اساتید خوشنویسی، با خط خوش نوشته....
آریا با خنده حرف پدر را قطع کرد:
- پس فقط این منم که مرتب دست خالی میرم اونجا؟!
- خب تو دیگه از دوستان محرمی ، یار غاری!
با خنده و خوشحالی راهی شدند و عاقبت انتظار استاد سپهر و خانم ربیعی به سرآمد! خانم شیفته دررا باز کرد:
- به به استاد و خانمشون، بفرمایین، بفرمایین، بیاتو آریا جون.
- سلام، سلام عرض شد خانم!
استاد سپهر با لکنت سلام کرد، مهرانگیز خانم کمتر از شوهرش دستپاچه شد:
- سلام خانم شیفته.
- سلام، سلام بفرمایین.
ونشستند، آن شب خانم شیفته هم درست مثل مهرانگیز خانم آرایش ملایمی داشت. هردو زن با سنینی تقریباً نزدیک به هم، با وقار و زیبا به نظر می آمدند، صحبت ها گرم بود و از همه جا! اما این استاد سپهر بود که بیشتر میدان داری می کرد...
- کیوان جان، ممکنه خواهش کنم اجازه بدی خانم شیفته هم دوکلوم حرف بزنند؟
همه ازاین حرف مهرانگیز خانم به خنده افتادند، اما استاد کیوان از رو نرفت وگفت:
- ایشون، خانم حرفاشونو با ترانه هاشون می زنن، اینه که بنده...
خانم شیفته هم حرف استاد را برید:
- شما هم که با شعراتون، ماشاالله کم حرف نزده اید...
مهرانگیز خانم با خوشحالی حرف خانم شیفته را ادامه داد:
- همینو بگین خانم! همینو بگین! اونوقت همه می گن ما زنها زیاد حرف می زنیم! قربون دهنتون! بجا گفتین!
آریا شوخ و شنگ قال قضیه را کند:
- قرار نشد شما زنها پدر منو تنها گیر بیارین و...
- وای چه دفاعی هم می کنه!
- آخه دربرابر اتحاد دختران حوا آدمها مجبورند به هم کمک کنند.
خانم شیفته نگذاشت استاد حرفش را تمام کند با خنده گفت:
- نه دیگه قرار نبود با ایهام ادبی به زن جماعت توهین کنید، کاری نکنید که....
شب خوبی بود، شام ساده اما خوشمزه بود. دستپخت خود خانم شیفته بود، بعد از شام بحث شروع شد. از هنر شروع کردند و به شعر وترانه رسیدند، و عاقبت عرفان موضوع صحبت شد. آخرهای شب به سختی از صحبت می کندند.
- بسیار شب خوبی بود خانم شیفته! بخاطر همه چیز ممنون. واقعاً از پذیرایی تون متشکریم.
وبعد از آن شب استاد سپهر هم همراه آریا با خانم شیفته ملاقات کرد، و آهسته آهسته خودش به تنهایی از خانم شیفته دیدار می کرد.
- خانم شیفته نکنه پدرمن مزاحم شما باشه؟ آخه توی همین هفته دوبار مزاحم شما شده.
- کی گفته استاد مزاحم من هستند؟ من از خدا می خوام به حرفای ایشون گوش کنم.
خانم شیفته هنوز آخرین کلمات را ادا نکرده بود که سایه ی اخم رادرچهره ی آریا دید.
- وای پسر گل من حسوده؟! تو به پدرت حسادت می کنی؟ مگه تو جای خودتو نمی دونی؟ آریا جان جای تو در دل من یک جای سواست! هیچکس نمی تونه جای تورو بگیره، تو آریای منی، ببین پسرم، وقتی تو بامنی، من درصداقت غوطه می خورم، انگار دوباره جوون می شم، جوونی خودمو درتو می بینم، احساس می کنم نقاشی های تو همون ترانه های من هستند، باور می کنی که هر تابلوی تو یکی از ترانه های منو بیادم می یاره؟
- نه نمی دونستم!
شیفته آهی کشید وادامه داد:
- اینکه می گم تو برای من یک چیز خاصی هستی، برای اینه که... رک بگم، نه مثه یه یه مرد به تو نگاه می کنم. نه مثه پسرم، چون اونوقت احساس پیری می کنم، تو جوونی من هستی! برای همین دلم می خواهد همیشه کنارم باشی. پسر من باشی.
- آخه....
- آخه نداره. وقتی پیش منی، من احساس جوونی می کنم، دیگه از من گذشته که عشق رو بصورت مادی تصور کنم. عشق برای من یعنی محبت کردن، محبت کردن و محبت دیدن، اما به تو احتیاج دارم، تو جوونی منی!
- میدونم خانم شیفته، اما....
- اما چی؟ داشتیم درمورد پدرت حرف می زدیم. پدرت با من همراه وهم حاله! ما هر دو یک راه داریم. راه معرفت! برای همین هم حرفهای مشترک داریم. متوجه شدی؟
- بله می فهمم.
استاد سپهر هفته ای چند بار از خانم شیفته دیدن می کرد. آریا پیش خودش فکر می کرد پدرش حداکثر دوبار درهفته به دیدن خانم شیفته می آید، تازه آن دوبار راهم نمی دانست چه روزهائی است. او فقط به برنامه ی خودش عمل می کرد واز این آشنایی لذت می برد.
خانم شیفته اما آن آدم قبلی نبود! آشنایی با آریا و خانواده اش زندگی آرام اورا آشفته کرده بود. درست مثل آنکه سنگی رادریک مرداب راکد انداخته باشند، با خودش می گفت:
- داشتم برای خودم زندگیمو می کردم. هر چی که بود، بالاخره یه زندگی بود. یه زندگی معمولی! هر چی بود آروم بود. من دیگه اصلاً حال و حوصله ی شلوغی اون زندگی رو ندارم. فقط آرامش می خوام! آرامش! هرچی مبارزه کردم بسه، مگه برای زنده بودن، آدم چی می خواد؟
واقعاً خسته شده بود. این را همان روزهای بعد از انقلاب فهمیده بود! وقتی که سنگهایش را با خودش واکنده بود:
- مگه من چی دارم؟ یه عمر تلاش کردم، بااین بجنگ، با اون بجنگ، مواظب فلانی باش، مواظب بهمانی باش، اون رقیبته، این می خواد گولت بزنه، این حقتو می خوره، اون بهت کلک می زنه، اون می خواد معروف بشه، این می خواد تواز نظرها بیفتی، وای که چقدر برای این زندگی مبارزه کردم! که چی؟ چه فرقی با بقیه دارم؟ چی گیرم اومده؟ غیر از یه سقف که زیرش زندگی کنم؟ غیر از یه زندگی معمولی؟!
شیفته از زندگی هنری آنروزهایش خسته شده بود. او دنبال آرامش می گشت،دنبال یک زندگی معمولی. برای همین هم از انقلاب استفاده کرد! انقلاب برای او یک فرصت بود! فرصتی که بی هیچ دغدغه ای به یک گوشه پناه ببرد و معمولی زندگی کند. درست مثل بقیه ی مردم! آسوده و آرام! گوئی هیچوقت او آن زندگی سرشار از هیجان را نداشته، اما حالا دوباره تحریک شده بود. شاید اگر مثل بقیه مردم صاحب فرزند و خانواده بود حالا اینجوری نمی شد/1 دوباره حس می کرد کمبود دارد.
- این آریا مثه پسرم می مونه، پسری که آرزوشو داشتم. مثه جوونیهای خودم!
و ناگهان به خودش می توپید:
- چند بار گفتی؟ چند بار می خوای بگی اون مثه پسرته، مثه جوونیهاته، هان؟ چند بار؟ که چی بشه؟ با خودت روراست باش! به خودت بگو که چی می خوای و دیگه تمام! تو دلت می خواد هم آریا را داشته باشی، هم اون زندگی پرهیجان رو! شاید بخوای دوباره معروف باشی، مثه جوونیهات...
تشویقهای که آریا و پدرش از او کرده بودند، اورا دوباره به یاد صدایش انداخته بود، صدائی که هنوز زیبا بود!
- یعنی صدام هنوز همونطوره؟!
درتمام این سالها او برای خودش زمزمه می کرد، یعنی خواندن را رها نکرده بود. وقتی در آشپزخانه مشغول کار بود، زیر لب ترانه هایی را که خوانده بود زمزمه می کرد اما حالا صدارا بلند تر می کرد، یکی از شعرهای استاد سپهر را شروع می کرد و با یک آهنگ می خواند. وقتی آهنگ به دلش نمی چسبید، آهنگ را عوض می کرد ویک وقت متوجه می شد که ترانه ای جدید متولد شده! آهنگی جدید در حال خوانده شدن است! آهنگی که مثل یک فرزند جدید به دلش می نشیند!
- عجیبه! صدام همون قدرت گذشته رو داره!
میل به خواندن مثل آتشی در زیر خاکستر پنهان شده بود اما یک آشنایی تازه داشت این خاکستر را کنار می زد! نه این میل نبود، یک عشق عمیق بود، عشق به خواندن! عشقی که نمی شد فراموشش کرد! لبخندی برلبهای شیفته نشست:
- راست گفتن ها! عشق پیری گر بجنبد سر به رسوائی زند! چقدر دلم می خواد دوباره بخونم! اونم نه توی آشپزخانه و با صدای آهسته!
برای او این حال عجیب بود. او سالها قبل این حال را پشت سر گذاشته بود. چرا دوباره می خواست بخواند؟! آیا وسوسه ی دوباره تحریکش نمی کرد؟!
- نه اصلاً! به خودم که دیگه دروغ نمی گم! نمی خوام هیشکی منو بشناسه!
شیفته اول با خودش می جنگید اما بعد شروع به فکر کردن کرد و عاقبت علت این تغییر حال را فهمید:
- درسته تشویق آریا و پدر ومادرش تحریکم کرد، شعرای استاد سپهر هم دوباره سرحالم آورد! اما منکه بچه نبودم، یعنی بچه نیستم! بعد از اینهمه سال تنهایی و فکر، هیچکدوم از اینا نمی تونست اینجوری منو سر شوق بیاره!
او درست فهمیده بود، علت اصلی چیز دیگری بود. آشنایی او با زندگی آریا حسی را دراو تحریک کرده بود:
- فرض می کنم اون بچه ی خودم، گیرم لیسانسش رو هم بگیره، کارچی؟ تابلوهاش هنوز خامه، نقاشیهاش نمی تونه زندگیشو تأمین کنه!
او فهمیده بود که آریا عاشق است. هر چند آریا حرفی نمی زد اما خانم شیفته پخته تر از آن بود که نفهمد. او می فهمید و می دانست که با اوضاع مالی استاد سپهر، نمی شود برای آریا کاری کرد! تازه قضیه را خیلی گسترده تر از این می دید:
- تازه این یکی از جوونائیه که این وضعو دارن! کاش می تونستم کمکشون کنم، به همه شون! نه فقط به آریا، که به همه ی جوونای مثه اون! یا استاد سپهر، چرا نباید خونه وماشین داشته باشه؟ چرا نباید بتونم به اونا کمک کنم؟
یاد استاد سپهر خیال اورا به جاهای دیگری برد. به سرای سالمندان و جاهایی مثل اون! تصور ناتوان و بیمار بودن یک انسان باعث می شد که او به بیمارانی فکر کند که برای درمان بیماریشان نیاز به پول دارند!
- چرا نباید من به اونا کمک کنم؟ به همه شون! به همه ی اونایی که احتیاج دارند! چرا من اونقدر پول ندارم که به همه کمک کنم؟
فکر پول داشتن وکمک کردن همیشه در ذهن خانم شیفته بود اما حالا رهایش نمی کرد. از آن گذشته، با هر بار دیدن آریا علاقه اش به او بیش تر می شد. در خیال اورا فرزند خودش می دید!
- پسرم نیست که نباشه! جوونی خودم که هست. همونطور آرزومند و با استعداد و هنرمند!

دیگر داشت تصمیم خودش را می گرفت:
- باید دوباره شروع کنم. اگه دوباره بخونم میتونم همه ی کارایی روکه دلم می خواد بکنم.اما... اما چطوری شروع کنم؟
خانم شیفته می دانست که در جاهای دیگر دنیا طرفداران زیادی دارد،می دانست که اینجا نمی تواند بخوابد. پس باید دنبال راهی می گشت که بتواند در جاهایدیگر دنیا برنامه اجرا کند. این فکر ذهن اورا اشغال کرده بود. هر بار که آریا ویاخانواده ی اورا می دیف در این تصمیم راسخ تر می شد. حتی به چندتایی از دوستان قدیمشهم گفته بود:
- می خوام یه شروع دوباره داشته باشم،به قول فروغ تولدیدیگر!
آن روز هم با همین فکر بیدار شد. تازه صبحانه راخورده بود که صدایزنگ تلفن بلند شد:
- الو بفرمایین
- منزل خانم شیفته؟

- بله بفرمایین.
- خودتون هستین خانم شیفته؟
- بله،شما؟
- من دادفر هستم.
شیفته دادفر رامی شناخت. دادفر یکی از هنرمندان خوب کشور بود. سالها در زمینه ی موسیقی وتهیه نوارهای موسیقی فعالیت کرده بود.
- می تونم شما رو ببینم خانم شیفته؟
- البته که می تونید، کی وقت دارید؟
وبه صحبت نشسته بودند ... .
- ببینید خانم شیفته ، من مدتهاست به این موضوع فکر میکنم که حیفصدای شماست که بگوش مردم نرسد.
- خب چیکارش می شه کرد؟ زندگی است دیگه، حالا قراره که مانخونیم.
- اما خارج ازکشور که می تونید بخونید؟
- حرفشم نزنین! اگه می خواستم برم خارج ازکشور بخونم که بلد بودم،منم مثه بقیه ازیه راهی خارج می شدم، من نمی خوام.
- اگر برین برنامه اجرا کنین وبرگردین چطور؟
به این موضوع فکر نکرده بود، واقعا ایده آل بود، اگر می توانستدرخارج از کشور چند برنامه اجرا کند اما بازهم به اینجا برگردد، اینجا که خاک محبوباوست، نورعلی نور می شد! با خوشحالی جواب داد:
- بی نظیره! اما آخه چطوری؟ من که با پاسپورت هم ندارم!
دادفر به فکر فرو رفت:
- فکر اینجا رو نکرده بودم، من فقط با چند تا از دوستام که به هنرعلاقه مندند صحبت کرده بودم، که بتونیم کاری کنیم که شما چند تا برنامه درخارج ازکشور اجرا کنین وبرگردین، می دونستیم که می خواین برگردین، لطف کردند، دوستانم بهمن محبت کردند وگفتند کمکمون می کنن اما حالا...
- این ازمشکلات بزرگ منه، نداشتن پاسپورت!
آقای دادفر از جا بلند شد، در حالی که می خواست برود گفت!
- من فکر می کنم وباشما تماس می گیرم.
وفردای آنروز تماس گرفته بود:
- فقط یک راه برای گرفتن پاسپورت وجود داره، بعنوان همسر من می شهبراتون پاسپورت بگیرم... اگر موافق باشین، البته فقط برای انجام کارمون، نه هیچ چیزدیگه ای، فکر کنین وتا فردا جواب بدین. وشیفته فکر کرد:
- خدا داره کمکم می کنه، کی می دونه؟ شاید اینطوری بشه به هزارانآدم محتاج کمک کرد. به آرزوم هم می رسم، فقط باید آریا راببرم، اگر خودش خواست آریاراهم می برم. وجواب داد. جواب مثبت!
- آقای دادفر موافقم، فقط ممکنه یکی از دوستای من که یه پسر بیستساله است بامن بیاد، ممکنه؟
- چرانباشه؟ خب اون جداگانه پاسپورت می گیره ومی آد اما بعدا. اگهموافقین شروع می کنم، شاید تا چند روز دیگه همه چیز آماده بشه.
- منم آماده ام، ازهمین حالا، راستی بازهم متشکرم