فصل دهم
- سلام خانم. سلام. من هستم. آریا. ساعت پنجه!
خنده خانم شیفته درآیفون پیچید:
- میدونم عزیزم. میدونم ساعت پنجه. بفرمائین بالا.
درساختمان باز شد. آریا تازه به فکر افتاد:
- راستی کدوم طبق س؟ منکه نپرسیدم!
برگشت و روس شاسی های زنگ را نگاه کرد وفهمید.
- طبقه ی پنجمه. آخرین طبقه. اما این آپارتمان که معمولیه! به اون نمیاد! یعنی... یعنی... نکنه..
آریا برای یک لحظه شک کرد که نکند خود خانم شیفته نباشد! آخر آپارتمانی که آریا داشت به طرفش می رفت، خیلی آنچنانی نبود!
- حتماً آسانسورش خرابه و گرنه چراغش روشن بود!
آریا پشت درآپارتمان بود. زنگ زد. ودرباز شد. خانم شیفته در چهار چوب درایستاده بود. زیباتر از انکه بشود تصور کرد! زیبا اما یک زیبایی روحانی! چیزی دراو بود که انگار از زمین بالاترش می بر!
آریا اندیشید:
- نمی شه به اون مثه یه زن نیگا کرد!
درذهنش کمی مکث کرد واندیشید:
- چه بهتر!
همه فکرهایش یک ثانیه طول نکشید!
- سلام!
- سلام عزیزم. بفرمائین.
زیر بغلهای آریا پر بود از تابلو و دفتر. البته بیشتر تابلو. دفتر که فقط یکی بود. آنها را گذاشت کنار هال. هال و پذیرایی یکی بود.
- می بخشی که خونه یه کمی بهم ریخته است.
- خواهش می کنم.
آریا متوجه شد که عذرخواهی خانم شیفته بیشتر به خاطر کوچکی خانه است نه بهم ریختگی اش. باید به او می فهماند که فهمیده است:
- خانم شیفته، اندازه و قدر آدما به اندازه ی خونه شون نیست!
- عالیه، عالیه، حقا که پسر یک شاعری! اندازه ظریف و... چی بگم... اندیشه ای ظریف و با معرفت!
آریا از دهانش پرید:
- وای شما هم مثل پدر از معرفت گفتید؟ منظورتان....
- درست فهمیدی! همان معرفت! آگاهی ناب!
باورش نمی شد که این حرفها از دهان یک خواننده خارج می شود عیبی هم نداشت. آریا در دلش خندید و با خودش گفت:
- بگذار همه ی خواننده های شهر عارف باشند، یا اصلاً همه عارف های شهر خواننده! چه غم؟! مهم اینه که به این خوبی باشند و مرا هم دوست داشته باشند!
- بفرمائین آقای سپهر. درست گفتم آقای سپهر؟
- بله خانم، آریا سپهر.
- خب، بفرمائین بنشینین.
نشستند. آریا از دیدن او سیر نمی شد، اما خجالت می کشید خیره نگاه کند. سرش را زیر انداخت.
- چرا سرتو زیر انداختی پسرم؟ خجالت می کشی؟ از من؟
سرخ شده بود. حالا خجالت کشید:
- نه، نه همینطوری....
- عیب نداره. فکر می کنم بعد از یک عمر خوندن وسروکله زدن با هنرمندا اینو فهمیده باشم که هنرمندا با اثرشون حرف می زنن. همونطوری که من با خوندنم حرف می زنم. حتماً توهم با نقاشی هات....
حرفش راقطع کرد. سکوتش مثل سؤال بود:
- نه؟
- والا چی بگم! شاید من توی نقاشی مثه بچه ای هستم که تازه زبون باز کرده، هنوز نمی تونه درست حف بزنه.
خانم شیفته با یم لبخند زیرکانه گفت:
- حالا حتماً منهم باید بگم شکسته نفسی میکنی؟
آریا درحالی که می خندیدفغ گفت:
- شما که نگفتید...
و بعد اولین تابلو را ازبقیه که کنار صندلیش گذاشته بود، برداشت. روزنامه ی لفافش را پاره کرد وتابلو را داد دست خانم شیفته. پرتره خود خانم شیفته بود! البته خانم شیفته ای جوانتر، ده بیست سال جوانتر!
خانم شیفته تابلو را که با هر دو دست گرفته بود، عقب تر برد. آرنجهایش صاف شدند. با دستهای کشیده تابلو را گرفته بود.
- وای....
کلماتش مفهوم نبودند. حالا آریا داشت براحتی نگاهش می کرد. اما نمی فهمید چه می گوید.
- خدای من!
چشمهانش گشاد و نفسش تندتر شده بود. لبهایش از هم باز شده بود، شکل گفتن( آه) را به خود گرفته بود، چند بار پلک زد. انگار داشت جلوی خودش را می گرفت تا.... ولی جاری شدند. قطره های اشک از گوشه ی چشم ها به روی گونه ها لغزیدند. ودیگر پی دار فرو ریختند! بارش اشکها بی صدا بود اما او نتوانست خودش را کنترل کند. گریه آرام هق هق شد.... ناگهان بلند شد و تابلو را روی میز گذاشت.
- چی شد خانم شیفته؟ طوری شده؟ چی شده خانم شیفته؟
آریا دستپاچه شده بود. صدای هق هق با ریزش آب قاطی شدو آریا مات و مبهوت بجا مانده بود!
- شاید یه چیزی توی تابلو بوده که براش....
بلند گفت و بلند شد ایستاد. رفت جائی که تا چند لحظه قبل خانم شیفته نشسته بود. از بالا به تابلو نگاه کرد:
- نه اینکه... اینکه چیز غیرعادی نداره...
آنقدر درفکر پیدا کردن نکته ای خاص توی تابلو بود که متوجه آمدنش نشد. صورتش راشسته بود. با آرایش ملایمی سعی کرده بود صورتش را طبیعی جلوه بدهد. شاید هم جوانتر!
- عذر می خوام آقای سپهر. ببخشیدآریا، واقعاً عذر می خوام.
- برای چی عذر خواهی می کنبد؟
از اینکه نتونستم خودمو کنترل کنم. بفرمائین بنشینین آقای سپهر. نه بذارین بگم آریا. این بهتره! نه پسرم؟
آریا درحالی که می نشست بدون فکر گفت:
- بله، بله بهتره.
- وای منو باش! بجای پذذیرایی، اینجا نشسته م دارم آبغوره می گیرم؟!
چند دقیقه بعد با دو فنجان چای برگشت:
- نمیدونی آریا جان بامن چه کردی؟! این خود منه! خود خود من! کسی که این سالها را تحمل نکرده بود! دراوج شهرت و محبوبیت....
وبعد سردرد دلش باز شد:
- من روی خوشی رو ندیدم! شاید همه فکرکنن خوشبخت بودم، اما نبودم! در عین شهرت هم خوشبخت نبودم! هیچوقت! شاید همین چهار سال اخیر بهترین دوران زندگی من باشد! سالهایی که به آرامش رسیدم، به معرفت! میدونی من بچه دار نمی شم. یعنی نشدم. معالجه کردم، آمریک اورپا، اما نشد. خدا نمی خواس. من....
- خب اینکه عیب نیست.
- درسته، اما برای سالها فکر منو مشغول کرده بود. بخاطر همین از شوهرم جدا شدم. قبل از انقلاب و حال که تنها زندگی می کنم.
شاید دوساعت تمام از خودش گفت.
- میدونی آریا جان، تا چهار پنج سال قبل معنی خوشبختی رو نمیدونستم. تا اینکه با او آشنا شدم.
- با کی؟
- با یه انسان! یه آدم به تمام معنا! کسی که معنی زندگی و خوشبختی و آرامش رو به من فهموند. اسمش مهم نیست، فرض کن استاد! فرض کن( دن خوان) من! تو نوشته های ( کارلوس کاستاندا) را خوندی؟
- والا فقط یکی شو. پدر همه ی کتابهاشو داره . خیلی م بهش علاقه داره.
- خب پس می فهمی چی می گم. یه استاد روحانی که به من آرامش داد. وازاون به بعد راحت شدم. فهمیدم خوشبختی یعنی عشق ورزیدن! یعنی محبت کردن به همه ! به آدمها، حیوونها، سنگها، گلا، همه و همه!
- اوهوم!
خندید وگفت:
- اگه اونروزام بود، حالا تو اینجا ننشسته بودی! اصلاً باهات حرف نزده بودم! از اون به بعد بو که هرچی آقای حقیقی کتابفروش گوشاش نشنید، حرفمو تکرار کردم، ناراحت نشدم، حوصله کردم! با آقای حقیقی و بقیه ی آقاهای حققی بهنوان یک انسان برخورد کردم، از اون به بعد بو که حسن آقای میوه فروش برام کم از ( مارلون براندو) نبود! تازه فهمیدم چه صفایی داره این آدم! اصلاً همه ی آدما.
- آریا از خودش گفت، از پدر ومادرش، از خواسته هاش، از اون چیزایی که نداشت و دلش می خواست داشته باشه و یک وقت متوجه شد که انگار دیگری حرفی برای گفتن ندارد.
- وای چه تابلو های قشنگی! یک از یک قشنگ تر!
- اون اولی رو، همونی که....
با خنده گفت:
- با دیدنش گریه کردم؟
- آره، همونو به پدر هدیه کردهم. یعنی برای اون کشیدم وحالا پدر به شما تقدیم کرده. برای همین دوتا نوشته داره! به قول پدر دوتا تقدیم نومچه!
- جالبه! تقدیم نومچه! چقدر دلم میخواد با پدرتون آشنا بشم. حیف که...
- حتماً. پدر که از خدا میخواد. اما ببخشین. شما گفتین اما حیف؟
- نه، ولش کن پسرم. میدونی تازگیها سعی می کنم کمتر با آدما بجوشم. آخه دوستشون دارم و... تونمیدونی جدائی چه سخته... هر آشنائی برای من یه جدائی رو مجسم می کنه! اما خب پدر شما که...
و آریا یک دوست جدید پیدا کرده بود. علاقه اش به خانم شیفته تعریف کردنی نبود. هفته ای دوروز عصرها به خانه ی خانم شیفته می رفت. دوسه ساعتی آنجا بود، عصرانه می خورد و به خانه برمی گشت.
آریا علاقه ی خاصی به خانم شیفته پیدا کرده بود. اما علاقه ی خانم شیفته به او علاقه ی یک زن به یک مرد نبود، درست مثل فرزندش اورا دوست می داشت اما درعین حال آریا حس می کرد که دروجود خانم شیفته یک حس وجود دارد که می خواهد اورا مال خودش کند. نه بعنوان یک مرد یا یک همسر، نه، این عنوانها رانداشت. فقط آریا حس می کرد که خانم شیفته دلش می خواهد آریا مال او باشد! با خودش فکر می کرد:
- شاید به خاطر اینکه بچه نداره، دلش می خواد من مثه پسرش باشم.
اما می دید که رفتارش مثل رفتار یک مادر نیست، درست مثل رفتار یک دوست با دوستش بود اما دوستی که می خواهد این دوست فقط مال او باشد، نه مال هیچ کس دیگر!
- انگار داره نسبت به من احساس مالکیت پیدا می کنه! حتی انگار به مادر وپدر هم حسودی می کنه! تقصیر نداره، تنهاس، دلش می خواد من مال اون باشم.
این فکرها ذهن آریا را بخودش مشغول می کرد اما به مجرد دیدن خانم شیفته از یادش می رفت. درآن لحظه ها خانم شیفته برایش درد دل می کرد و آریا باور نمی کرد که یک انسان می تواند اینقدر زجر بکشد و باز هم سرپا بایستد.
- تو نمیدونی که من چه کشیدم! اون سالا من مال خودم نبودم، مال همه بودم غیر از خودم!
- آخه چرا خانم شیفته؟
- والا حالا که فکر می کنم، خودمم به خودم می گم چرا؟ اما اون روزا نه فرصت داشتم این سؤالو از خودم بکنم، نه اگه سؤال می کردم، براش جوابی داشتم! با هزار تا نخ به هزار جابسته شده بودم! از یه طرف قرادادهائی که با کاباره ها داشتم، اسیرم می کرد. از یه طرف هم تلویزیون ازم استفاده که نه، سوء استفاده می کرد، اونوقت بیشتر از همه ی اینها فرهنگ وهنر بود که انگاری خودشو صاحب ما می دونست!
آریا حرف خانم شیفته را قطع کرد و با ناراحتی گفت:
- خب به حرفشون گوش نمی دادین!
- مگه می شد؟ وقتی از طرف فرهنگ و هنر تلفن می زدن و می گفتن امشب فلان مهمان خارجی در فلان ضیافت تشریف دارن و شما باید برنامه اجرا کنین، یا فلان مقام در فلان جا میخوان برنامه ی شما را ببینن، یا حتی شب درفلان شهر ساحلی مهمانی فلان کسک برگزار می شه، ساعت فلان ماشین میاد دنبالتون، مگه می شد گفت نه!
- خب راس می گین.
- تازه اینا خوباش بود! یه مسئول بخاطر یه برنامه تلویزیونی یا یه دونه شوی جوون پسند هزار تا سوء استفاده از آدم می کرد! تازه بدتر از همش، کاباره ها بود! باور کن وقتی یادم می یاد، گریه م می گیره. می شینم برای خودم یه شیکم سیر گریه می کنم. خنده داره، هان؟ یه شیکم سیر؟
- درسته، یه شیکم سیر رو برای خوردن بکار می برن.
- خواستم بخندی. آخه همه ش از ناراحتی ها گفتم. حال تو رو هم خراب کردم. دیگه بسه...
- نه بگین. می خوام بدونم.
آریا با شنیدن این حرفها بیشتر به او علاقه پیدا می کرد. به زنی که ایستاده بود. در برابر تمام این فشارها ایستاده بود و حالا یک شخصیت استثنایی بود! یک انسان به تمام معنا! انسانی که به معرفت رسیده بود! به دانائی، به خرد ناب! این تعریف ها را پدرش کرده بود. آنهم وقتی آریا از خانم شیفته و کارهایش صحبت کرده بود.
- ببین پسرم، این چیزایی که تو می گی، فقط از دست یک انسان برمی آد! این محبت و عشقی که تو می گی، فقط دردل انسان با معرفت پیدا می شه! کسی که به معرفت رسیده باشه! به دانایی... به خرد ناب...
و حالا آریا می فهمید که وجود این زن درکوره ی حوادث چه آتشها که ندیده است!
- بازم بگین خانم شیفته، دلم می خواد بدونم.
- آره عزیزم، کاباره های دنیای خاص خودشونو داشتن، دنیای شبهای تهران! دنیای لاتها و بزن بهادرها! دنیای تازه بدوران رسیده ها و پولدارها! دنیایی که توش هزار اتفاق می افتاد اما جامعه حتی خبر هم نمی شد! قراردادها ظاهراً خیلی خوب بود اما صاحب کاباره برای هر قراردادی که با یه هنرمند می بست. هزار جور شرط و قرار می گذاشت. شاید پیشاپیش هزار نوع سوء استفاده می کرد. چک می گرفتند، سفته می گرفتند. تازه رقابت بین کاباره ها هم بود! وای که چی بگم! خود اون لاتی که به اصطلاح درهر کاباره مسئول نظم بود، برای خودش شاهی می کرد! پیش می اومد که به خواننده یا رقاصه ی کاباره هزار جور زور می گفت اما خب دیگه حالا گذشته، چایی تو بخور