فصل نهم
آنروز آریا کلاس نداشت، صبحانه را خورده بود ودر اطاق خودش جلوی سه پایه نشسته بود.
- نه، نمی شه! حتی یه موضوع ساده هم توی ذهنم نمیاد!
یک ساعتی سعی کرده بود. نه تنها از الهام خبری نبود که حتی یک تمرین معمولی هم از آب نیامده بود.
- انگار قلم مو برای خودش کار می کنه! هر چی خواسته کشیده!
درست می گفت. بجای یک تابلو، چیزی مثل نقاشی بچه ها جلوی چشمش بود! قلم مو را زمین گذاشت و به فکر فرو رفت، فکری که چند روزی بود ذهنش را آشفته بود:
- یعنی این حرفا راسته؟
بدون آنکه خودش بخواهد. اتفاقات این چند روزه پشت سرهم جلوی چشمش می آمد. درچند روز گذشته کلاسشان یک غایب داشت. همان روز اول مرتضی گفته بود:
- انگار خانم ونوس دیگه ما رو قابل نمی دونن؟! کلاسو سرافراز نمی کنن؟!
بهار زیر جلکی خندیده بود و سری تکان داده بود. آریا جواب نداده بود. مرتضی خودش متوجه بود، هر وقت می دید آریا به شوخیهای او توجه نمی کند، موضوع را درز می گرفت.
و بالاخره روز دوم هم غزل نیامد. دو روزی که چهار روز شد! چند تایی از بچه ها که دلواپس شده بودند، به سراغ شیدا رفتند:
- تو خبر نداری خانم صدر کجان؟
- راستی شما نمی دونین چرا خانم صدر نیومده ن؟ طوری شده، اتفاقی افتاده؟
شیدا هم بی خبر بود! یعنی خودش اینطور گفته بود. شاید هم راست نمی گفت، البته آریا خودش نرسیده بود، سوال و جواب آنها را شنیده بود. از همان روز اول نگران شده بود. روز به روز ناراحت تر می شد! روز سوم بود که مرتضی گفت:
- باز بگو برات فرقی نمی کنه! بگو برات بی تفاوته! پس این منم که اینجوری به هول و ولا افتاده م ویه انگشت زیر چشمام گود شده؟ پسر پیداست که ناراحتی، اونوقت باز...
آریا با عصبانیت حرفش را قطع کرده بود:
- دس از سرم وردار. می فهمی؟ ناراحتم که هستم. به کسی مربوط نیس!
- از ما گفتن بود. خود دانید. گفتم شاید کمکی، چیزی بخوای.
- نه خیر، نمی خوام!
اما خواسته بود. وقتی که دیگر هر کس یک حرفی می زد! شایعاتی پر از طعنه و متلک:
- می خواد ازدواج کنه، بره خارج! بره فرنگستون!
- ترک تحصیل کرده، با خانواده می رن ینگه دنیا!
- والا راوی گفته رفته ن سفر! به اورپا، جزایر هاوائی یا دست کم همین دور و برا مثه دبی و کیش و قشم!
دیگر آریا نمی توانست بی تفاوت بماند، خودش را راضی کرده بود که از بهار بخواهد در صورت امکان از شیدا بپرسد. البته سعی کرده بود با بهار بی تفاوت صحبت کند:
- بالاخره همکلاسیم، شاید یه اتفاقی براش افتاده باشه.
- بهار با طعنه جواب داده بود:
- هیچ اتفاقی براش نیفتاده! حتماً خوششه! رفته سفر! کسی هم از نظر انسانی نگران نباشه!
آریا بدون هیچ حرفی رفته بود. عصبانی شده بود اما کاری از دست عصبانیت بر نمی آمد وحالا اول صبحی دوبار فکر غزل رهایش نمی کرد:
- نه خیر! امروز روز کار نیست. باید....
هنوز حرفش را تمام نکرده بود که صدای مادرش راشنید:
- آریا جان، میشه یه تک پا بیای اینجا؟
آریا بلند شد ودرحالی که به طرف آشپزخانه می رفت با صدای بلند گفت:
- بله که می شه!
مهرانگیز خانم که درآشپزخانه پشت میز نشسته بود با دیدن آریا گفت:
- قربون قدت، من امروز کلاس ندارم. می شه کاری بکنی که یه امروز و از خونه بیرون نرم؟
- ای بچشم. شما امر بفرمائین.
آریا داشت دستهایش را می شست که بقیه ی حرفهای مادرش را شنید:
- بخدا خسته شدم از این خرید کردن! همه ی مکافاتش یه طرف، لباس پوشیدنشم یه طرف! زیر هم روی هم، اونم توی این هوای.......
آریا حرف مادرش را قطع کرد:
- گفتم که، درخدمتم مامان. شما امر بفرمائین. چی می خواین؟
- نوشته م مادر، به گیره ی آشپزخونه س.
یادداشتهایشان را به گیره ای می زدند که روی دیوار آشپزخانه نصب شده بود.گیرهه ای که درحکم حافظه ی خانواده بود! پدرش می گفت:
- بخدا این مخ دیگه پر شده! جا نداره! برای همین همه چی یادم می ره!
- اشتباه گفتی کیوان جان، اصلاً در یاد نمی مونه که از یاد بره!
جواب مادرش طنزآمیز بود اما پدر ومادرش راست می گفتند. واقعاً بعضی کارها را فراموش می کردند. برای همین یادداشت می کردند. از کارهای روزانه گرفته ، تا پیغام هایی که برای همدیگر می گذاشتند. تماماً یکجا جمع می شد. هر سه نفرشان هم می دانستند یادداشت ها کجاست:
- به گیره ی روی دیوار آشپزخانه!
به خاطر همین هم همیشه وقتی وارد خانه می شدند، یا از خانه برون می رفتند، حتماً به گیره ی آشپزخانه نگاه می کردند. استاد سپهر همیشه به شوخی می گفت:
- من موقع ورود به خونه اول به این گیره ی یادداشتها سلام می کنم! می خوام ببینم مهری وآریا برام پیغوم گذاشتن یا نه! موقع رفتن از خونه هم با همین گیره خداحافظی می کنم! آخه اینجا نوشته که چه کاری باید انجام بدم، نوبت کوم قبضه که پرداخت کنم....
استاد سپهر به شوخی می گفت اما راست می گفت. حتی قبضهای آب وبرق و تلفن را هم به گیره ی یادداشتها می زدند. وحالا آریا جلوی گیره ی ایستاده بود:
- مامان می خواستین چند قلم جنس دیگه م بنویسین، فکر نمی کنین کم باشه؟
مهرانگیز خانم که متوجه ی طعنه ی آریا شده بود با خنده گفت:
- نه مادر. همینا کافیه. بعنی همینها رو احتیاج داشتیم، زود هم راه بیفت که اون زردچوبه و گوه رو می خام، برای ناهار ظهر.....
آریا یادداشت را برداشت و زمز مه کنان به راه افتاد:
- باشه. قسمت ما هم امروز این بود دیگه! باشه، می خرم.
وآهسته تر زمزمه کرد:
-(در کف شیر خونخواره ای غیرتسلیم ورضا کوچاره ای)؟!
مهرانگیز خانم که زمزمه های آریا را شنیده بود، با خنده گفت:
- باشه، دستت درد نکنه! حالا دیگه ما شدیم شیر نر خونخواره؟!
آریا درحالی که از هال بیرون می رفت جواب داد:
- شوخی می کردم. باشما نبودم. شما شیر هستین اما نه شیر نر خونخواره!
- نشنید که مادرش به شوخی گفت: صبر کن برگردی، من میدونم و تو! یه شیر نر خوانخاره نشونت بدم...
آریا به لیست روی کاغذ نگاه می کرد که پدرش دم درهال به او رسید. او که از اطاق خودش درطبقه دوم می آمد، شاد وسرحال وارد هال شد. استاد سپهر که آریا را درخواندن یادداشت دید، با خنده گفت:
- خب می بینم که یادداشت خرید دستته! دوباره مادرت خرید یه هفته شو جمع کرده وانداخته گردن یکی از رجال خونه!
صدای مهرانگیز خانم از آشپزخانه بلند شد:
- مواظب حرف زدنت باش! یه وقت بچه مو از راه بدر نکنی که با من طرفی! خودتم زود باش بیا صبحونه تو بخور که کلی کار دارم.
استاد سپهر که دستانش را بالا گرفته بودگفت:
- من تسلیمم اصلاً بیخود یه چیزی گفتم. زود باش مرد، هرچی مادرت گفته بخر وبرگرد. یادتم باشه که حق همیشه با خانمهاست!
هرسه خندیدند وآریا با شادی از خانه خارج شد، می اندیشید:
- چقدر خوبه فضای خونه شاد باشه! چقدر دوستشون دارم!
آریا به خودش راست می گفت. او پدرومادرش را از صمیم قلب دوست می داشت. از زمانی که دست چپ وراستش را شناخت، آنها را می دید که حتی لحظه های استراحتشان هم به کار ومطالعه و تحقیق می گذرد. لبخندی برلبش نشست. یادش به حرف خودش افتاد. چند سال پیش به آنها گفته بود:
- بالاخره معلوم شد از کی دیگه شما مدرسه نمی رین؟ با این کاراتون شما ثابت کردین زگهواره تا گور دانش بجوی درست درسته! کاش می شد یه جوری درسهاتونو می خوندین تا دیگه قبول شین و مدرسه نرین!
آریا وقتی بچه بود از خدا می خواست پدرومادرش مدرسه نروند و پیشش بمانند. حتی خودش هم مدرسه اما حالا او بزرگ شده بود وآرزوهای دیگری داشت. دلش می خواست می توانست زودتر درسش را تمام کند ویک نقاش معروف بشود. نقاشی با تابلوهای گران قیمت!
- با اولین نمایشگاهی که بذارم اول از همه ماشینشونو عوض می کنم. دیگه بسه شونه! باید یه ماشین نوتر وبهتر داشته باشند. بعد یه خونه ی بزرگتر، بعدشم یه ویلا توی شمال!
بی اراده لبخند زد. می دانست که نشدنی است اما او آرزو داشت:
- آرزو که برجوانان عیب نیست، هست؟ اما از شوخی گذشته باید سعی کنم یه کاری براشون بکنم، خدایا....
آریا می فهمید که بعضی ازآرزوها حتی با تلاشی شبانه روزی برآورده نمی شود!
تنها خداست که می تواند انسان را به این خواسته های دست نیافتنی برساند.
- وای منو باش! کجا دارم می رم؟ حواسو باش!
آریا برگشت. داشت مسیر هر روزه اش را می رفت. مسیر هر روزه تا ایستگاه اتوبوس برای رفتن به دانشگاه!
راهی میدان کوچکی شد که نزدیکیهای خانه شان بود. مغازه های این میدان نیازهای ضروری خانه های اطراف را تا مین می کردند. به ترتیب لیست شروع به خرید کرد.
- این دفعه انصافاً زیاد نبود. دست مهرانگیز خانم درد نکنه.
وقتی آخرین خریدش را انجام داد، تصمیم گرفت از پارکی درهمان نزدیکی به خانه برگردد. البته پارک که نبود، یک زمین سه گوش با درختهای قدیمی بود که شهرداری آن را گل کاری و چمن کرده بود. چندتائی نیمکت هم کنار باغچه ها گذاشته بود که بیشتر وقتها بازنشسته های محل روی آنها می نشستند. آریا از فضای آنجا خوشش می آمد. همیشه سعی می کرد ازآنجا بگذرد. کنار این پارک یک کتابفروشی و یک خرازی بود. آریا از کنار اولین نیمکت می گذشت که اسم یک کتاب به گوشش خورد. یکی از آنها که مرد جا افتاده ای بود می گفت:
- اون ترجمه ش بدرد نمی خوره. همین کتابفروشی بغل پارک یه چاپ دیگه شو آورده، اونم با ترچمه ی آقای...
آریا با خودش گفت:
- اینام حرف پدر منو می زنن؟!
چند شب پیش بود که پدرش از همین ترجمه ی جدید می گفت. بعد از شام بود و دور هم نشسته بودند:
- حیف که گیر نمی آد. اون تر جمه ی قبلی کار یه مترجم تازه کار بود! کار ترجمه در اصل یه نوع آفرینش دوباره س. فقط دونستن زبان کافی نیست، باید کتاب خونده باشی، اهل ادب باشی، سبک داشته باشی ودست آخر یه عمر کار کرده باشی، استخوون خرد کرده باشی تا بتونی یه ترجمه ی بی عیب و نقص و امین تحویل مردم بدی!
آریا بقیه ی صحبت پدرو مادرش را نشنیده بود اما حالا که می فهمید همین کتابخانه ترجمه موردنظر پدرش را دارد، تثمیم گرفت آنرا برای پدرش بخرد. کتابفروش پیر بود و گوشهایش خوب نمی شنید. ولی طوری رفتار می کرد که انگار می شنود اما متوجه ی موضوع نمی شود! حاضر نبود بگوید نمی شنود! آریا مجبور شد داد بزند! بالاخره کتابفروش متوجه ی منظور آریا شد وبا صدای بلند گفت:
- خب اینو از اول می گفتی!
- منکه گفتم، اول هم همینو گفتم!
پیرمرد که باز هم متوجه ی جواب آریا نشده بود حرف خودش را ادامه داد:
- معلوم نیست این کتاب چی داره که همه دنبالشن! برو پسرم، توی اون قفسه ی روبروئیه. قربون دستت خودت ورش دار بیار اینجا.
آریا کتاب را برداشت اما طاقت نیاورد که جواب کتابفروش را ندهد:
- می دونین پدر جان من این کتابو نخوندم. اما می دونم که یه رمانه! رمان هم از زندگی و عشق و حیات آدمها حرف می زنه. مفاهیمی که ارزشهای اصلی زندگین!
- کدوم عشق؟ سالهاست دیگه عشق ارزش نیست پسرم، آقای حقیقی شما کتاب( پله پله تا ملاقات خدا) را دارین؟
صدا ملیح بود، ملیح وگوشنواز! هم خود صدا زیبا بود، هم واژها زیبا ادا می شدند، فروشنده ی پیر یعنی آقای حقیقی همینطور نگاه می کرد. صدا را درست نشنیده بود. آریا اما طنین صدای ذهن خودش راشنید:
- چه صدای زیبایی! جاندار وملیح! پخته ومهربان!
صدا براستی مثل نوازش بود، گوش را نوازش می کرد! چه لطافتی! از لحظه ی شنیدن صدا برای آریا زمان ایستاد! محو زیبایی صدا شده بود که شنید:
- اشتباه می کنم؟
دیگر باید جواب می داد. غرق شدن در احساس لذت از این صدا بس بود. برگشت وبه زن گفت:
- نه نه، من نگفتم اشتباه می کنین. میدونین، من فکر می کنم... یعنی می دونین....
دستپاچه شده بود! نمی فهمید چه می گوید! با لکنت جمله اش را تمام کرد:
- می دونین پدرم می گه هدف آفرینش عشق و مهر ورزیدن بوده، محبت کردن.....
زن حرف آریا را قطع کرد:
- اما منظور من آدمای این دوره س! حرف من از این روزگار بود، دنیایی که می بینیم....
آریا جواب داده بود اما نمی شنید که او چه می گوید! خودش بیش از صدایش آریا را مبهوت کرده بود! قدش بلند نبود اما همین هم برای او عیب محسوب نمی شد. اندامش متناسب بود اما درنظر اول این چهره اش بود که بیننده را جذب می کرد. چشمان درشت قهوه ای با مژه های بلند و ایروهای کمانی در صورت گردش جلوه ای خاص داشت. آریا احساس می کرد این چهره را می شناسد! برای او خیای آشنا بود! لبهایش با دماغ ظریفش متناسب بود. سفیدی صورتش توی ذوق نمی زد.
- خدایا چقدر آشناست!
صورت متعجب آریا زن را به خنده انداخت:
- چیه پسرم؟ خیلی تعجب کردی؟ مگه چی دیدی؟
زن با گفتن این جمله نگاهی به سرتا پای خودش انداخت. یک مانتوی شکلاتی پوشیده بود با روسری کرم. شاید بیش از پنجاه سال سن داشت اما جوان مانده بود! با صورتی بدون چروک. آریا به روشنی سایه یک غم را در این چهره ی زیبا می دید. آریا در تمام زندگیش با چنین صحنه ای برخورد نکرده بود. این زن آنقدر برای او آشنا بود که گوئی یک عمر با او زندگی کرده بود وهمین فکر برای او راهگشا شد. بله، درست می دید! خودش بود! خود خودش! وهمین کشف تعجب اورا صد چندان کرد! دیگر واقعاً زبانش گرفته بود! بجای جواب با حالتی ذوق زده فقط تکرار می کرد:
- شما....شما....شما خانم شیفته این؟! درسته خانم شیفته! وای خدای من!
- چه خبره؟ چرا اینقدر دستپاچه شدی؟ آره خودمم، شیفته. خب که چی؟
- که چی؟! شما می دونین... آخ خدا، اگه پدرم اینجا بود....
- پدرت؟
- بله خانم شیفته اون عاشق صدای شماست! خیلی دلش می خواد یکی از شعرهاشو با صدای شما بشنوه! از اولین صفحه هایی که خوندین داره تا همه ی نوارهاتون!
آریا آنقدر تند و هیجان زده صحبت می کرد که به خانم شیفته فرصتی برای اظهارنظر نمی داد. فروشنده هم بخاطر سنگینی گوشش حرفهای آنها را نمی شنید، با یک لبخند به آن دو نگاه می کرد.
- بله خانم شیفته، پدرم می گه هیچ خواننده ای مثه شما نمی تونه احساس شعر رو به شنونده منتقل کنه. میگه شما طوری می خونین که انگار خودتون شاعر اون شعرا بودین!
- پدرتون لطف داره آقای....
- سپهر خانم شیفته! آریا سپهر! پدرم شاعره، یعنی هم شاعره هم درس میده، توی دانشگاه، مادرم....
ودیگر خودش هم نفهمید که دارد چه می گوید! تند وتند حرف می زد. اصلاً متوجه گذشته زمان نبود، انگار تمام زندگیش را تعریف کرده بود! یک وقت متوجه شد که دارد می گوید:
- گفتم که نقاشی می کنم، یک پرتره از شما کشیدم م که به پدرم هدیه کردم. نمیدونین چقدر خوشحال شد! کاش شما اون تابلورو می دیدین، خود شماست اما سی سال جوونتر!
خانم شیفته لبخندی زد وگفت:
- جلوی گذر عمرو نمیش ه گرفت پسرم. همینه دیگه، آدم یه روز جوونه، یه روز دیگه پیر می شه.
آریا حرف خانم شیفته را قطع کرد:
- نه شما پیر نمی شین... یعنی پیر نشدین... می دونین صادقانه می گم، غیر از اون غمی که توی چشماتونه....
این بار خانم شیفته حرف آریا را برید و گفت:
- عجب! عجب! پس تو اونو دیدی؟
بعد از گفتن این چند کلمه لحنش عوض شد! با صدائی گرفته و لحنی غمگین گفت:
- غم تنهایی وبی همزبونی آدمو پیر می کنه! کی دیگه به فکر منه؟! تو هم بخاطر حرفای پدرت....
آریا طاقت نیاورد ساکت بماند، گفت:
- نه، من خودمم عاشق صداتونم! شما ماه می خونین!
آریا با تمام وجودش گفت شما ماه می خونین و همین لحن، حال خانم شیفته را عوض کرد، با مهربانی و صمیمیت تمام گفت:
- متشکرم. تو به آدم شور و هیجان می دی! بذار بگم... تو جای پر منی! منو یاد جوونی خودم می اندازی! این شور وهیجان، این صداقت... وای که چقدر جوونی خوبه!
معلوم نبود کجا را نگاه می کند. آریا احساس می کرد که خانم شیفته با افسوس و نومیدی صحبت می کند. دلش نامد حرف اورا قطع کند. منتظر ماند. خانم شیفته ناگهان حالتی شاد به خود گرفت وگفت:
- منو ببخش پسرم. بعضی وقتا این حال بهم دست می ده.
- اشکالی نداره، طوری نیست!
خانم شیفته به خنده افتاد. آریا نفهمید او برای چه مب خندد! با خودش گفت شاید حرف خنده داری زده م! اما خانم شیفته مهلت فکر کردن به او نداد، همانطور خندان گفت:
- وای از دست شما جوونا!
چقدر مهربان بود این زن! و چه آرامشی داشت! آریا می اندیشید که دراین چند لحظه با وجود حرفها و حالات متفاوتش چقدر آرام بوده است!
- درست مثل پدرم!
آریا حس می کرد آرامش خانم شیفته مثل پدر خودش همیشگی است. یعنی در وجودشان جا افتاده. خانم شیفته با صدائی مهربان اورا به خود آورد:
- کجا ها می ری پسرم؟ انگار تو هم مثه من می ری یه جاهای دیگه...
- داشتم به شنا فکر می کردم. شما نمی دونین تو این سالها چقدر حرف وحدیث را جع به شما شنیدم! خانم شیفته از ایران رفته، خانم شیفته ازدواج کرده، خانم شیفته...
- خب دیگه، مردم برای هم حرف درست می کنن، عیب نداره....
- اما نه برای هر کسی! شما... شما یکی از بهترین خواننده هاشون بودین، یعنی هستین!
آریا حس کرد که حرف اشتبلهی زده، سعی کرد درستش کند اما خانم شیفته نگذاشت:
- درست می گی، بوده م! آدما همینطورن! از دل بود هر آنکه از دیده برفت!
آریا با عجله گفت:
- نه خانم شیفته، اصلاً هم اینطوری نیست، برای ما...
- برای شما شاید! آخه اینطوری که توی این دوسه دقیقه فهمیدم، تو با بقیه فرق می کنی! می دونی داشتم به چی فکر می کردم؟
- نه؟
- به جوونی خودم! تو درست عین خود منی! مثل..... مثل پسرم!
- شما لطف دارین.
- نه جدی می گم.
و آریا از فرصت استفاده کرد. حتی فکر کرد دارد سوء استفاده می کند! اما حرفش را زد:
- پس می شه من بازم شما رو ببینم؟ یعنی... یعنی منظورم اینه. که دلم می خواد اون نقاشی ای که از صورت شما کسیدم رو ببینین، یعنی بهتون هدیه نکم.
خانم شیفته با خنده ای ملیح حرفش را قطع کرد:
- تو که گفتی اونو به پدرت هدیه کردی؟
آریا نمی دانست چه بگوید. خانم شیفته راست می گفت اما آریا نمی توانست این فرصت را از دست بدهد، فوراً جواب داد:
- ازش اجازه می گیرم. تازه اون پرتره یکی از تابلوهاست، من چند تا تابلو از شما کشیدم، اجازه می دین؟
آریا این جمله را با تمام وجودش گفت و شنید:
- تو یه جئری پرسیدی، که نمی شه بهت جواب رد داد! باشه. من امروز عصر وقت آزاد دارم. ساعت پنج بیا. اینم آدرسم.
از کیفش یک دفتر یادداشت بیرون آورد و به سرعت آدرس را نوشت و داد دست آریا.
آریا واقعاً نمی دانست با چه زبانی تشکر کند:
- متشکرم... متشکرم....
دنبال یک جمله برای تشکر می گشت که خانم شیفته گفت:
- تشکر نداره عزیزم. فقط یادت باشه این آدرس فقط برای خودته، به هیچکس نده! به پدر و مادر سلام برسون. خداحافظ؟
خداحافظ را مثل بقیه مردم نگفت، به صورت سئوالی گفت. مثل آنکه اجازه بگیرد یا بپرسد که موافقی خداحافظی کنیم وآریا جوابش را داد. خداحافظ را محکم اما آهسته گفت:
- خداحافظ.
خانم ششیفته رفته بود و آریا همانطور سر جایش خشک شده بود. شاید اگر فروشنده حرف نزده بود، همینطور می ماند. آقای حقیقی گفت:
- آقا.. آقا... خانم شیفته رفت، شمام چقدر حرف زدین!
صدایش بلند بود اما چون فکر می کرد آریا نشنیده، بلندتر ادامه داد:
- آقا... آهای جوون، با توام.
آریا به طرف او برگشت:
- عذر می خوام، منو ببخشین. قیمت این کتاب چقدره؟
پرسید و از خودش خنده اش گرفت. قیمت پشت جلد نوشته شده بود! پول کتاب را داد و خداحافظی کرد. اول آهسته راه می رفت. هنوز از شوک دیدار با خانم شیفته بیرون نیامده بود. زیر لب زمزمه می کرد و با خودش حرف می زد:
- واقعاً که چه شخصیت جالبی! پدر حق داشت از فهم شعر اون حرف می زد! باید شعرای پدر رو براش ببرم، حتماً پدر خوشحال می شه! چقدر همه چیزو خوب می فهمید! چه مهربون بود! وای کی باورش می شه من خانم شیفته رو دیدم؟!
وقتی به اینجا رسد صداش بلند تر شد. انگار می خواست به خودش اطمینان بدهد که درست می گوید، این اتفاق واقعاً افتاده، او با خانم شیفته آشنا شده!
- وای اگه بابا و مامان بشنوند!
وبا این فکر ناگهان راه رفتنش عوض شد. تندتر شد. حتی حالت دویدن پیدا کرد، اما زود جلوی خودش را گرفت:
- زشته پسر! آهسته تر برو! مردم فکر می کنند دیوونه شدی! با دوتا سبد خرید داری می دوی مرد؟
خودش خنده اش گرفت اما باز هم تند راه می رفت. آریا خوشحال بود، خیلی خوشحال بود. وباهمین حال در خانه را باز کرد و وارد شد. صدای پدرش را شنید:
- می خواستی حالا هم نیای! رفتی سفر قندهار؟ بابا بجنب مادرت منتظره!
آریا فریاد زد:
- اومدم، اومدم.
و با لحنی شاد و شعر گونه ادامه داد:
- پدر خانم شیفته، پدر خانم شیفته!
منتظر عکس العمل پدرو مادرش بود.استاد سپهر ابروها را درهم کشید وگفت:
- یعنی چی؟
- یعنی خانم شیفته، یعنی خانم شیفته پدر!
مهرانگیز با اخم به او که دم در هال ایستاده بود نگاه کرد وگفت:
- بیا تو ببینم، چیه هی ذکر گرفتی: پدر خانم شیفته، پدر خانم شیفته؟!
آریا مخصوصاً با خنده جواب داد:
- یعنی پدر خانم شیفته، پدر خانم شیفته!
هر دو خنده شان گرفت، هم پدر و هم مادرش! این بار پدرش گفت:
- یعنی چه پدر خانم شیفته؟
آریا سبدها را زمین گذاشت و دستش را مثل میکروفن جلوی دهانش گرفت:
- به اطلاع آقایان و خانمهای محترم می رساند که اینجانب آقای آریا سپهر دعوت شده ام که امروز ساعت پنج بعدازظهر برای صرف عصرانه به منزل خانم شیفته خواننده معروف و محبوب دل استاد کیوان سپهر تشریف ببرم . همین!
هر دو نگاهش می کردند. مات مونده بودند! مهرانگیز خانم سکوت را شکست:
- دیوونه شدی؟ تو که اهل این حرفا نبودی! اهل عاشق خواننده شدن و نمیدونم عکس هنرمند جمع کردن و اینجور کارا! اینا کار دختر پسرای چهرده پونزده ساله س. تو که ماشاء الله....
آریا حرف مادرش را قطع کرد وگفت:
- این از اون حرفا نیست. مادر! من دیدمش! خودش دعوتم کرد! رفته بودم توی کتابفروشی که این کتابو برای پدر بخرم ( کتاب را از روی یکی از سبدها برداشت و نشان داد) اونجا باهاش آشنا شدم!
- خانم شیفته که اینجا نیست، یعنی معلوم نیست کجاست! از انقلاب به بعد معلوم نشد کجاست!
آریا درجواب پدرش گفت:
- اینجاست! بخدا راست می گم، خونه ش یه خیابون پائین تره. اصلاً برین از خودش بپرسین! ببینین این آدرسش با خط خودش!
کاغذ را به طرف پدرش گرفت اما او گفت:
- اشتباه کردی عزیزم، شبیه اون بوده، اونکه حالا دیگه...
مهرانگیز خانم حرف شوهرش را قطع کرد:
- شصت سالی داره کیوان، نه؟
استاد سپهر فکری کرد و درجواب همسرش گفت:
- نه، اونقدارام نیست! اما فکر کنم، پنجاه را شیرین داشته باشه. شنیدم ازدواج کرده، همان اوائل، و ختنه دار شده. خانه دار ، والسلام.
- اولاً که اینجوریام نیست. این خانم شیفته ای که من دیدم، سی... نه چهل...نه، پنجاه سالی داشت.
- عرض نکردم!
- صبر کنین پدر، بابا خودشه، خود خودش. نمی دونین چقدر حرف زدیم، از شما، مامان، شعراتون، همه چیز، باور کنید.
دیگر آقای سپهر هم تحت تاثیر قرار گرفته بود. نمی توانست بی تفاوت باشد. بلند شد آمد روبروی آریا ایستاد، دستش را گذاشت روی دسته صندلی، سرش را جلو آورد وپرسید:
- جان پدر؟
- به جان شما!
استاد سپهر با شادی فریاد زد:
- هوراه....
اما مهرانگیز خانم با لحنی سرزنش بار حرف شوهرش را قطع کرد:
- دست بردار مرد! اون بچه بود، به تو چی بگم؟
- خانوم، جون منو قسم می خوره! می گه خودشه!
این بار مهرانگیز خانم از آریا پرسید:
- پدرت راست میگه؟ تواونو...؟جدی؟ خودش بود؟
- آره مامان. به پیر، به پیغمبر! اصلاً عصر بیاین با هم بریم. شما هم بیاین.
- اونکه حتماً میایم!
وآریا که ناگهان پشیمان شده بود، گفت:
- چی می گین پدر؟ کجا میاین؟ فقط منو دعئت کرده! البته با شعرای شما و تابلوهای خودم! همان پرتره هائی که از او کشیده م.
مهرانگیز خانم که حالا خودش هم به موضوع علاقه مند شده بود به آریا گفت:
- اما یکی از اونارو که به پدرت هدیه کردی؟
- عیب نداره عزیزم. خانوم گلم، ببره. اگه خود خانم شیفته باشه که چیزی نیست براش،درمقابل صداش....
- پدر، اون قراره فقط ببینه! همین! تابلوها مال شماست. البته اگه اجازه بدین اون یکی رو هدیه کنم.
- اصلاً مل اونه. هدیه می کنم بهش. تو نمیدونی چقدر دلم می خواست با اون ملاقات کنم.
وناگهان متوجه ی اخم رقیق مهرانگیز خانم شد وادامه داد:
- البته هم من وهم مامانت هر دو می خواستیم، آخ اگه یکی از شعرای منو زمان شد:
- امروز نهار غذای مخصوص سرآشپز داریم. زرشک پلو با مرغ و سیر ترشی!
وناگهان متوجه نکته ای شد وبا دلخوری ادامه داد:
- اما سیر که نمی شه خورد، با اون بوی دهن! نه یه چیز دیگه، صبر کنین ببینم. صبر کردند ودیدند! زرشک پلو با مرغ تبدیل به ته چین مرغ شد وترشی انبه جای سیر ترشی را گرفت.
- کیوان! کیوان جان!
- بله خانوم.
- یادت باشه از اون شعر درد آدمات هم یه پرینت بگیری.
- می گیرم، از همه ش می گیرم.
- اون شعری که برای من گفتی، موقع نامزدی....
- یادمه خانم، یادمه.
آریا می ترسید که پدر بخواهد همه ی شعرهایش را بفرستد، اما ترسش بیجا بود....