فصل هشتم
شیدا واقعا دلواپس غزل شده بود .سه روز بود که غزل دانشکده نیامده بود هرچه هم به او تلفم زده بود یک جوری دست به سرش کرده بودند.هر بار یک جوابی داده بودند.هم پدر ومادرش و هم خدمتکارشان:
-خانم قاسمی می بخشینا غزل حالش خوب نیس خوابیده.
-شیدا جون فدات شم دخترم غزل خونه نیس.رفته بیرون.
-ببخشید خانوم.من نمی دونم.به من گفتن هی کی تلفن زد بگو نیستند.
-رفته خونه خاله ش.
-با عمه خانوم رفته گردش.
-رفته نیست.خوابیده.اخه اینم شد حرف؟اینم شد جواب؟من دوست غزلم دلواپس حالشم چی شده؟سه روزه سر کلاس نیومده!اخه چه اتفاقی افتاده؟
پدرش سکوت کرده بود و بعد جواب داده بود:
-امروز عصر بیاین اینجا شاید شما از خر شیطون پیاده ش کردین.
وشیدا رفته بود.خدمتکار او را به اطاق پذیرایی راهنمائی کرده بود.
گفته بود که اقا و خانم خانه نیستند!
-فقط غزل توی خونه س!اونم در اتاق رو روی خودش بسته و به هیچکس جواب نمی ده!
شیدا منتظر نشسته بود.صدای جر وبحث خدمتکارشان را با غزل می شنید.خدمتکارشان صورت مهربانی داشت.مهربان اما پر چین و چروکگ.سن و سالی از او گذشته بود با این وجود غزل اصلا ملاحضه ی سن و سالش را نمی کرد.با او بیپروا صحبت می کرد .شیدا متوجه شده بود که اسمش فاطمه خانم است.فاطمه خانم سعی می کرد اهسته حرف بزند اما شیدا صدایش را می شنید:
-غزل جون دختر گلم زشته!بده!همکلاسیتهخ یه دقه بیا بیرون مادر.
اما غزل با حالتی عصبی داد زد:
-من همکلاسی ندارم.اثلا هیچکس را ندارم.نه پدر نه مادر نه همکلاسی!با هیچکسم کاری ندارم.اصلا برین!همه تون همه تون برین برین.
شیدا حتی یک"گم شین"هم شنید!اولشم شنید!می خواست بلند شود و چارتا کلفت و گنده بار غزل کند و برود می خواست بلند بلند بگوید:
-دختره ی پر رو!انگار نوبرشو اورده!همکلاسی نداری که نداری!گور پدر خودتو و همکلاسی تو وهرکی با تو کار داره!
اما با ورود فاطمه خانم نا امید شد.هم از ان حرفها هم از رفتن.سر جایش نشست.
-بشین دخترم ناراحت نشو.میدونم شنیدی.بشین عزیزم.
چه صدای ارامشبخشی داشت این زن!این زن میان سالی که هنوز از زیبایی جوانی نشانه هایی داشت.چه صدای مهربانی داشت و چه نگاه دوستانه ای!نگاهش به دل می نشست!ادم با او احساس صمیمیت می کرد.با انکه بار اولی بود که شیدا اور را می دید از او خوشش امده بود!انگار او تنها کسی بود که در این خانه می شد دوستش داشت.شیدا از همه چیز این خانه لجش گرفته بود از بنز اسپورتی که در زیر سایه بان پارک شده بود از سنگهای مرمر یزدی پله ها از در ودیوار از دکوراسیون تماما ایتالیایی خانه از مبلهای مدل لوئی شانزدهم در اتاق پذیایی از پیانوی بزرگی که در یک گوشه سالن پذیرایی نشسته بود-مثل ادم چاقی که توی مبل گنده ای نشسته باشد-به هر جا نگاه می کرد به نظرش مصنوعی می مد.حتی فریاد های غزل هم انگار مصنوعی بودند!تنها وجود فاطمه خانم بود که طبیعی بود!
-بشین دخترم میدونم چه حالی داری!اما چند دقیقه بشین بعد برو.
-چشم خانوم بفرمایین.
-ممنون دختر گلم نمی دونی اینجا چه خبره!تو فقط ظاهرو می بینی.بجون خودت این بچه حق داره که اینجوری شده.این دختر چه زندگی ای داره.اینا رو به تو میگم که دوستشی.شیدا جون تو کمکش کن.
شیدا مانده بود که چه جوابی بدهد اصلا گیج شده بود!ساکت ماند.منتظر بود ببیند فاطمه خانم از او چه می خواهد.
-ببین دختر جون این غزلومن بزرگ کردم.دریست مثه دختر خودم!من دتر خودمو بزرگ کردم با نون زحمتکشی به سامون رسوندم میدونی حالا چیکاره س؟
-نه.
-توی دانشگاه درس میده توی امریکا!اگه بدونی چقدر التماس می کنه برم پیشش اما من موندم.فقط به خاطر غزل!اره دختر جون هیچوقت نیگا به ظاهر ادما نکن طفلکی غزل چند روزه حالش خیلی بده!من می خوام یه کاری بکنم.اما نمی دونم درسته یا نه!می ترسم یه کاری دست خودش بده.این دو سه روز که شما تلفن می زدین خیلی فکر کردم.شاید شما بتونین کمکش کنین.می تونین؟
-والا نمیدونم چیکار باید بکنم!چه کمکی؟
-ببین تازگی چه دردیشه؟
-اخه من از کجا...
-حوصله کن من بهت می گم.
فاطمه خانم انگار که از قبل حرفهایش را اما ده کرده باشد!با مهربانی به شیدا نزدیکتر شد و با صدایی اهشته ادامه داد:
-غزل یه دفتر داره بقول خودش دفتر خاطرات!همه ی حرفاشو اون تو می نویسه.اون دفتر پیش منه!اخه طفلکی اینجا به هیچکس اطمینان نداره !دفترو گذشته پیش من.شیدا منظور او را فهمید:
-منظورتون اینه که...
-اره دختر گلم درست فهمیدی.من اون دفتر رو بهت می دم بهت تا بخونب.خدا شاهده که فقط به خاطر خودش اینکارو می کنم!طاقت ندارم این حالشو ببینم راستش می ترسم می ترسم یه کاری دست خ.دش بده!
-اخه مگه اتفاقی افتاده؟
-خب ما هم می خوایم همینو بفهمیم!تا این سن و سال هر جوری بوده کمکش کدم بیشترها هر طوری می شد خودش به من می گفت خب منم یه جوری کارها رو راست و ریس می کردم نازشو می کشیدم باهاش یکی به دو می کردم خلاصه هرجوری بود نمی داشتم به این حال و روز برسه.اما تازگیها نمی فهمم نمی فهمم چش شده!خودشم که هیچی نمی گه!برای همین نمی دونم چیکار کنم!درد تازه شو نمی دونم!
-باشه اگه شما فکر می کنین فایده داره من حرفی ندارم
-فقط یه شرط داره دخترم قول بده وقتی دفتر ور خودنی حرفاش پیش خودت بمونه به هیچکس نگی.بعدشم دفتر رو به من برگردونیو کمکش کن قول می دی!
صدای فاطمه خانم پر از خواهش بود.شیدا در برابر ش زنی را می دید که می خواهد به هر قیمتی که شده به غزل کمک کند.وقتی که یک خدمتکار برای کمک به غزل اینجور به اب و اتش می زد درست نبود دوستش بی تفاوت بماند!
شیدا سعی کد با اطمینان به او جواب بدهد:
-قول می دم.
خودش هم مانده بود که ایا کاری از دست او بر می اید یا نه!
فاطمه خانم تا دم در دنبالش امد:
-ببین دخترم من غزلو دوس دارم.بخاطر اونه که توی این خونه موندم.اونم اینجا فقط منو داره.وقتی دفترو بخونی می فهمی.حالا بخاطر منم شده سعی خودنو بکن.
-چشم مادر سعی می کنم
شیدا خودش هم نفهمید چرا گفت مادر!نگفت خانم!اما دیگر دیر گفته بود.در حالی که برگشته بود وبه او نگاه می کرد که دم در خانه ایستاده و با نگاه اورا دنبال می کند گفت:
-خب اونم مادر دیگه!
دفتر توی کیفش بود.ی خواست هر چه زودتر انرا بخواند.
وقتی به خانه رسید در اتاقش را بست و دفتر را باز کرد .خط ظریف و زیبای غزل جلوی چشمش به رقص در امد....
***
تمام لحظه های من از انتظار تو پرست
و شوق دیدن او
ان کسی که می اید
کسی که زندگیم را
بهار خواهد کرد
کسی که با سحر از راه می رسد
اما سیاهی شب من را
سفید خواهد کرد
کسی که دست دلم را بدست بگیرد
و می برد به بهاران
به عشق بیداری
به روشنی به سحر
روی بام روشن صبح
کسی که منتظرم
تا....
سلام به سفیدی دل تو.سلام به تو که فقط یک رو داری.سلام دفتر تنهاییم.سلام به تنها دوستم
میدانی که جز تو کسی را ندارم.اگر خسته ات می کنم مرا ببخش.راستی برای انکه بی انصافی نکرده باشم باید بگویم جز تو و فاطمه خانم کسی را
ندارم اما فاطمه خانم معنی کینه را نمی فهمد دشمنی
را نمی فهمد این زن یکپارچه مهربانی و عشق است!
گئی حتی دشمنانش را هم دوست می دارد!حرفهائی
هست که به او هم نمی وانم بزنم.از نظر او هیچکس
گناهکار نیست.حتی پدرومادر من!از نظر او ادمها
فقط اشتباه می کنند!خدایا تو چه ادمهائی را افریده ای؟!

یکی می شود مثل فاطمه خانم من ویکی می شود می می؟ کسی که حتی حاضر نیست به او مامان بگویم! برای من از اول او می می بوده و پدر نادر! وای که چقدر آرزو داشتم یکبار، ختی یکبار، مامان
خطابش کنم ! چقدر حسرت خورده ام وقتی که مادرها وپدرخا با فرزندانشان حرف می زده اند! مرا ببخش از
اینکه قاتی پاتی می نویسم. آخر دلم پراست! آنقدر پراست که باور نمی کنی! از امروز تصمیم گرفتم با تو درد دل کنم. یعنی نه اینکه خاطرات بنویسم، نه، می خواهم تو، هم دفتر شعرم باشی، هم سنگ صبورم. انگار شعرهایم به تنهایی راضی ام نمی کنند! برای من کم است، می خواهم حرف بزنم. اما با کی؟ فقط فاطمه خانم را دارم! که او هم هنوز زبان باز نکرده، شروع می کند به پند و اندرز دادن:
- نه دختر گلم، اینطوریام نیست. تو اشتباه می کنی. به هر حال پدر مادرت هستن.
- نه غزل جون، نه مادر، اونا دوستت دارن. منتها شاید خجالت می کشن بهت بگن. احترام اونا برتو واجبه!
- نه عزیز دل مادر، وقت نمی کنن، فرصت ندارند. وگرنه من حتم دارم از خدا می خوان با تو باشن! تو هم بیخودی غصه نخور، یک کمی زیادی حساسی!
باور کن گاهی وقتها از او هم لجم می گیرد! او که در حقیقت مادر واقعی منست! او که مرا بزرگ کرده، او که با مهربانیهایش تسکینم داده! باور می کنی که گاهی فکر می کنم اگر او نبود، من یک بمب دشمنی و کینه می شدم؟!
بعضی وقتها آرزو می کنم چشمامو ببندم و وقتی باز می کنم، مادر و پدرم عوض شده باشند. با اینکه خیلی دوستشان دارم اما از دستشان عاصیم! جوری رفتار می کنند که انگار اصلاً من نیستم! فقط خودشان مهمند و کارهایشان! می می با اینکه سن وسالی ازش گذشته انگار با من رقابت می کند. هر روز موهایش را به رنگی در می آورد. گاهی یادم می رود رنگ اصلی موهایش چیست؟ صورتش همیشه زیر یک عالمه کرم وپودر وسایه و رژ لب گم شده، دلم هوای صورت واقعی اش را می کند. اما اگر لب تر کنم اعصابش مثل همیشه بهم می ریزد و ساعتها در اتاق تاریکش، استراحت می کند تا سردرد خیالی اش خوب شود. تازگی ها به من هم اصرار می کند آرایش کنم. چند روز پیش مهمان داشت. لباس سفید وبلندی که از ایتالیا آورده بودم پوشیدم. اما تا چشمش به من افتاد، لب برچید. ابروهای نازک و خالکوبی شده اش را بالا انداخت و گفت:
- تو می خواهی آبروی منو ببری؟
پرسیدم: من؟ آخه چطوری؟
با آن لباس تنگ و کوتاه قرمزش، سری تکان داد و گفت:
- میگه چطوری؟! ناسلامتی تو بزرگ شدی، دانشجوی هنر هستی، چرا انقدر بی سلیقه لباس می پوشی؟ زیر این سرافون سفید که دیگه بلوز نمی پوشن! اونهم با اون پوست مهتابی که تو داری... موها تو هم مثل راهبه ها پشت سرت بستی، دل آدم می گیره. موهای تو خودش فر داره یک کم کتیرا بهش بزن حال بیاد، بریز رو شونه هات! یک ریمل و خط چشم هم به اون چشمات بکش، با یه رژ لب زرشکی و رژگونه ی قهوه ای. اگه بد شدی با من!
دلگیر به اتاقم برگشتم و تا وقتی مهمانهایش نرفتند بیرون نیامدم. طبق معمول، فاطمه خانم آمد سراغم، می خواست ازم دلجویی کند، بغلم کرد وگفت:
- ناراحت نشو عزیزم، تو همینطوری هم مثل گل می مونی، خوشگل ونازی!
اما میدونی فردا صبحش چه شد؟ تا چشم می می به من افتاد، اخم کرد و گفت: خاک بر سرت غزل، آقا و خانم قاجار، از اون پولدارای حسابی بودن، تنها پسرشون کامبیز هم الان داره امریکا واسه خودش خدایی می کنه، می خواستن تورو ببینن تا بلکه برای پسرشون زن بگیرن. اما تو مثل عروس غربتی ها هی ناز کن و برو تو اتاقت غمبرک بزن! می ترشی، بیخ ریشم می مونی ها!
دلم می خواست کنارش می نشستم و می گفتم: اگر با نشان دادن تن و بدن و صورت نقاشی شده ام می خواهی برایم شوهر پیدا کنی، همان بهتر که بیخ ریشت بمونم!
اما نشد، نتوانستم بغض راه گلویم را گرفت و بی حرف و ساکت به اتاقم پناه آوردم.
خوب دیگه، انگار صدام می کنند باید برم! منو ببخش که خسته ت کرده م، فعلاً خداحافظ
عطر نگاه مهر
چه خوبست!
مهربان برخیز
گیسوی مهر برافشان
با باد زمزمه کن
شاید
بوی نگاه مهربان تو را باد
اینجا بیاورد
من انتظار می کشم
ای خوب انتظار
سلا دوست سفیدم!
مرا ببخش که دفعه قبل با عجله تنهات گذاشتم. هنوز شروع نکرده مجبور شدم برم. آخه دوباره می می مهمان داشت. نوبت او بود. دوره ی پوکرش را می گویم. هر چند بقیه شبها هم با این شب فرقی ندارد اما این شب یک بدی دارد که تا موقع شام مجبورم تحملشان کنم! بعد از شام پوکرشان شروع می شود. می می لباسی پوشیده بود که آدم خجالت می کشید نگاهش کند! هم پیش سینه وهم پشت پیراهن باز بود! بخدا آب می شوم وقتی اینجور لباس پوشیدنش را می بینم! نادر که اصلاً عار ندارد، پدرم را می گویم. او که بنظرش هر عیبی را با پول می شود پوشاند! نادر دوره ی مخصوص خودش را دارد، پنجشنبه ها! در دوره ی پوکر مادر بخاطر حفظ ظاهر شرکت می کند. یکی دو ساعت از شام نگذشته هم خمیازه هایش شروع می شود. یک شب پیش خودم فکر کردم او از کجا اینهمه پس انداز کرده؟ می می طبق معمول بعد از یکی دوبار دهن دره کردن پدر می گوید:
- نادرجان مثل اینکه تو خسته ای. می خوای برو استراحت کن.
وپدر راحت می شود. می رود که تخت بگیرد بخوابد! آخر بنظر او دوستان دوره ی پوکر مامان هم دندان او نیستند، یعنی درحد او نیستند:
- حتی یکی شون استعداد اقتصادی نداره! شم اقتصادی ندارند! یکی نیست بگه بابا اینا کین دور خودت جمع کردی؟ اون یکی دکتر نمی دونم چی چی! این یکی نقاش سبک چی چیسم! هوم آقای مهندس بفرمائین، استاد بنشینید، دکتر، مهندس، دکتر، مهندس....
اینجور مواقع نادر ادای مامان را در می آورد که به دوستانش تعارف می کند. هر چند دوستان خود پدر هم تحفه ای نیستن! اونا هم چند تا بساز بفروش و بنگاهی و تازه بدوران رسیده اند! دراصل همه شان یکیند! بی هویت! چه دوستان مامان که تحصیل کرده ن و می خوان با پولدارا رفت و اومد کنن وچه دوستای بابا که تازه به پول رسیده ن و می خوان پز مال و منالشون رو بدن! همه شون انگار اصل ندارن! ریشه ندارن! بی هویتی محض! وای منو ببخش. خسته ت کرده م. باور کن برام سخته بگم مامان یا مادر یا پدر! آخه به گفتن می می و نادر عادت کرده ام. آره دیشب وفتی مجبور شدم از تو جدا بشم، دو ساعت تمام شکنجه کشیدم!نمی دونی این دکتر نظری با چه قیافه ای پز کلکسیون پیپش رو می داد!

می می هم انگار توی دنیا فقط پیپ های دکتر نظری براش مهمه! عشوه می اومد و گوش می داد! باور کن خجالت می کشم. اما چاره ای نیست باید بگم. می می مثه یه دختر شونزده ساله عشوه می یاد!
منو ببخش دوست سفیدم. اما رفتار اون باعث می شه این فکرها روبکنم. هر چند فاطمه خانم می گه غیبت بده. تازه:
- ببین دختر گلم، هرکسی رو توی یه قبر جداگونه می ذارن!
بخدا از دست فاطمه خانم هم ذله شده م! گاهی فکر می کنم دیوانه است! آدم مومن باشه، احتیاج هم نداشته باشه، اونوقت وسط اینهمه آدم بی همه چی طاقت بیاره؟! اونم کسانی که حیا رو خوردن وادبو قورت داده ن! من که سر از کارش درنمیارم!آخه آخر هرماه حقوقشو می گیره راه می افته بطرف خانه ی گلها. کلی میوه وگل می خره و می ره ملاقات سالمندان! من مطمئنم که حقوقشو به دفتر خانه ی گلها میده! خودش می گه:
- آره دختر گلم. اینها هر کدوم یه زمانی برای خودشون روزگاری داشتن! نیگا به حالشون نکن! حالا که مریض وبیچاره اون گوشه افتاده ن! مصیبت بود پیری ونیستی!
دوست سفیدم، گاهی وقتا به اونم شک می کنم! به همه ی عالم شک می کنم! اما بعد توی دلم ازش عذرخواهی می کنم.آخر این مادر من بخشیدن داره؟ کاش بودی و می دیدی دیشب چه جوری پیزرلای پالون مهندس یاور واستاد فرخی می گذاشت! یه استاد ومهندسی می گفت، صدتا از دهنش می ریخت! اونوقت فاطمه خانم همه ی اینارو می بینه وباز هم ازش دفاع می کنه، می خواد ببخشمش! اونوقت همین زن که برای دوستانش اینجوری سرودست می شکنه، اصلاً نمیدونه من کجا درس میخونم، یا اصلاً چه رشته ای!
خیالش سوئیچ بنز برای تولد هدیه دادن، جای همه چی رو می گیره! بنزش توی سرش بخوره. برای مامان، منهم مثه فلان لباسشم که از ایتالیا خریده! فقط بدرد اون میخورم که باهام پز بده:
- این غزل دخترمه. یه هنرمند واقعی. هم به اومانیسم معتقده هم به نمینیسم!
درحالی که میدونم اصلاً معنی اومانیسم یا فمینیسم را نمیدونه! یه چیزی شنیده، حفظ کرده و حالا همونطور که شنیده، بکار می بره. باور می کنی که گاهی وقتها فکر می کنم این زن به شوهرشم خیانت می کنه؟! به اینجا که می رسم کله ام داغ می شه اما بخودم می گم غیر ممکنه:
- نه غیرممکنه! آخه مگه می شه؟ تازه پدرم چی؟ مگه می شه اون چشمشو هم بذاره؟!
اما رفتار اون... وای بخدا دیوونه می شم وقتی فکرشو می کنم... نه من اشتباه می کنم، منی که خودمم نمی شناسم، چه برسه به دیگرون! نمی دونم چرا اینقدر کم حرف ونجوش هستم، با اینکه برای داشتن یک دوست صمیمی و یک محبت واقعی پرپر می زنم، قیافه و حرکاتم ناخودآگاه طوری است که بچه های دانشگاه زیاد به طرفم نمی آیند.
امروز دوباره دلم خیلی گرفته، از دست خودم عصبانی ام! حق داری ندونی، آخه تا بحال چیزی بهت نگفته بودم. تو کلاسمون، یه پسر هست به اسم آریا که از همون اول ازش خوشم اومد. روزهای اول، به رفتارش دقت کردم و خیلی لذت می بردم. نجیب ومحجوب بود. سرش را پایین می انداخت و مثل اکثر پسرها با چشمای هیز و حریص، دخترها رو نگاه نمی کرد. یک روز که روی پله های دانشکده نشسته بود از پنجره کتابخانه به دقت نگاهش کردم. صورتش مثل نقاشی های بیزانس می مونه، مثل مجسمه هایی که میکل آنژ می تراشیده، یک هیکل پر وعضلانی! موهای مشکی و چشم وابروی مردونه، چشماش یک کم خماره، همون حالتی که من در مردها خیلی می پسندم. صداش هم زیباست، گرم و پرطنین!
امروز بین اون و عادل درگیری لفظی پیش اومد. عادل هم تو کلاس ماست. پراز تکبر و غروره، با پولهاش حسابی جولان می ده، خودم دیدم که تو نخ همه ی دخترای دانشگاه هست، از اخلاقش که مثل اطرفیان خودم، بوی گند عیاشی وفساد رو می ده حالم بهم می خوره، اما امروز نمی دونم چی باعث شد طرفداری اونو بکنم:
نگاه پر خشم آریا، همون پسری که بهت گفتم یا نگاه دستپاچه و نگران عادل!؟ درهر حال، همه بچه های کلاس دو دسته شدند و منهم خواه ناخواه در دسته ی عادل هستم. شاید هم همه ی این چیزها یک برخورد بچه گانه باشد که تا چند روز دیگر هیچکس به یادش نمانده باشد. نمیدانم....
باور کنم که مهر
از راه می رسد؟
باور کنم بهار
پایان بهمن است؟
باور کنم که عشق
یک چیز واقعی است؟
مهری وجود دارد و
قلبی است می طپد؟
سلام عزیزم! سلام سنگ صبورم! سلام دوست خوب سفیدم
اول بگم که دوست ندارم خداحافظی کنم. همینطور قطع می کنم، جدا می شم ازت. من در دو حال از تو جدا می شم، یه بار وقتی سرم سوت می کشه و می خوام دیوونه بشم از ناراحتی، یه بارم وقتی که مجبورم توی جمع باشم، از پیشت برم. بگذریم.
حالت چطوره؟ تو خوبی؟ منکه مثل همیشه. انگاری خدا برای من خوشی نخواسته! دلمو خوش کرده بودم به دانشگاه، که اونم چنگی به دلم نزد! انگار همه جا مثل همه! اونجا هم تظاهر و دورنگی! درست مثل مامان وبابا! می بینی بسکه پدر ومادر صداشون نکرده م، هر بار یه چیزی خطابشون می کنم! اون چیزائی که شنیدم دیگران به پدر و مادرشون می گن: پدر، مادر، بابا، مامان! در هر صورت ببخش. بیرون یه جور دیگه،توی خونه یه جور دیگه! توی خونه هر نوع نوشیدنی میل می کنن از دست ساز گرفته تا قوطی ای، اینا اسمائیه که از خودشون شنیدم البته، اما بیرون ابدا! دو روئی و تظاهر مثه مرض همه گیر شده انگار! بگذریم می خواستم برات درد ودل کنم که هنوز نکرده م. میدونی دوست خوبم، همه فکر می کنند من خوشبختم! اما از من بدبخت تر توی دنیا پیدا نمی شه! کاش دختر یه حمال بودم اما شب که پدرم خسته از سرکار می اومد، بغلم می کرد، می بوسیدم و می گفت:
- بیا بابا جون، بیا این سیب رو بگیر بخور.
آره به جای پول وسفر خارج وماشین، از توی جیبش یه سیب در می آورد و میداد دستم. می گفت بخور دخترم. اونوقت نگام می کرد و از خوردنم لذت می برد. دوستم می داشت. بعد می گفت زن، اون شامو بیار که خیلی خسته م. اونوقت مادرم یه سفره می انداخت که توش نون بود و ماست با یه ظرف آبگوشت. اما می گفت:
- غزل جون، مادر، اون سبزی خوردنو بذار توی سفره.
وای که چقدر حسرت دارم! چقدر آرزو دارم! وقتی بچه بودم، نداشتن پدر ومادر را حسمی کردم اما نمی تونستم به زبون بیارم. آخه من که پدر و مادر داشتم، اصلاً همه چیز داشتم! ماشین، راننده شخصی، همه چیز و همه چیز. اما یه چیز نداشتم:
محبت پدر و مادری!من اصلاً بچه ی فاطمه خانمم! اون بود که منو بزرگ کرد. اونوقتا سرم نمی شد، فقط اینو می فهمیدم که دلم می خواد شبانه روز توی خونه ی سرایداری باشم، پهلوی فاطمه خانم و آبجی زهرا! آخ که چقدر دلم هوای آبجی زهرا رو کرده. وقتی می می برای اولین بار شنید که گفتم آبجی زهرا، همچین زد در دهنم که از درد می خواستم بترکم! چه دست چوبی ای داشت می می!

خیلی دردم اومد. اما حالا که فکر می کنم از این دردم نیومد، گریه م برای این نبود، برای اون بود که گفت:
- آبجی زهرا یعنی چه؟ دیگه نبینم این اسمو به زبون بیاری! دختر کلفت شده آبجی دختر بنده! چشمم روشن!
-همش تقصیر فاطمه خانومه. البته خانوم شمام مقصرین که این بچه رو همش می فرستین پیش فاطمه خانوم!
- آخه چیکار کنم نادر جان؟ کار دارم، نمی رم.
وای چه روزای خوبی بود. اگه آبجی زهرا نبود، کی توی درسام کمکم می کرد؟ اما حیف که اونم رفت. اونروزا نمی فهمیدم خارج یعنی چه! آمریکا کجاست! فقط می دیدم فاطمه خانم هم خوشحاله، هم ناراحت. نمی فهمیدم چرا وبعد هم آبجی زهرا رفت. حالا استاد دانشگاهه، اونم توی آمریکا. اما ما چی؟ پدر ومادر من چی؟ بگذریم، دوست سفیدم.
تا یادم می آد گولم زده ن! یه چیزی برام خریدن و دست به سرم کرده ن! تا بچه بودم، با اسباب بازی، حالا که بزرگ شدم با ماشین و لباس و کامپیوتر! اما آخه ماشین مادر می شه؟! کامپیوتر جای محبت پدری رو می گیره؟!

٭٭٭به انتظار بگو باش
وقت رفتن نیست!
به انتظار بگو
دست می کشم از تو
ولی زمان دیدن مهتاب، مهر، نورامید
زمان دیدن گلبرگهای عاطفه
گلواره های مهر
به انتظار بگو
دست می کشم از تو!
ولی زمان...
سلام دفتر گلم! دفتر خوبم!
امروز مثه فاطمه خانوم صدات کرده م. همیشه بهم می گه دختر گلم، دختر خوبم، غزل جونم! وای که اگه اون نبود، چیکار می کردم؟! خودمم نمیدونم! مامان دوباره رفته امریکا،برای پوست کشی پیش بهترین جراحهای پلاستیک! دفعه قبل کلی از پولاشو بالا کشیدن. اما به قول خودش صورتشو خراب کردند:
- طرف وارد نبود. بیخود اسم پروفسور رو یدک می کشید! پوست صورت ماهمو کشید، اما برد پشت گوشام. اصلاً همچین چروکی ام نداشت صورتم! از اون به بعد دیگه مجبور شدم موهامو بذارم روی گوشام! دستش بشکنه! چه زجری کشیدم! قربون دکترای خودمونه دکتر ایرانیه تو لوس آنجلس، دکتر مفاخری، همچین عمل می کنه که آدم اصلاً نمی فهمه! نه جای بخیه، نه دوره ی نقاهت!
این دفعه معلوم نیست چطوری برمی گرده! فاطمه خانومو با خودش برده به بهانه ی اینکه:
- تو که همراهم نمیای نادر. من تنها اونجا چیکار کنم؟ کی ساکمو بیاره، کی کمکم کنه؟ حالا باز این بنده ی خدا می یاد، هم کمک حال منه، هم یه سری به دخترش می زنه. تازه بعد از عمل برای دوره ی نقاهتم توی هتل، یکی رو می خوام ازم پرستاری کنه!
از حق نگذریم فاطمه خانوم هم دلش پر می کشید برای دیدن دخترش زهرا. فقط غصه ی منو داشت:
- تو چیکار می کنی دختر گلم؟ غزل جون تنهائی چیکار میکنی؟
چی باید می گفتم؟ باید می گفتم نرین؟ گفتم:
- شما برین، فکر من نباشین. بس نیست هجده سال؟ بذارین چند روز هم روپای خودم باشم! آخه تا کی شما باید پاسوز من بشین؟!
- وای خدا مرگم بده! کی گفته من پاسوز تو شده م؟ من خودم دوست دارم پیشت باشم، از خدامه.
میدونستم که دوستم داره و راست می گه. اما بیشتر برای این پیش من مونده که می دونه تنهام. نه پدر دارم، نه مادر! یک شب که درد ودل می کرد، وسط حرفاش از ذهنش در رفت:
- ایشالا وقتی دست دختر گلمو گذاشتم تو دست اون مردی که بهش مطمئن باشن، با خیال راحت می رم پیش زهرا. بعد هم یه سفر مکه و انشاالله دیگه سفر آخرت، هر وقت خدا بخواد. اصل اونه که خیالم از بابت تو راحت بشه!
بهش گفته بودم که:
- این چه حرفائیه فاطمه خانوم؟!
اما میدونستم حرف دلشه. راستی چرا فاطمه خانومو مادر صدا نمی کنم؟
مادر واقعی من اونه! کاش زودتر برگردند. فاطمه خانوم که طفلکی رفتن و اومدنش دست خودش نیست! تا مامان نخواد برنمی گردن! اونم تا آمریکا دلشو نزنه بر نمی گرده! بگذریم باید صبر کنم و دعا کنم که خدا به دل می می بندازه که زودتر برگردن. دلم تنگ شده برای فاطمه خانوم، بگذریم....
کلاسمون بد نیست، بچه ها هم بد نیستن.
من بلد نستم بگو و بخند وصمیمی باشم. بلد نیستم دوست داشته باشم و محبت کنم!خوب از کجا باید یاد می گرفتم؟ اینه که همیشه تنهام، فقط عادل هی دورد برم می پلکه! اونهم به خاطر اینه که می دونه پولدارم وگرنه به خاطر خودم نیست. اون دنبال همه ی دخترها موس موس می کنه بلکه بتونه چند وقتی سرش را گرم کنه! منهم با اینکه می دانم منظورش چیه، باهاش صحبت می کنم، فقط به خاطر اونکه به آریا لج کرده باشم! شیدا هم دختر خوبیه اما اونم از دست لوس بازی ها واداهای من، خسته شده، طفلک نمی دونه که با چه دختری دوست شده! یک دختر تنها وبی کس که هیچوقت رنگ محبت رو ندیده! آریا ومرتضی وبهار هم دیگه واقعا با من دشمن شده اند! دایم بهم طعنه می زنند و می خندند. بغض گلویم را می گیرد، تنها کاری که از دستم برمی آید کم محلی به آنهاست. به جهنم! آنها هم متلک بگویند و به من بخندند، برایم مهم نیست!
اصلاً هیچکس برایم مهم نیست، بود ونبود هیشکی برام مهم نیست، اصلاً با تو هم دلم نمی خواد حرف بزنم. برعکس همیشه از تو هم خداحافظی می کنم.
خداحافظ

راستی عشق چه رنگی دارد؟
سرخ سرخ است و
یا
آبی آبی؟ آبی؟
این چه رازی است نهان
درگره خوردن اندیشه
گره خوردن دل؟
برق یک تیغ نگاه
برگلوگاه نگاهی دیگر!
راستی عشق چه رنگی دارد؟
عشق آیا خوب است؟
عشق آیا زیباست؟
سلام دوست سفیدم!
منو ببخش که باهت خداحافظی کردم. دوباره سلام!
اول فکر می کردم خودش است، خود خودش! همان که یک عمر منتظرش بوده ام. همان دوستی که می تواند تا ابدیت همراهم باشد. اما حیف، یعنی نه اینکه حیف باشد، اشتباه می کردم. اصلاً ولش کن. بذار از کارام بگم. تازگیها بنظرم رسیده بود که باید یه نفرو پیدا کنم که شعرهامو براش بخونم و اون برایم عیبها شو بگه. به هر دری زدم هیچ شاعری حاضر نشد حتی به من جواب بدهد. یعنی اصلاً با هیچکدامشان نتوانستم تماس بگیرم! از روی کتابهای شعر به ناشرها زنگ زدم اما هیچ ناشری کمک نکرد. یعنی می گفتند شماره بدهید تا بدهیم به استاد. اگر خواستند، با شما تماس می گیرند اما انگار هیچکدام نخواستند! تا اینکه تصادف به کمک آمد. یکی از بچه های انجمن شعر از استاد سپهر گفت. می گفت به بچه هائی که استعداد نوشتن دارند، کمک می کند. نعمتی بود اما....
اما باورت می شد پدر اوبود؟! این استاد سپهر پدرآریا بود! همان همکلاسی ام. باور می کنی؟ در خانه اشان بودم که بهم برخوردیم. آن روز، داشتم می رفتم که در راهرو بهم برخوردیم. وای! نمی دونی دلم چه جوری می طپید، طوری که می ترسیدم صداش به گوش پدر ومادر آریا هم برسد. اونم مات مونده بود. برای یک لحظه باور کردم که از من متنفر نیست. اما با کنایه ای که موقع خداحافظی زد، فهمیدم اشتباه کرده ام. حس کردم صورتم از خجالت سرخ شده، هر جوری بود جلوی گریه ام را گرفتم وبه سردی خداحافظی کردم. خدایا! چرا انقدر بدبختم؟ من عاشق پدر ومادرآریا هستم. پدرش، استاد سپهر تقریبا هم سن وسال نادره، اما با یک دنیا مهربانی و فهم ودرک! با مهربانی غلط هایم را گوشزد می کند و به شعرهایم گوش می دهد و تشویقم می کند. مثل یک پدر واقعی! مادرش هم زن ماهی است. آرایش نمی کند، اما زیباست. زن فوق العاده مهربان و خونگرمی است. هر بار برایم چای می آورد، صورتم را می بوسد واحوالم را می پرسد. پس چرا پسرشان آنقدر مغروره و متکبره؟
خداحافظ دوست خوب سفیدم
!

شاید تعجب کنی که چرا بدون شعر شروع کردم وتازه چرا خداحافظی، آنهم بدون سلام؟ منکه همیشه از خداحافظی بدم می اومد! حق داری. اصلاً همه حق دارند. عالم وآدم حق دارند. میدونی چند وقته با تو حرف نزدم؟ چهار ماهه! مامان برگشت. فاطمه خانم هم برگشت. زندگی من شد همون کثافتی که بود. اصلاً هیچ وقت هیچ فرقی نمی کنه. یعنی قرار نیست بکنه! من احمق را بگو که امید بستم به........
خاک برسرم کنند که هنوز ساده ام! هنوز فکر میکنم خوبی هست! عشق هست! آدمیت هست! اما نیست! باور کن نیست! دیگه خسته شدم. آره خسته ی خسته! دیگه بسمه. دیگه قدرت تحمل شکست را ندارم. همه فکر می کنن من خوشبختم، هیچی کم ندارم. اصلاً همین باعث شده که با من یه جور دیگه رفتار کنن. مثه، مثه... مثه یه لباس توی ویترین! نه لباسی که می شه پوشیدش... لباسی که فقط باید نگاش کرد! خاک برسرم با این مثال زدنم! اما واقعیت همینه! همیشه یه دیوار شیشه ای بین من ودیگران بوده. یه دیوار که نمی شه خرابش کرد. دیوار داشتن، پولدار بودن! چقدر تلاش کردم خردش کنم اما نشد! فقط کسانی می تونن بیان اینور دیوار که مثل خودم پولدارن! مثه اون پسره ی عوضی که باورش شده بهش علاقه دارم! تا حالا باهات زیاد از اون حرفی نزدم. میدونم، قابل نبود که ازش حرف بزنم. بذار راستشو بگم. بخاطر همون همکلاسیم، همون آریا، با عادل حف زدم! گرم گرفتم. چه کارها که نکردم، دست خودم نبود، می خواستم تحریکش کنم اما کارو بدتر کردم! انگار قراره من همیشه کارها رو خراب کنم! اصلاً بمب بخوره توی این دل احمق من! کارد بخوره توی این قلب که نمی فهمه چه کسی رو باید دوست داشت وچه کسی رو نباید! پدر اینجوری، اما پسر اینجوری! باور کن تا حالا چند دفعه می خواستم بزنم توی گوشش. بعدشم پشیمون شده م از اینکه نزدم! اما خوب که فکر می کنم می بینم اون تقصیری نداشته! مقصر خود منم! شاید اصلاً اون به هیچکس علاقه نداشته باشه! شایدم از بهار خوشش بیاد. همونی که بیشتر وقتا باهاشه. اصلاً از لج اونا رفتم توی باند سرخا. بچه های پرسپولیسی رو می گم. وگرنه منو چه به پرسپولیس واستقلالی! از لج اون رفتم! اون که با اون رفیق بی مزه ش رفدار آبی بودند، تو نمی شناسی ش. اسمش مرتضاست، رفیق آریاست. اون و بهار، دوتائی شون باهاشن. منکه از هرسه تاشون لجم می گیره. اصلاً نمی خوام سر به تن هیچکومشون باشه. اما نه اون دوتا که تقصیری ندارن. همه ی تقصیرها به گردن آریاست. نمیدونم! شادیم نباشه!
داشت باورم می شد، باور میکنی که اون، اون آریای مغرور داشت منو بو می کشید؟ طوری نفس می کشید که انگار می خواست همه ی هوائی که بوی منو می ده تنفس کنه! می فهمیدم. من یه زنم! هر چی باشم، آخرش زنم! می فهمم. پهلوی هم ایستاده بودیم، وقتی سرپیچ از پشت افتادم روی اون، آرزو می کردم توی بغلش بیفتم. اما اونم پشتش به من بود. وقتی برگشت وکنارم ایستاد، از چشماش معصومیت می بارید. می خواستم یهو بغلش کنم! توی دلم فشارش بدم وداد بزنم عاشقشم! می خوامش! می پرستمش! اما یکهو نفهمیدم چطور شد! یهو شد همون آریای همیشگی! همونی که یه جوری از کنار من رد می شه که انگار مواظبه یه وقت از وجود کثافت من نجس نشه! آره بخدا باور نمی کنی! همینطوری از کنارم رد می شه! انگار می گه پیف! انگار ازمن متنفره! اونوقت به همه ی بچه ها، باور می کنی با همه ی همه ی بچه ها خوبه! مهربونه! دوستشون داره! یا چشمهای خودم دیدم. حتی با مستخدمهای دانشگاه هم مهربونه. صلاً عالم وآدم دوست داره غیرمن! از من یکی متنفره! منم ازش متنفرم! تو نمیدونی چه مادر ماهی داره! خانوم! یکپارچه خانوم! پدرش هم یکپارچه آقا! اصلاً فضای خونه شون پر از مهر و عاطفه س، پر از محبته! وقتی آدم اونجا نفس می کشه احساس آرامش می کنه. اوناهم مثل فاطمه خانم هستن. بوی اونو میدن. تو نمیدونی چه خونه ای دارن! یه آرامشکده س! چشماشون مهربونه. نگاهشون، کاراشون، اما آریا، وای خدایا، چقدر از اون بدم میاد! چقدر دوستش دارم! نه، اون مثل پدر ومادرش نیست! غرور داره اونو می کشه! تا قبل از اردو بود ونبودش برای من فرقی نمی کرد. یعنی.... یعنی نه اینکه فرقی نکنه اما اونروز تحقیرم کرد! خردم کرد! من با نگاه بهش محبت کردم. دلم می خواست باهاش آشتی کنم، ولی اون از صبح تا شب با رفتارش، با نگاش مسخره م کرد، خردم کرد. نه دوست من دیگه بسه. باید یک جوری تمومش کرد. زندگیمو می گم، دیگه بسمه! دیگه هیچ امیدی ندارم. بذار می می و نادر برای خودشون چراکنن و به فکر خودشون خوش باشن! بذار هر کسی هر کاری دلش می خواد بکنه. اما من دیگه بسمه. دیگه بسمه! دیگه با تو هم حرف نمی زنم، نمی خوام حرف بزنم! حتی می خوام توی گوش تو هم بزنم! خط خطی ت کنم! پاره ت کنم! سرت داد بزنم! از تو هم خسته شدم، از همه چیز وهمه کس!

شیدا داشت شاخ درمی آورد. باورش نمی شد که زندگی غزل یک چنین زندگی ای باشد! دختری به ظاهر شاد وشنگ، پولدار وزیبا وخوش پوش اینقدر بدبخت باشد! نمی دانست چکار کند! باید کاری می کرد. هرچه زودتر!
- فاطمه خانم شما می گین چیکار کنیم؟
شیدا فهمیده بود که هر کاری بخواهد بکند، باید به کمک فاطمه خانوم باشد. این بود که به سراغ او آمده بود. جواب فاطمه خانم باعث شد بیشتر احساس تنهائی بکند. خودش به تنهایی باید با غزل کلنجار می رفت!
- دختر جان اگه کاری از دست من برمی اومد که حالا این دختر گل توی قفس پرپر نمی زد! نتونستم خانم! نتونستم دختر جان!
- باشه، پس باید منم تلاشمو بکنم. راستی فاطمه خانوم کسی خونه هست؟
- نه دختر گلم. هیچکس خونه نیست. سهراب خان پسر عمه ی غزل اینجا بود که رفت. یعنی یک دو ساعتی تنها نشست و دید فایده ای نداره، پاشد رفت. خود مونیم و خودمون!
- خب چه بهتر! پس با اجازه تون من میرم دم اتاقش.
- دست خدا بهمراهت دخترم. منم همین دور وبرام. کاری داشتی صدام کن. برو عزیزم. الهی پیرشی دخترم.
شیدا آخرین دعای فاطمه خانم را با خودش زمزمه کرد:
- الهی پیرشی؟! دعاشونم فرق میکنه! اصلاً همه چیز قدیمیا با ما فرق داره. اما با اون چیکار کنم حالا؟ با این دختره ی لجباز....
وناگهان ذهنش باز شد! انگار جرقه ای در مغزش زده شد! کلمه لجباز برایش راهگشا شد.
- باید لجباز بود. مثل خودش! آره برای شکستن سنگ، باید سنگ بود. اگر نرم برخورد کنم، بیشتر می تازه! باید اول از اطاق بکشونمش بیرون.آره....
- از اینجا برو!
شیدا با خودش گفت:
- اینم جواب سلاممون! عیب نداره.
با خشونت در را کوبید:
- هی! چه خبره؟ این چه بساطیه راه انداختی؟ این ادا اطوار چیه درآوردی؟ چند روزه این پیرزن بیچاره رو عذاب می دی؟ بسش نیست؟ از دست عالم وآدم می کشه، حالا تو هم گذاشتی رو دنده ی لج؟
جوابش سکوت بود. اندیشید:
- انگار روی خوب جائی دست گذاشتم!
- ادامه داد:
- ببین خانوم خانوما، فاطمه خانوم دفتر تو داد به من، همه شو خوندم. همه چی رو می دونم. اینکه اینهمه ادا اطوار نداره!
غزل انگار از جایش بلند شده بود، با آنکه دراطاق بسته بود، به نظر می آمد غزل به در نزدیک شده. صدا بلندتر شده بود. نگذاشت شیدا حرفش را ادامه بدهد:
- به اجازه ی کی داده؟ اون حق نداشته! آخه به چه حقی....
- صبر کن. پیاده شو با هم بریم. حالا دیگه اونم بدشد؟ حتماً اونم مثه پدر و مادرته، نه؟ خجالت نکش، بگو.
جوابی داده نشد. شیدا فهمید درست عمل می کند. ادامه داد:
- پس چرا ساکت شدی؟
جوابی نیامد.
- واقعاً که؟! آدم از بعضی ها انتظار نداره! پسره ی عوضی قیافه گرفته که گرفته! داخل آدم! اون اصلاً آدمه که تو حرفشو بزنی؟
میدانست که علاقه غزل نمی گذارد که او بی تفاوت بماند. باید روغن داغش را بیشتر می کرد با لحنی عصبانی ادامه داد:
- من اصلاً فکرشو نمی کردم تو اونو داخل آدم بدونی! وقتی همه ی پسرای دانشکده دور وبرت موس موس می کنند، تو نباید به اون محل بذاری! تازه، تو یه نفرو داری که برات جون میده، اونم کسی که چشم خیلی از دخترا رو گرفته، من که موندم! آدم یه نفر مثل عادل داشته باشه، اونوقت این یارو رو آدم حساب بکنه! آخه شلغم کی میوه بو؟! اینم شنیده خبرائیه! اشتباه شنیده! فکر می کنه بخاطر باباش باید حلوا حلواش کنن، بذارنش روسرشون! بوی کباب شنیده اما غافله که خر داغ می کنن! ذاخل آدم؟! بقول یکی ازبچه ها باباش یه مزخرفاتی می نویسه که یعنی شعر! غافل که (معر) می فرمان حضرت استادف نه شعر!
- خفه! بی شعور! کی از شعر حرف می زنه؟! غلط کرده، هم اون گفته، هم تو که تکرارش می کنی!
شیدا خوشحال بود. کارش به نتیجه رسیده بود! فریاد بلند و عصبانی غزل علامت موفقیت بود. باید نمی گذاشت این آتش سرد شود:
- بابا تو هم! انگار به ایب شاه گفتم یابو!
- شیدا داری دیوونم می کنی ها! آخه....
ودیگر همراه با صدای غزل صدای کلید می آمد که درقفل در می چرخید. غزل به فریاد از پشت در راضی نبود! می خواست رو در رو با شیدا بجنگد! موهایش پریشان و رنگ ورویش زرد زرد بود. چشمهایش پف کرده بود و همه ی اینها به عصبانیت او یک حالت توحش می بخشید که آدم را می ترساند! شیدا اندیشید:
- دیگر پشت در نیست که مرا بنبیند. باید قافیه را نبازم!
شیدا ابروها را درهم کشید. صورتش را هم باید درهم می کشید، با صورتی سرشار از عصبانیت گفت:
- اینا چیه می گی؟! مزخرفات!
غزل طاقت نیاورده بود از آریا بد بشنود! با هردو دست بازوهای شیدا را گرفت. درحالی که تکانش می داد، با دهان کف کرده ادامه داد:
- بله مزخرفاته! اما از نظر کی؟ هان از نظر آدمایی که هیچی نمی فهمن! در تعجبم چطوری دیپلم گرفته ن و دانشگاه اومدن؟! بایدم اینارو بگن! بیچاره استاد! حقشه!
آرامتر شده بود. آخرهای حرفش بازوهای شیدا را ول کرده بود. جمله ی آخرش را با پوزخند گفت:
- واقعاً شیدا خانم چه خوب خودتونو رو کردین! شما بودین که دم از هنر می زدین! از شعر وادبیات!
- حالا هم می زنم. اما گفتم که... یعنی حرف من نبود، حرف یکی از بچه ها بود. منکه شعرهای استاد را نخوندم.
شیدا می فهمید که باید دست پائین را بگیرد، از اطاق بیرونش کشیده بود، پس موفق شده بود و دیگر موضوع اصلی فراموش شد! ذهن غزل را بجای قهر و دربستن و آرزوی مردن، فکر اثبات حقانیت استادش پر کرده بود. او باید ثابت می کرد استادش خوب شعر می گوید. نه تنها خوب، که عالی می گوید! با عجله به اتاقش دوید وبا یک دفتر بیرون آمد. جنگ گونه ای بود به اضافه ی کارهای تمرینی خودش و اصلاحات استاد. وقتی فاطمه خانم چای آورد، هر دو روی مبل های پذیرائی نشسته بودند و مشغول بحث ادبی بودند. فاطمه خانم هم به روی خودش نیاورد. فقط موقع تعارف چای به شیدا چشمکی زد که با یک چشمک جواب گرفت.
موفق شده بود! یعنی موفق شده بودند! شام را سه تایی خوردند. لبخند مهمان لبهای غزل شده بود. به هر دوشان لبخند می زد:
- اما تو هم خیلی کلکی شیدا! فکرشو نمی کردم! فاطمه خانوم هم بعله! آب نیست و گرنه شناگر قابلین!
- قابلی نداره خانوم خانوما!
شیدا جواب داد. دیگر تمام حرفهایش را زده بود. راستش را گفته بود که چرا جبهه گرفته. مهم نجات غزل از آن حال بود. موفق شده بودند او را آرام کنند. نه تنها غزل که بقیه هم نمی خواستند اسمی از آریا به میان بیاورند. آنچه که باعث عکس العمل غزل شده بود، علاقه او به آریا بود! طاقت نیاورده بود شیدا از آریا بد بگوید! آنهم نه کم که بسیار! هر چند غزل وانمود می کرد که از توهین به پدر آریا عصبانی شده اما یک توافق درونی بین هر سه شان شکل گرفته بود که فاطمه خانوم با ساده ترین شکل به زبانش آورد. آنهم آخر کار:
- یک نفرو داشتیم از نون خامه ای بدش می اومد، اگر کسی اسم نون خامه ای رو می آورد، واویلا بود! اما خوشمزه این بود که بعد ازکلی داد وبیداد می گفت: آخه بی انصاف این چه کاریه؟ هی می گی نون خامه ای، نون خامه ای! اسمشو نیار، خودشو بیار! حالا شده حکایت ما وغزل! دخترها با صدای بلند خندیدند. شیدا حرف فاطمه خانوم را ادامه داد:
- راست می گه فاطمه خانوم. اسمشو نیار، خودشو بیار! وای به حال کسی که بگه.... بگه...
ادای جبهه گرفتن را درآورد. گوئی از جمله ی غزل می ترسد و غزل هم برای تکمیل نمایش، ادای حمله را درآورد و صورتش را جلو آورد وگفت:
- هان بگو، اگه جرئت داری بگو!
- بله، وای به حال کسی که بگه....
ازجا بلند شد و درحال فرار گفت:
- آریا... آریا...
غزل دنبالش می دوید وگفت:
- دعا کن نگیرمت دختر....
فاطمه خانم خوشحال بود. نذر دو دور تسبیح صلوات کرده بود. تسبیحش را که همیشه بجای گردنبند به گردن می انداخت درآورد که نذرش را ادا کند. به آرزویش رسیده بود. غزل با خودش آشتی کرده بود. آنهم با حرفهائی که هرسه شان آن شب از دل زده بودند. شیدا می گفت:
- کی میدونه توی دل اون پسر چیه؟ بخدا اگر از من بپرسین، اونم همین حالو داره! منتها تظاهر می کنه! باید صبر کنی! حتماً یه روز کارا درست میشه، دستشو رو می کنه!
- منم مطمئنم دختر گلم. شیدا خانم راست می گه.
- بگین شیدا فاطمه خانوم. نه اصلاً بگین دختر گلم، تا... تا...
با خجالت اضافه کرد:
- منم بگم بله مادر!
- فاطمه خانوم یه عالمه مادره! مادره! مادر من یکی که هست، تورو نمی دونم!
این را غزل از ته دل گفت. مادر داشت اما رفتار مادرانه ی فاطمه خانم دل اورا هم برده بود. فاطمه خانم آنقدر بی ریا و دوستانه برخورد می کرد که با وجود احساس مادرانه، حس دوستی را هم برمی انگیخت. شیدا گفت:
- خوش بحال دخترشون! فاطمه خانوم انگار هم مادر آدمند، هم دوست آدم!