فصل هفتم
بالاخره می ریم یا نه ؟
-اونکخ رو شاخشه.باید بریم .سالهای قبل بچه ها همون ترم اول دو سه تائی اردو رفته بودن.حالا ما ترم دومیم و هنوز هیچ چی.
مرتضی جدی حرف می زد.بچه ها هر کدوم یه چیزی می گفتند.اریا اما ساکت بود.نمی خواست قاطی صحبت بچه ها بشود.نگاهش غمگین می نمود.
-ببینم پس نیس؟تو دیگه ادم می شی؟
جواب مرتضی را طلبکارانه داد:
-یعنی چه ادم شی؟
-اخه چند وقت حضرت اقامثه بوف کور شدن!گفتم شاید تصمیم گرفته باشی دوباره تغییر ماهیت بدی و از عالم پرندگان برگردی به عالم انسانیت!بابا بخند حرف بزن بگو و بخند تا دنیا برویت بخند.
مرتضی جمله ی اخر را فیلسوفانه گفت و اریا هم ادای خندیدن در اورد و از جمع جدا شد.در همان حال صدای عادل صارمی را شنید:
-بچه ها درست شد.همین پنجشنبه می ریم.
عادل از اموزش دانشکده بر می گشت.
بهار پرسید:
-کجا بالاخره؟
-والا توی همین تهرون بزرگ.
-یعنی چی؟
-همین که شنیدی.برای اینا همه چی میشه .قراره بریم سربند.از طبیعت طرح بزنیم و تا عصر از اب و هوا لذت ببریم.
عادل با طعنه حر ف می زد.طوری حرفهای مسئولین دانشکده رو نقل می کرد که معلوم بود مسخره می کند!با خبری که او اورده بود سر و صدای بچه ها بلند شد:
-بابا این که نشد رادو !قرار بود چند روز بریم خارج از شهر!
مدتی بود که صحبت اردوی چند روزه بود اما حالا به یک روز دربند رفتن کار ختم شده بود.اری هیچ میلی به این رادوی یک روزه نداشت.اما باید می رفت .شادکام که از بچه های خوب کلاس بود اریا را صدا کرد و گفت:
-انگار حالت خوب نیست؟!می فهمم.ادم بعضی وقتا با خودش قهره حتی خوصله ی خودشم نداره اما جه میشه کرد توی محیط اجتماعی مثه کلاس و دانشگاه و اینجور جاها مجبوره تحمل کنه.اونوقت تا حالا حرفای تو و مرتضی را شنیدم .مرضی دوست داره اریا بی خیال شو .بالاخره دیگه باید ساخت.....
یکی از مینی بوسهای دانشگاه که ارم وزارت علوم و اموزش عالی داشت منتظر انها بود.25 نفر بودند.ژاله رفاعی اولین نفری بود که اتوبوس را دید:
-ترا بخدا نیگا یعنی ما قابل یه اتوبوس نبودیم؟
وبعد رو کرد به بهار که پشت سرش بود و پرسید:
-مینی بوس چند تا جا داره!تو میدونی؟
-والا دقیق که نه شاید 20 تا!باید صندلیهاش رو فشرد.
صدای شیطنت امیز مرتضی حرف انها را قطع کرد.
-بهار خانم اون جمله رو خوندین؟استفاده خصوصی ممنوع.حالا این که مینی بوسه اما هر ماشین شخصی ای با این ارم دیدم داشته می رفته خونه خاله یا عمه!
-بابا ول کن تو هم بریم سوار شیم.
عادل گفت و خودش در را باز کرد.
اریا و غزل جزو اخرین نفراتی بودند که سوار شدند.برای همین مجبور شدند بایستند.همه صندلیها پر بود.یکی دو تا از بچه ها تعارف کردند اما غزل رد کرد و ایستاد و یکوقت اریا متوجه شد که پشت به پشت هم ایستادند.هر کدام از شیشه ی روبرویشان بیرون را نگاه می کردند.یک میل مهارشدنی اریا را عذاب می داد.
-یعنی چه؟اخه چرا اینجوری شدم من؟
دلش می خواست برگرده و کنار غزل بایستد.به همان جایی که او نگاه می کند!اما مقاومت می کرد چند لحظه بعد تکانهای مینی بوس مقاومتش را شکست.غزل با انکه دسته صندلی کناری اش را گرفته بود سر یک پیچ نتوانست خودش را نگه دارد و تعادلش را از دست داد . افتاد روی اریا!
اریا در یک لحظه فشار جسم اورا حس کردشاید یک لحظه هم نشد.چون مینی بوس از پیچ گذشت و غزل دوباره تنوانست خودش را سرپا نگه دارد!
صدای شرم زده اش بلند شد:
-می بخشید اقای سپهر.
-خواهش می کنم خانم صدر.
اریا برای جواب مجبور شد به طرف غزل برگردد و دیگر همانجا ایستاد.دلش نیامد برگردد.همان یک لحظه تماس کار خودش را کرده بود!صورت هر دوشان سرخ شده بود.اریا نمی فهمید چرا اینطوری شده.قبلا چند باری موقع رد شدن از کنار غزل بوی عطر او را به مشام کشیده بود.بوئی که مستش کرده بود .اما حالا می فهمید این بوی عطر نیست بوی تن اوست!
-وای خدای من یعنی ممکنه؟ادم تو کتابا می خونه که بوی تن فلانی مثل بوی گله اما راستی راستی یعنی ممکنه؟
بوی تن غزل لرده بودش به میان گلهای وحشی کوهستان!
انگار داشت عطر گلهای وحشی را می بوئید!
-کاش می شد بو را توضیح داد!
اریا داشت بیرون را نگاه می کرد اما در اصل جائی را نمی دید .فقط عمیقا نفس می کشید و می بوئید!می خواست همه ی هوای کنارش را ببلعد و غافل بود که این حال باعث شده با دهان باز نفس بکشد.طوری که ادم وقتی اکسیژن کم دارد نفس می کشد!
-چی شده اقای سپهر؟نفستان گرفته؟طوری شده؟حالتون خوبه؟غزل فکر کرده بود تو نفس تنگی پیدا کرده است.پرسیدنش رنگی از یک نگرانی عمیق و واقعی داشت.نه چیزی مثل یک تعارف یا پرسش ساده.
-نه!نه چیزی نیست یعنی...یعنی طوریم نیست چطور مگه؟
-خدا را شکر.اخه طوری نفس می کشیدین که...
-نگران شدیم.
جمله غزل را یکی از همکلاسیها تمام کرد.علی زارع که روی صندلی تک نفره روبروی انها نشسته بود .علی با خنده ادامه داد:
-درسته که مینی بوس تو سر بالائیه اما تو طوری داری نفس می کشی که انگار تو داری ماشین بالا می بری !چه خبرته؟خانم صدر حق داشتند.
اریا لبخندی زد و حرف را عوض کرد.صحبت چند نفره شد و ادامه پیدا کرد اما نگاه نگران غزل وقتی از او پرسید حالتون خوبه در دل اریا نشسته بود .چشمهای درشتش واقعا نگرتن بود و نه فقط اریا که غزل هم داشت از خودش می پرسید:
-اخه یعنی چه؟این چه حالیه من دارم؟منکه از ان خوشم نمیاد!منکه نسبت به اون بی تفاوتم.پس چرا....چرا پس...
ان لحظات خاص گذشته بود ان لحظاتی که اریا و غزل خودشان نبودند!دوباره برگشتند به قالب همیشگی سان.غزل می اندیشد .یعنی سعی می کد بیندیشد:
-واقعا که!ادم باور نمی کنه که این اریا پسر اون پدر باشه!فکر می نه در اسمون باز شده و حضرت اقا افتادن پایین!
داشت به خودش تلقین می کرد که از اریا خوشش نمی اید!
اریا هم می اندیشید:
-بچه پولدار!احوالپرسیش هم مثه صدقه دادنه!از اون بالا به ادم نیگاه می کنه!از بوی عطرشم خوشم نمیاد.کدوم بوی تن؟بوی عطر و ادکلنشه!منکه ازش خوشم نمیاد!بره نگران عدل جونش باشه!اصلا اون چیکار به من داره!
زارع داشت شاخ در می اورد.داشت با اریا و غزل صحبت می کرد که انها بدون مقدمه رویشان را برگرداند.هر کدام به طرفی !زارع نمی دانست که انها دوباره با غرورشان اشتی کرده اند.زیر لب زمزمه کرد:
-چی شد؟یهو اتفاقی افتاد؟!
وبعد بلندتر پرسید:
-بچه ها طوری شده یکهو؟
غزل جوابی نداد اما اریا گفت:
-نه علی جان یهویه منظره ای دیدم اونجا رو نیگا...
و انروز شاید یک از بدترین روزهای زندگی هردوشان بشد!هر دوشان از دست خودشان عصبانی بودند و این عصبانیت بیشتر بدقلقشان کرده بود.
-بابا این اریام معلوم نیست چه صیغه ایه!یعنی اومدیم اردو>؟یعنی ناسلاتی رفیقیم!روزمونو خراب کرد!
شیدا به رک گوئی مرتضی نبود که همین حرفها را در مورد مرتضی بگوید اما سعی کرد یک جوری به غزل بفهماند که رفتارش مناسب نبوده است:
-غزل جان بنظر تو اب و هوای اینجا بهتر از کلاس درس نیست؟
-اوهوم.
-حیف نیست توی این هوای به این خوبی ادم اینجوری اخم کنه و...
-دست بردار شیدا جان!بذار تو حال خودم باشم دست خودم که نیست...
به راستی که ادمها را نمی شود شناخت اگر می شد ته دل هر دونفرشان را دید هم اریا هم غزل از هم شدیدا خوششان می امد.شاید در لحظه های خلوتشان از خدا می خواستند یک روز مثل امروز با هم باشند انهم به دور از کلاس و درس ودر اب و هوائی به این خوبس در فضایی پر از صمیمیت که از شادگی و مهربانی همکلاسیهایشان رنگ گرفته بود.اما حیف که هر دو مرور بودند.مرتضی طاقت نیاورد هنوز از مینی بوس پیاده نشده بودند که خودش را به اریا رساند و در گوشش زمزمه کرد:
-از قدیم و ندیم گفته زن و شوهر باید یکیشون سنگ نیم من باشه!نمی شه ه هر دوشون سنگ یک من باشند!یکی باید کوتاه بیاد خودشو کوچیک کنه تا...
اریا با عصبانیت بازویش را از دست مرتضی در اورد و در حالی که خودش را به نفهمی می زد گفت:-منو که می بینی از حرفات سر در تمی ارم مثل هم سرم نمی شه!اینجام زن
شوهر واز این حرفا نداریم، درضمن بیا یه امروز مردونگی کن و دست از سرم وردار!بذار راحت باشم. معما و اینجور چیزام....
- چشم! به چشم آقا پسر، هرچی شما بگین.
بهار درست پشت سرشان راه می رفت. به محض آنکه آریا ازمرتضی جداشد، خودش را به کنار مرتضی رساند وگفت:
- منکه سردر نمیارم آقای صادق. نه به اون شاخ وشونه کشیدنتون که با یه کلمه به هر بیچاره ای می پرین، نه به این طاقتتون! چیه هی لی لی به لالاش می ذارین؟ آریا لوسه! یعنی گاهی وقتا خیلی لوس می شه، اونوقت شما....
- نه خانم ابدی، اشتباه می کنین.
مرتضی ناراحت شده بود. برای لحظه ای حتی دلش هم سوخته بود اما او می فهمید قضیه از چه قرار است، او مشکل آریا را می فهمید، حتی بهتر از خود آریا آن را حس می کرد وبخاطر همین هم از دست او ناراحت نمی شد، طاقت می آورد، درست مثل یک برادر بزرگ. اما اینها را که نمی شد به بهار گفت.
- آریا بچه بدی نیست، منتها گاهی وقتا مثه حالا بد قلق می شه. ولی مطمئن باشین به نیم ساعت نمی کشه که برمی گرده وعذرخواهی می کنه. می گین نه، نیگا کنین.
مرتضی راست می گفت. هنوز بچه ها سرجاهایشان ننشسته بودند و کوله پشتی ها باز نشده بود که آریا برگشت:
- ببین مرتضی... من... می دونی من یعنی...
کمی من من کرد وعاقبت در چشمهای مرتضی خیره شد:
- منو ببخش، معذرت می خوام!
- ول کن مرد، برای چی؟ یالا، یالا زودتر سه پایه رو علم کن ببینم امروز چی می کشی؟
بهار می دید. هم چند دقیقه قبل را دیده بود وحالا را می دید!
- عجیبه! عینهو یه مادر براش دل می سوزونه!
بهار حال خودش را نمی فهمید! آیا به دوستی آریا ومرتضی حسادت می کرد؟ آریا داش می خواست خود او به جای مرتضی بود وبا آریا مادرانه می ساخت، جورش را می کشید، حرفهای درشتش را تحمل می کرد وبعد اینجور دوستانه عذرخواهی اش را قبول می کرد؟!
- خدایا منکه نمی فهمم تو دلم چه خبره! نکنه من....
آریا از دست خودش عاصی شده بود. از رفتار خودش ذله شده بود:
- آخه چرا هر دقیقه به یه رنگی در می آم؟ چه مرگمه؟! اون از غزل ، اینم از مرتضی! مگه غزل چیکار کرده بود که من یهو اونجوری شدم؟ یا مرتضی طفلک چی گفت که اینجوری زدم توی ذوقش؟!
او منظور مرتضی را خوب خوب فهمیده بود اما خودش را به آن راه زده بود.
- منکه فهمیدم چی می گفت، وقتی از زن وشوهر گفت و سنگ نیم من و این حرفا، یعنی می گفت که باید یکی از ماها کوتاه بیایم، آره مرتضی حتماً می فهمه که ما از هم خوشمون می آد... اما نه، از کجا که غزل هم از من خوشش بیاد... تازه چه معلوم که من از اون خوشم بیاد تا اونوقت یکی سنگ نیم من بشه و....
آریا دلش می خواست سرش را به سنگ بکوبد.
- بد جوری توهمی سپهر؟ چته؟ رنگت شده سیاه سیاه! چرا اینجوری دستاتو فشار می دی؟ اا نیگا؟ چته؟ طوری شده؟
زارع راست می گفت ودوستانه می پرسید. آریا به زور لبخند زد:
- هیچی، هیچی. چیزیم نیست. داشتم به یه موضوع ناراحت کننده فکر می کردم، اونوقت...
- بابا حالا چه وقت این حرفاس؟ پاشو بریم پیش بچه ها. پاشو دیگه.
دست آریا را گرفت تا کنار بچه ها بروند. اکثر بچه ها در یک حلقه دورهم نشسته بودند. بعضی سه پایه جلویشان بود وبعضی ها تخته شاسی را روی زانو گذاشته بودند. هر چند هنوز کسی کار را شوع نکرده بود. مرتضی و بهار تازه نشسته بودند که آریا وزارع هم رسیدند.
ذهن مرتضی آزاد وراحت بود. بخاطر همین خوب می توانست بخند و بخنداند. بهار اما نمی دانست چه حالی دارد و چه می واهد. آریا با خودش جدال داشت، همان جدالی که در گوشه ای دیگر گونه های غزل را سرخ کرده بود.
- خب، بالاخره نگفتی چرا از من عذرخواهی می کنی؟
شیدا داشت از غزل می پرسید. واقعاً نمی فهمید غزل برای چه از او عذرخواهی می کند! آنها نیم ساعتی بود کنار هم نشسته بودند. شیدا فراموش کرده بود که در مینی بوس غزل با چه لحن تندی با او حرف زده. او حرف زده. او همان لحظه بخشیده بودش. اما غزل حالا می خواست دل دوستش را دوباره بدست بیاورد:
- بخاطر اون حرفام توی مینی بوش.
- اینو باش! ول کن دختر. ببین چی می گن؟
- کی؟ چی؟
- خب استاد دیگه، مثه اینکه یه چیزی می گفتند.
- منکه نفهمیدم.
غزل حق داشت نفهمد! فکر او که آنجا نبود! فکر غزل درست به روبروی جائی بود که استاد نشسته بود! آریا روبروی استاد رهنمون نشسته بود وبه حرف های استاد گوش می کرد:
- من نمی فهمم برای چی می گن طبیعت بی جان؟! طبیعت نه تنها بیجان نیست، بلکه با گذشت هر لحظه چیز دیگری است! نمی دونم تونستم منظورمو برسونم...
شیدا که از اول گوش کرده بود، حرف استاد را برید:
- نه استاد، من یکی که نفهمیدم!
- خیلی ساده س دخترم، این آبی که تو می بینی، همون آبی نیس که یک دقیقه پیش بده یا اون پروانه ی روی علفهای کنار جوی، قبلاً نبوده! اگه تو یه دقیقه پیش این جوی آبو می کشیدی، یه تابلوی دیگه بود و اگه حالا بکشی، یه چیز دیگه س! منظورم اینه که زمان تاثیر گذاره... لحظه، دم، بچه ها قدر هر لحظه رو بدونین...
آریا سرش را بلند کرد:
- خدای من! چه چشمایی...
مژه های بلند وخمیده غزل مثل یک سایه بان زیبا نگاهش را زیباتر می کردند، غزل داشت به آریا نگاه می کرد، به چشمهای آریا:
- خدای من! این پسر چه نگاهی داره...
نگاهشان برای یک لحظه به هم گره خورد. آمیزشی که اگر بیشتر طول می کشید معلوم نبود چه اتفاقی بیفتد! شاید از جا بلند می شدند وفریاد می زدند! اما بیشتر طول نکشید، هر دو رویشان را برگرداندند. درحالی که یک فکر آسوده شان نمی گذاشت:
- این نیگا چه معنی ای می داد؟ یعنی... یعنی دوستم داره؟ نه، فکر نمی کنم. اگه دوستم می داشت که باهام اینجوری رفتار نمی کرد!
دو نفر این گره نگاهها را دیده بودند، بهار ومرتضی! شیدا که اصلاً حواسش به آنها نبود، او داشت به حرفهای استاد فکر می کرد. این بهار و مرتضی بودند که هر دو دیدند و ای کاش بچای بهار مرتضی با آریا حرف زده بود.
- آقای سپهر؟
- چیه خانم ابدی؟
بهار آهسته طوری که دیگران نشوند زمزمه کرد:
- چقدر این غزل خودشو می گیره! متوجه نگاهش شدید؟ انگار می خواد بگه نیگا کنین منم دختر شاه پریان! چقدرم با شما...
آریا با دلهره پرسیده بود:
- هان؟ با من چی؟
- متوجه نشدین؟ برق نگاهشو ندیدین؟ چقدر با شما بده! انگار باهاتون پدر کشتگی داره! بعضی ها چقدر از خود راضین!
- درست می گین خانم ابدی.
آریا آهی کشیده بود. دلش می خواست حرفهای بهار را قبول نکند اما معلوم نبود چه نیروئی در کار بود که باعث می شد آریا این حرفها را باور کند! مرتضی حرفهای آهسته ی آن دو را نشنید. داشت با خودش فکر می کرد:
- چقدر به هم می یان! هر دوشون ماشا الله تکن، هر دو شون! به هم که نیگا می کردن از چشماشون محبت می بارید! کاش یکی شون پاپیش می ذاشت و...
مرتضی می خواست همین ها را به آریا بگوید که آریا گفت:
- این وسائل من پهلوی شماها باشه. من یه قدمی می زنم و برمی گردم.
مرتضی هاج و واج ماند. دوباره آریا ناراحت بود. او می خواست ازدوست داشتن با آریا حرف بزند اما قیافه ی آریا طوری درهم بود که او را وادار به سکوت کرد. با خودش گفت:
- معلوم نیست چه سر یه که نمی شه اینارو به هم جوش داد!
صدای بهار او را به خود آورد:
- بیاین یه طرحی بزنیم آقای صادق.
- باشه، باشه.
مرتضی هیچ فکر نمی کرد یک چنین روزی را درپیش داشته باشد! روزی که قرار بود خوش بگذزانند، شروع خوشی نداشت!
آن شب آریا و غزل درحالی به رختخواب رفتند که فکر می کردند دیگری مغرورترین آدم روی زمین است:
- چقدر مغرور؟! فکر می کنه تو دنی