چطوره پدر؟
- قشنگه! واقعاً قشنگه! بیار جلوتر ببینم، خیلی خوب شده، چه پرتره ای!
- اینو برای شما کشیدم. یعنی بخاطر شما، ببینید زیرش چی نوشته م.
- آهان... اهوم.... آفرین.
استاد سپهر نوشته ی گوشه ی نقاشی سیاه قلم را خواند:
تنها صداست که می ماند.
(فروغ فرخزاد)
برای پدرم که به زیبائیها عشق می ورزد. کاش توانسته باشم صاحب صدایی را که ماندگار شده، زیبا ترسیم کنم.
- شاعرانه است! شعر است اصلاً! آفرین پسر جان! هم نقاشیت شعره، هم اینهائی که نوشتی!
- میدونین پدر همیشه دلم می خواست پرتره خانم شیفته روبکشم. می دونستم چقدر به صداش علاقه دارین!
اشک در چشمهای استاد سپهر جوشیده بود. نمی دانست به پسرش چه بگوید. این مهر ورزیدن را نمی دانست چطور سپاس گزار باشد! چقدر آریا را دوست داشت!درآغوشش گرفت.
سرش به شانه فرزند سائید. قطره های داغ اشکهایش برشانه ی فرزند داغ زدند. داغ مهر، داغ عشق. می گریست ودردل می گفت:
- به قرار باشی پسرم. خیلی دوستت دارم آریا، خیلی.....
به زبان هم آورد:
- آریا تو منو.... تو منو شاد کردی. هم شاد، هم روسپید.
- روسپید ؟! درمقابل کی؟
- درمقابل هستی روسپیدم کردی! نشون دادی که زحمت هام بیخودی نبوده، نتیجه داده. اونم درجهتی که آرزشو داشتم، درعرصه ی هنر.
آریا جوابی نداشت. یعنی نمی دانست چه بگوید! می دانست که با کار، کاربیشتر می تواند از پدرش تشکر کند. برای کشیدن آن پرتره ازیکی ازعکسهای ساده و غمگین خانم شیفته الهام گرفته بود که سالها قبل از انقلاب پشت جلد مجله ها چاپ می شد. پدرش به صدای او علاقه مند بود. می گفت از جوانی صدایش را دوست می داشته. همیشه ناراحت بود که چرا دیگر نمی خواند.
- شاید رفته خارج ازکشور واصلاً خوندن رو ول کرده!
شیفته نه تنها قشنگ می خواند بلکه شعر ترانه را کاملاً می فهمید ومهان فهم را به شونده منتقل می کرد. آریا هم تازگیها به نوارهایش گوش می داد. داشت از او خوشش می آمد. صدایش مثل امواج دریاها بود. بعد تصمیم گرفت چند تایی نقاشی از او بکشد وهمه شان را هم به پدرش تقدیم کند.
- باید یه نقاشی بی نظیر بشه.....
ومشغول کار شد.بیش از آنکه بعنوان یک دانشجوی رشته نقاشی باید کار کند، کارکرد. تابلوهائی که می آفرید، به دلش آرامش می بخشید اما احساس می کرد که این آرامش هنوز برایش کافی نیست.
آریا به تصویری که کشیده بود، نگاه کرد. به چهره ای که نه تنها جذاب جلوه می کرد، بلکه صمیمی ومهربان هم بود. انگار با آدم حرف می زد!
- من که نمی فهمم چطوری می شه یه نفر با هر لباس وهر مدل مویی زیبا باشه؟!
عکسهایی که آریا از خانم شیفته دیده بود، اورا با حالتهای متفاوت نشان می دادند. بعضی از این عکسها درست برعکس هم بودند! یک تصویر موهائی بلند داشت ودیگری موهایش کوتاه وپسرانه بودند.آریا تابلو را کمی عقب برد وبا خودش گفت:
- زیباست دیگه! چه صورت گردی! چه چشمهای درشتی! چه لبهایی!
آریا به فکر فرو رفت:
- یعنی حالا چطوریه؟ چند سالشه؟ اصلاً کجای دنیاست؟ حتماً تا حالا پیر شده! اینهمه سال؟!
آریا تابلو را زمین گذاشت. فکر کردن به خانم شیفته واینکه حالا او کجا زندگی می کند، ذهن اورا به جاهای دیگر کشاند:
- دنیا چقدر بزرگه! چه جاهائی داره؟ کاش می تونستم به همه جای دنیا سفر کنم! اینهمه کوه، جنگل، دریا! آخ چقدر بده آدم بمیره ودنیا رو ندیده باشه! چشمهای آریا پر ازاشک شد احساس کرد بغض گلویش را گرفته:
- کاش می شد یه جایی می رفتم!سربه صحرا وبه بیابان می ذاشتم....
شقایق های سرخ دربرابر چشمانش شکل گرفتند. شقایق هائی که دردشت دیده بود. صدای شرشر آب درگوشهایش پیچید.
- دلم می خواد...دلم می خواد می زدم بیرون. می رفتم تا هر جا که دلم می خواد اما حیف... حیف که ماشین ندارم... یعنی... پولم ندارم...
تنها غصه ای که آریا داشت، آنهم نه همیشه بلکه گاهی وقتها، غم نداشتن بود، می شد گفت غم کم داشتن! آریا دلش می خواست مثل بعضی از همسن وسالهایش ماشینهای آخرین مدل سوار شود، موبایل بغل دستش باشد. نه اینکه برای یک تلفن زدن سرتاسر دانشگاه رو گز کند تا یک باجه تلفن گیر بیاورد. می خواست خانه شان بزرگ باشد. ویلائی باشد. تعطیلات را ئر ویلای خودشان بگذراند. کنار دریا روی یک صندلی راحتی بنشیند، به صدای امواج گوش کند وطرح بزند. نقاشی بکشد. ا. خیلی چیزها می خواست اما درعین حال حاضر نبود بخاطر همه ی این چیزها خودش را بکشند یا پدر ومادرش کوچکترین تحقیری را تحمل کنند! حتی دلش نمی خواست پدر ومادر دیگری داشته باشد. او همین پدر ومادر را می خواست، منتها با توانائی مادی، با همه ی چیزهائی که آرزویش را داشت. حیف که ممکن نبود! آریا روی تلاشهای خودش می توانست حساب کند:
- یه تابلوهایی می کشم که هر کومشون چند میلیون تومن خریدار داشته باشند، اونوقت....
بالاخره روزهای بلند تابستانی سپری شدند. روزهائی که گاه یک سال طول می کشیدند. کلاسها خسته کننده بودند. همه ی بچه هائی که چند واحد عمومی گرفته بودند، پشیمان بودند:
- بابا این چه وضعیه؟! آدم همش سر کلاس چرت می زنه! هیچی کاری نمی شد کرد چون تعطیلات تابستان تمام شده بود.
چند روزی بود که کلاسها شروع شده بود. همه از دیدن دوباره ی همکلاسی ها خوشحال بودند. اول ترم بود وکار زیادی هم نداشتند.آن روزها همه ی بچه های کلاس غزل را دیدند که پاکت هائی را دردست گرفته وفقط به دخترهای کلاس یکی یک پاکت می دهد. همه دلشان می خواست بدانند توی پاکتها چیه و می دانستند که به زودی خواهند فهمید. شاید باید یک ساعتی صبر می کردند.
- حتماً کارت دعوت عروسیشه!
- دختر جماعت حرف توی دهنشون نمی خیسه! می فهمیم، یه کم صبر کن.
آریا درجواب مرتضی گفت.
- ما که کاری با اونها نداریم. صبر کن بهار خانم خودمون بیاد. اگه به اونم بده، اونوقت می فهمیم قضیه چیه!
وبهار آمد. غزل به اوهم یک پاکت داد. آریا ومرتضی منتظر بودند که در اولین فرصت جوری که بقیه متوجه نشوند، قضیه را ازبهار ابدی بپرسند واین فرصت بعد از تمام شدن کلاس دست داد.
بهار با خنده، ادای غزل را درآورد:
- خانم ابدی امیدوارم تشریف بیارین.
نمیدونین با چه نازی اینو گفت وپاکت رو بهم داد.بیاین ببینین، یه دعوتنامه س برای یک جشن، حالا مناسبتش چیه، نمی دونم.
آریا حرفش راقطع کرد:
- مناسبتش که معلومه، خانم می خوان پز خونه و زندگیشون رو بدن!
- بابا تو هم که همش همینو میگی. قبول که اینا از ما بهترونند اما خب صبر کن ببینیم توش چی نوشته طفلک، آریا باور کن روز قیامت این غزل دامنتو، ببخشید لبه ی کتتو می گیره ومی کشونه می بره حقشو ازت می گیره. پسر چقدر تو با اون بدی؟! چقدر پشت سرش حرف می زنی؟!
- آقا رو باش! نیست خودش هیچی نمی گه؟! فقط حرفهای منو می شنوه! دستت درد نکنه آقا مرتضی!
- قابلی نداشت، حالا میذاری بخونیم؟
خیلی ساده وصمیمی از آنها دعوت شده بود در یک مهمانی به مناسبت شروع سال تحصیلی جدید شرکت کنند. نوشته بود مهمانها فقط دختران همکلاسی او هستند و هیچ غریبه ای در این مهمانی نیست.
- حالا تو میری بهار؟
آریا پرسید وبهار هم مخصوصاً با لحنی حق به جانب گفت:
- چرا نرم؟ خب معلومه که میرم.
مرتضی فوراً حرف بهار هم مخصوصاً با لحنی حق به جانب گفت:
- چرا نرم؟ خب معلومه که میرم.
مرتضی فوراً حرف بهار را دنبال کرد ورو به آریا گفت:
- راس می گه. دنیای دیده بهتر از ندیده س!
بعد لحنش را عوض کرد وادامه داد:
- آفرین دخترم، برو دست و روتو خوب بشور، لباس های عیدتو بپوش و برو. مواظب باش جلوی لباستو کثیف نکنی، یه وقت غذا وشیرینی نریزی رو لباست ها! با رک الله دختر خوب!
اینها را مرتضی با لحنی بچگانه می گفت وآریا می خندید اما بهار عصبانی شد، اخم کرد و بی خداحافظی رفت. مرتضی که تعجب کرده بود، پرسید:
- دِ چرا اینجوری کرد؟ چه لوس!
آریا جواب داد:
- دخترن دیگه! گاهی وقتها اینطوری میشن. شما ببخشید استاد
وخندید. مرتضی هم با او همراه شد. هر دو منتظر برپائی مهمانی و شنیدن خبرهای آنجا بودند. هر چند بفهمی نفهمی ناراحت هم شده بودند. یعنی بیشترپسرهای کلاس ناراحت شده بودند که چرا این مهمانی فقط زنانه است. می گفتند:
- به این میگن تعصب بی جا روی جنسیت!
- زن سالاری افراطی!
- نه بابا، فمنیسم ایجاب می کنه!
وعاقبت انتظارشان به سر آمد. خبرها رسید. بهار که اول چیزی نمی گفت، انگارناز می کرد برای گفتن. ولی هنوز یک روز نشده، خبر بین همه ی بچه ها پیچید:
- نمیدونین چه خونه ای داشتن!؟ خونه که نه، قصر بود! یه قصر درست و حساب توی استخرش می شد قایق سواری کرد!
- چی کم داه این دختر؟ از طبیعت که هر چی می خواسته گرفته! اسب، باغ، ویلا. دنیا هم که کمش نذاشته، بنز آخرین مدلی که قیمتش از خونه ی ما بیشتره با هزار کوفت و زهرمار دیگه براش مهیا کردن!
- والا من که می گم شیر مرغ وجون آدمیزاد هم بخواد، تهیه می شه!
- ولی ببین با این همه چیز چقدر ساده س! هر کی دیگه جای اون بود نه تنها خودشو گم کرده بود، که خدا رو هم بنده نبود!
- راستی بدم نمی گی ها، ولی چرا اینجا مونده؟
- کی می گه مونده؟ چند سال آمریکا و اورپا بوده. سال آخر دبیرستان برگشته تهران.
- عجب!
- بله، اینجور یاس!
ودوستان غزل دو دسته شدند. بعد از آن مهمانی دخترهای کلاس دو دسته شدند: عده ای با او صمیمی تر شدند وعده ای هم به او پشت کردند.
- منکه می گم حسودیشون می شه! مگه نه؟
- والا چی بگم؟
بهار درجواب مرتضی همین را گفت وبس. خوشحال بود که ازقبل هم با غزل صدر رابطه ی خوبی نداشته که حالا برایش حرف دربیاورند. بهار می گفت موقع برگشتن از مهمانی، عادل را دیده که زیر درختهای پشت ساختمان قدم می زده اما از کس دیگری نشنیدند.
- من می گم بهار از خودش درآورده! هم برای اینکه عکس العمل تورو ببینه وهم برای اینکه لج ترا دربیاره! بله آریا جان.
- فکر نمی کنم. آخه ماکه نباید بین خودمون هم اختلاف داشته باشیم! مرتضی تو تازگیها با بهار یه ور نزدی؟ من فکر می کنم....
- بیخود فکر می کنی. اون رفتارش عوض شده! هم با تو،هم با من.
- شاید، خدا میدونه. البته یه مقداری که بله...
- خب خدارا شکر که حضرت آقا تا اینجای کار را قبولیدی!
- چکنیم دیگه! گاه درحق حضرات دوستان لطف می کنیم! علی الخصوص درحق آقای مرتضای گل بلبل سنبل!
- خیلی سرحالی امروز؟ زدی به دنده ی بیعاری؟ آره؟ باشه، عیب نداره، دنیا مال شماس، شما. بی خیال ها!
آریا خندید و با دست به پشت مرتضی کوفت:
- ترا بخدا بس کن. منکه از پس زبون تو برنمیام. اگرم یه مزه ای بندازم، از خود تو یاد گرفتم. یادته که ترم قبل من هیچی بلد نبودم!
- بله دیگه، کلاس مفتی برای طنزآموزی! طنزآموزی رایگان دریک ترم! بشتابید به سوی دانشکده ی هنر، ایها الناس ارزان کردم، خونه دار وبچه دار زنبیلو وردار بیار، به شرط چاقو، حراج کردم مسلمونا...
مرتضی صدایش را بلند کرده بود وبا هر جمله بلندتر هم می شد، طوری که چند تایی از بچه های دانشکده های دیگر که اورا نمی شناختند چپ چپ نگاهش می کردند. آریا هم فرصت را مناسب دید که جواب حرفهای آخری مرتضی رابدهد:
- ببین مردم چطوری نگات می کنن؟! بچه های دانشکده ی خودمون که می شناسنت، حتی سال چهارمی ها! اما این بیچاره ها که خبر ندارند....
وبا دست به پیشانی اش زد، یعنی که کم دارد وپا به فرار گذاشت. میدانست به شوخی هم که باشد چند تائی مشت از مرتضی نوش جان خواهد کرد. می خندید و فرار می کرد، مرتضی هم به دنبالش.
- بابا بگیرینش. یکی اینو بگیره. اگه هاری گرفتین به خودتون مربوطه ها! یکی اینو بگیره. آی مسلمونا....
آریا داشت از خنده روده بر می شد اما می دوید