پدرآریا همیشه چند تائی شاگرد خصوصی داشت. جوانانی که به خانه شان می آمدند. به اتاق کارآقای سپهر درطبقه دوم. بیشترشان شاعرهای جوانی بودند که می خواستند یک روزی شاعر بزرگی شوند!از لیسانسه های ادبیات که می خواستند مشق ادبیات واقعی بکنند گرفته تا جوانهای هیجده نوزده ساله ای که در ذهنشان پشت جلد کتابی را می دیدند که درآینده خواهند داشت! ازلیسانسه های ادبیات که می خواستند مشق ادبیات واقعی بکنند گرفته تا جوانهای هجده ساله ای که دربودنشان فرقی نمی کرد. یکی معرفی شان کرده بود. یا یک ناشری یا استاد ادبیاتی، یا آشنایی ویا یکی از شاگردهای قبلی. استاد سپهر همه را تا جایی که همه را تا جایی که وقتش اجازه می داد می پذیرفت. واینگونه بود که همیشه چند تایی شاگرد داشت. آنها با آریا و مادرش سلام وعلیک پیدا می کردند وگاه حتی کار به رفت وآمد خانوادگی می کشید. مهرانگیز خانم همه شان را با محبت وآغوش باز می پذیرفت. باآنکه این آموزش رایگان بود اما برای استاد سپهر یک سرمایه گذاری بود.
خودش می گفت:
- اینها سرمایه های آینده این کشورند! یکی باید باشد که به حرفشان گوش کند و راهنمائئ شان کند!
آریا به نگرانی به پدرش نگاه می کرد:
- چرا شما آخر؟ یعنی وقت شما اینقدر بی ارزشه؟ میدونین چند وقته یه سفر نرفتیم؟ میدونین روزی چند دقیقه با ما حرف می زنین؟
- اینارو درست می گی پسرم. حق با توه. اما باور کن اینام حق دارن. قبول کن.
آریا قبول نداشت، اما می ساخت. تا به حال با هیچکدامشان، حتی همسالهایش دوست صمیمی نشده اما دشمن هم نبود. بگذریم که به پدرش ایراد می گرفت.
آنروز عصراز منزل پدربزرگش برمی گشت. قرار نبود به آن زودی برگردد اما حوصله اش سر رفته بود. چند تائی طرح زده بود و راضی اش نکرده بود! باید برمی گشت خانه خودشان، وقتی دم در رسید کلید درقفل در انداخت در را باز کرد و وارد راهرو شد لحظه ای برجا خشک شد:
- نه این غیر ممکنه ! اون کجا اینجا کجا؟!
اما سلام او فرصت فکر کردن به آریا نداد. سرجایش میخکوب شده بود. قلبش می کوبید. انگار می خواست ازسینه بیرون بزند. خیلی ساده گفت:
- سلام.
- س...سلام...سلام!
دستپاچه شده بود.دوبار جواب سلام را تکرار کرد و همین دستپاچگی انگار گریبان اورا هم گرفت. گریبان اورا که تا این لحظه آرام می نمود.
- شما؟ اینجا؟
- من....مدتیه خدمت استاد می رسم.پدرتون درحق من لطف دارن، آقای سپهر....
آریا خودش هم نفهمید این چند کلمه ی ساده چطور زیر ورویش کرد! او که شوکه شده بود وحتی سلام راسه چهار بار تکرار کرده بود، با همین یکی دو جمله عوض شد! انگار خودش را پیدا کرد، آریای دانشکه را! محکم ایستاد! لحنش تمسخرآمیز شد. درست مثل کلاس! انگار می خواست غزل را بکوبد، سرخایش بنشاند! جواب آن خداحافظی آخر ترمش را بدهد. هنوز دو ماه بیشتر از آن روز نگذشته بود. لحنی کاملاً استهزاآمیز به خودش گرفت و گفت:
- لطفشون مستدام خانم صدر! ایشون همیشه لطف دارن!
غزل هم عوض شد! همان غزل همیشگی! درحالی که از کنار او رد می شد، خیلی سرد خداحافظی کرد! مثل همانظور!
- ببخشید آقای سپهرخداحافظ تان!
ورفت. غزل رفت وآریا سرجایش ماند! نفهمید چقدر وسط راهرو ایستاده؟! با صدای مادرش به خود آمد:
- تو اینجائی مادر؟ کی اومدی؟
مادرش بود. مادر همیشه خوبش. مهرانگیز خانمی که برای او همیشه مادر بود. خانم ربیعی، دبیرشیمی جدی ای که با متانت و رفتار خشکش همه یدخترها راسر کلاس ساکت وآرام می نشاند، برای او مادری مهربان وخندان بود. بحدی که شوهرش گاه گلایه می کرد که:
- مهری جان، تو انقدر که با پسرت شاد برخورد می کنی، با شوهر بیچاره ات نمی کنی!آرزو بدلم موند که یه بار، فقط یه بار، مثه وقتی که آریا رو می بینی، تو روی من بخندی! همیشه جدی، همیشه جدی! انگار اینجا کلاسه ومن دربدر شاگرد سرکارخانم!
هر چند مهرانگیز خانم با شوخی سروته قضیه را خم می آورد وبا یک کیوان جانم دا شوهر را بدست می آورد اما استاد کیوان سپهر راست می گفت. حق داشت! مهرانگیز بیشتر وقتها جدی بود. حتی موقع گفتن وخندیدن! استاد سپهر از همان روزهای اول اسمش را مخفف کرده بود و مهری صدایش می کرد. منظور داشت دراین اسم خلاصه، می گفت:
- می دونی عزیزم تو مهرانگیزی، درست، قبول. اما برای دل من تو مهری، مهر ومحبت! بذار مهری صدات کنم.
زندگیشان با عشق شروع شده بود. کیوان تازه استخدام شده بود. درآوزش و پرورش وبعنوان دبیر ادبیات. آنوقتها تازه لیسانسش را گرفته بود. سربازی را معاف شده بود. بیست وچهار پنج سالی داشت. شاید دو سه سال سابقه داشت که با مهرانگیز آشنا شد. خیلی اتفاقی .خاله ی کیوان تلفن نداشت . این بود که شماره تلفن همسایه شان را داده بوده بود به خواهر ها وپسرخواهرهایش. تلفن آقای ربیعی را.آقای ربیعی همسایه ی بازنشته شان مردی بود کاری وجدی. ترکه ای وسبزه ی سبز. هیچوقت جیزی به اسم خنده روی لبهایش نمی نشست. کوچه شان بن بست بود با سه چهار خانه. دو تا همسایه اصلاً با بقیه رفت وآمد نداشتند وفقط به یک سلام و علیک خشک وخالی اکتفا می کردند. اما خانواده ی آقای ربیعی و همسایه ی بغلی دستی شان اقای مظاهری شوهرخاله ی کیوان بود. اصلاً پیش خودش فکر می کرد آقای ربیعی همسایه ی خاله اش فقط یک دختر دارد! دختر که چند باری دیده بودمش وبا هم سلا وعلیک هم کرده وبودند. آنروز می خواست با خاله اش درمورد یک مهمانی صحبت کند. شماره ی آقای ربیعی همسایه شان را گرفت. زنگ سوم یا چهارم بود که گوشی را برداشتند:
- الو بفرمایین.
صدا دخترانه بود. دخترانه ومعصومانه. اما چیزی دراین صدا بود که کیوان سپهر را تکان اد! نتوانست جواب بدهد. ساکت ماند وصدا دوباره پرسید:
- آقا چرا مزاحم می شی؟
نفهمید چرا به جای آنکه عذر بخواهد و بگوید با خاله اش کار دارد، و اگر ممکن است صدایش کنند، گفت:
- ازکجا فهمیدین مردم که می گین آقا؟
- به اونش کاری نداشته باشین، دیدین که درست گفتم؟!
حرفش رابرید:
- بله، قسمت اولش را درست حدس زدید. مرد هستم اما فکر نمی کنم قسمت دومش درست باشه.
- یعنی مزاحم نیستید؟
- نه که نیستم، مگه بی کارم؟
حالا کیوان می فهمید آن حالتی که درصداست ومحسورش کرده شنگی و شوخی دخترانه ای است که درلایه ی صدا موج می زند. دلش نیامد با فردوس خانم همسایه تان کار دارم، کیوان هستم پسر خواهرشون، نمی خواست صحبتشان قطع شود. از خدا می خواست با او حرف بزند . با یان دختری که نمی شناختش. اینرا می دانست که صدا، صدای دختر آقای ربیعی نیست. با او حرف زده بودف صدایش را می شناخت. هر که بود، کیوان خواهان شنیدن صدایش بود! درحالی که خدا خدا می کرد طرف قطع نکند، گفت:
- ببینین خانم، من دبیرم. دبیر ادبیات دبیرستان.اهل این حرفها نیستم.
- فکرکنم راست بگین. ازصداتون پیداست که مسن هم هستید.
کیوان ازاین حرف خوشش نیامد اما ادامه داد:
- چند ساله ام یعنی؟
- ای همچین سی...چهل... همین حدوداً دیگه.
وفوراً با لحنی که آشکار شوخ می نمود، پرسید:
- درست گفتم؟
- نمرت بیسته، تقریباً.
- نه از تقریباً خوشم نمیاد.
- خب راستش.....
دختر حرفش را قطع کرد:
- یعنی راست راستش؟
- خب حالا که اینو گفتی، دیگه نمی گم، بگذریم....
و یکوقت متوجه شد که بدون آنکه حتی اسم همدیگر را بدانند، دارند ازمدرسه حرف می زنند وکلاس ورابطه ی محصل ها ودبیرها:
- یه خانم زبان داشتیم همه ش می گفت ( ایزتریبلی) یعنی وحشتناکه!با یه حالی می گفت اینو که نگو! راجع به همه چی همینو می گفت!
شاید نیم ساعتی حرف زدند. هردوتاشان از صحبت با همدیگر خوششان آمد وکیوان نیمچه قراری گذاشت برای تماس تلفنی بعدی....
دیگر همدیگر را به اسم می شناختند وبه رسم. کاری به فامیل همدیگر نداشتند. کیوان هم اسمی از خاله و این حرفها به میان نیاورد. گفت که شماره را شانسی گرفته وبالاخره.....
قبل از دیدار خیلی چیزها از هم می دانستند. کلی با هم حرف زده بودند. کیوان به غیر از قضیه خاله و همسایگی همه چیز را راست گفته بود. مهرانگیز که حتی این استثنا را هم نداشت. همه ی حرفهایش راست بود غیر از یک حرف که کیوان باور نمی کرد:
- ما دو خواهریم، من وروح انگیز!
و روح انگیز را که توصیف کرده بود، کیوان شناخته بود.
- این که همان دختر آقای ربیعی است!
اما دختر دوم را نه، باور نمی کرد! فکر می کرد این دختر از فامیلهای نزدیک آقای ربیعی است. مثلاً دختر برادر یا خواهر مرد خانه یا زن خانه. از خاله اش هم نپرسید. تاآن روز، روز دیدار.
دختر همانی بود که او می خواست. سال آخر دبیرستان. تو دل برو وبلا! اما این دختر جدی بود. رفتارش با آن دختر شوخ پشت تلفن زمین تا آسمان فرق داشت! آن دختر شوخ بلا کجا واین دختر متین جدی کجا؟
مهرانگیز بعدها اعتراف کرد:
- باورم نمی شد اینقدر جوون باشی! صدات خیلی پیرتر نشان می داد! همینطور هم به این خوش تیپی!
- اما منکه ترا خوشکل و تو دل برو می دونستم. همه چیزات همونجورائی بود که من فکر می کردم. غیر از این قیافه ی جدی اخموت!
وعاقبت کیوان مجبور شد همان یک نکته ناگفته را هم رو کند! قضیه خاله فرودسش را که همسایه آنها بود. آخر چاره ای نداشت، می خواست از خواستگاری حرف بزند. مجبور بود.
- پس حضرت آقا با برنامه تلفن زدند نه تصادفی واتفاقی!؟ ادای کیوان را درمی آورد:
- باور کن همینطوری پیش اومد، بیکار نشسته بودم گفتم یه تلفن بزنم. همینطوری شانسی شماره گرفتم تا اینکه....
ونامزد شدند. از روز نامزدی به بعد دیگر نتوانستند ازهم جدا شوند! چاره ای نبود باید عقد می کردند. همه اش به سه ماه نکشید! حتی عروسی شان! دیگر کیوان شد داماد خانواده ی ربیعی. هر چند باز هم یک لبخند روی لبهای پدرزنش ندید. بعد از عروسی بود که مهرانگیز به دانشگاه رفت و بعد استخدام شد وکیوان هم فوق لیسانسش را گرفت ومنتقل شد به وزرات علوم آموزش عالی وشد دانشیار وبعد استادیار ودوسه سال پیش بالاخره کرسی استادی را اشغال کرد. استاد تمام وقت و عضو هیئت علمی دانشکده ی ادبیات.
وقتی آریا به دنیا آمد، هر دوشان تدریس می کردند. به قول کیوان:
- شدیم مثه گربه! همینطور بچه رو به دندون گرفتیم، ازاین جا به اون جا!
آریا تا کوچک بود، مادر مهرانگیز نگهش می داشت وبعدهم مهدکودک شد مادرش! مهرانگیز سعی می کرد زیاد کلاس نگیرد وحداقل نصفه روز بیکار باشد تا بچه بدون محبت مادری بزرگ نشود. کم کم آریا به پنج شش سالگی رسید و حرفهای خانم جان مادر مهرانگیز. هم رنگ دیگری گرفتند:
- مامان من به بچه عادت کرده ام! دیگه وقتشه که یه دختر گیس گلابتون پیدا کنی! آریا خواهر می خواد!
مهرانگیز وکیوان هر دو مخالف بودند. از هر دو طرف مادربزرگها فشار می آوردند. مادرکیوان پسر می خواست، می گفت:
- وا مگه می شه؟ فقط یه بچه؟ بچه م پشت می خواد! پسر بی برادر، بی پشت وپناهه!
ومادر مهرانگیز که دختر می خواست می گفت:
- دور از جون، دور از جون، آدم گریه کن می خواد مادر! دور از جونت صد سال دیگه، خدا نکرده اگر طوری شدی، یه گریه کن نمی خوای؟ تازه، بچه م خواهر می خواد! خواهر یه چیز دیگه س!
اما کیوان ومهرانگیز سفت ایستادند که نه! مهر انگیز می گفت:
- ما اگه بتونیم همین یه بچه رو درست تربیت کنیم، شاهکار کردیم! چیه همینطور بچه بریزی دورت؟ که چی آخه؟
وکیوان ادیبانه می گفت:
- بله خواهی که به یادگار فرزند نهی، تو خود چه...هی که یادگارت باشد! اگه قرار باشه جانشین از خودمون باقی بذاریم همین یکی بسه! اگرهم منظور ادامه نسل آدم باشه، ماشاالله هزار ماشاالله اونقدر هسن که ما توش گمیم. اونقدر سمن هست که یاسمن توش گمه!
وآریا بزرگ شد. تنها بود اما لوس نبود. بچه ی خوبی بود وپسر خوبی شد وحالا باید مرد خوبی هم می شد.
مهرانگیز خانم با وجود تدریس وکار خانه به واقع برایش مادری کرده بود. آریا مهربانی را با او معنی می کرد وحالا این مادر، این مهربان، داشت از او سوال می کرد که چرا وسط راهرو ایستاده؟ در جواب مادر باید چه می گفت؟ مگر می شد جز راست گفت؟!
- هیچی مادر، یک نفرو اینجا دیدم که باورم نمی شد هیچوقت اینجا و توی خونه خودمون ببینمش!
- نکنه منظورت صدره؟ غزلو می گی؟ دختر ماهیه. چطور تا حالا ندیده بودمش؟! د. سه هفته ایه که میاد پیش پدرت.
- عجب!
آریا اینرا گفت و وارد هال شد اما مادر که احساس کرده بود این برخورد جور دیگری است. با بقیه فرق می کند و حتماً دراین میانه خبرهادی هست، سعی می کرد ادامه بدهد. سیل اطلاعات بود که می ریخت وآریا هر چند نشان می داد که بی تفاوت است و برایش فرقی نمی کند. اما دلش مثل سیر وسرکه می جوشید. می خواست همه چیز را بداند، هر چه که به غزل مربوط می شود، کی آمده؟ چه کرده؟ مادرچه ها از او می داند؟ وگلاً هر چیز دیگری را، حتی اگر کوچک باشد. مادر درحالی که استکان چای را جلو آریا می گذاشت، ادامه داد:
- با استعداده. یکی دو تا از کارشو پدرت برام خونده. بد نبوده. می شه گفت حتی خوب هم هست. هم شعر کهن می گه، هم نو. از قضا غزل هم می گه، غزلهای عاشقانه….
مهرانگیز خانم ازغزل چیزهائی درمورد دانشگاه شنیده بود. می دانست که با پسرش همکلاسی است اما یک چیز را نمی دانست وآن اینکه آنها مثل جن وبسم الله هستند. یک لجبازی کودکانه که حالا رنگی از کینه گرفته است. مهرانگیز خانم حتی از دخترک خوشش آمده بود:
- زیباست، موقر، باادب، خوش صحبت! کاش می دانستم نظرش راجع به پسر من چیه؟
وحالا آریا داشت می گفت که چقدر از این دختر بدش می آید:
- عالم وآدم نووکر خودش می دونه! فکر می کنه همه خریدنی هستند! بایکی دوتا از پولدارای دیگه کلاس دوسته وخدارو بنده نیست.
- یعنی شما با آنکه همکلاسید، باهم خوب نیستید؟
- کاش خوب نبودیم، دشمنیم! دشمن! می فهمی مادر دشمن!
آریا درحالیکه خم شده بود ودستش را روی دسته ی مبل مادرش گذاشته بود از دانشگاه وهمکلاسی هایش می گفت وجای غزل را درمجموعه ی ارتباطهایش معین می کرد. مجبور شد حتی روغن داغش را هم زیادتر کند:
- بله مادر. ماها، یعنی مرتضی وبهار و چندتای دیگه از بچه ها گروه اونارو اوت کردیم! یعنی می کنیم. نقشه ها داریم برای ترم بعدشون!
مادر می فهمید. مهرانگیز خودش عاشق شده بود، این افراط را می فهمید! می دانست این غلو کردن ها راه را به کجا می براند. تصمیم گرفت خودش را همانطوری نشان بدهد که آریا می طلبد. البته درظاهر. دردلش خندید وگفت:
- که اینطور؟! پس اینطوریه؟دختره ی…..دختره ی….
به ظاهر دنبال یک صفت برای غزل می گشت که پیدا کرد:
- دختره ی عوضی قرتی!
- آریا برفروخت:
- نه عوضی که نیست اما…. ای همچین…خب دیگه، توی گروه دشمنه!
آریا طاقت نیاورد بشنود که غزل را عوضی وقرتی بخوانند! مهرانگیز دردل بیشتر می خندید. اخمها را درهم کشیده بود یعنی که متفکر است وحرفهای پسرش را باور کرده اما در درون به رفتارپسرش می خندید! می اندیشید:
- حتی یه دقیقه طاقت نیاورد! خراب کرد! طفلکی بچه م! طاقت نیاورد بدشو بشنوه! بمیرم براش! بچه مو بگو، طفلکی…..
جواب داد:
- که اینطور؟!
وآریا گفت وگفت. از روز اول آمدن غزل تاآن روز. ازهمه کارهایش و مهرانگیز خانم گوش می کرد. مادرانه وبا حوصله گوش می کرد ومی اندیشید:
- الهی قربونت برم مادر، چه حالی داری! می فهمم، بگو. هرچی دلت می خواد بگو. بدش رو بگو، منکه می دونم توی دلت چی می گذره بگو مادر، هرچی می خوای بگو