ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
گیج به خانوم بزرگ خیره شده بودم منظورش از بچه ها چی بود!
_بچه ها!
با شنیدن این حرف من خانوم بزرگ لبخندی زد و گفت:
_بچه ها دوقلو هستند
بهت زده به خانوم بزرگ خیره شدم یعنی واقعا بچه هام دوقلو بودند اشک تو چشمهام جمع شد
_میخوام ببینمشون!
صدای دایه بلند شد:
_بیا خوشگل خانوم به بچه هات شیر بده
با کمک خدمه روی تختم نشستم که دایه بچه هام رو به سمتم آورد با دیدنشون اشک تو چشمهام جمع شد چقدر کوچیک بودند!
با شنیدن صدای گریه اشون هل زده به خانوم بزرگ خیره شدم و گفتم:
_دارند گریه میکنند
خانوم بزرگ با خنده به سمتم اومد و گفت:
_باید بهشون شیر بدی گرسنه ان
_چجوری من بلد نیستم آخه!
با کمک خانوم بزرگ و دایه به بچه ها شیر دادم وقتی خوابشون برد اونارو داخل تخت گذاشتند که صدای خانوم بزرگ بلند شد:
_استراحت کن نازگل ضعیف شدی
_من خوبم خانوم بزرگ
بهم خیره شد و گفت:
_خدمتکار هست میمونه پیش بچه ها مراقب تو هم استراحت کن بچه ها بیدار شدند بیدارت میکنند
سری تکون دادم و گفتم:
_چشم
با شنیدن صدای ارباب سالار چشم هام رو باز کردم و بهش خیره شدم با خوشحالی بهم خیره شد و گفت:
_بچه هامون رو دیدی!؟
قطره اشکی روی گونم چکید با شادی بهش خیره شدم و گفتم:
_آره
_خیلی خوشحالم نازگل تموم روستا رو غذا دادم به همه فقیرا هدیه دادم از خوشحالی نمیدونم چیکار کنم.
دستم رو روی دست ارباب گذاشتم بهش خیره شدم و گفتم:
_منم خیلی خوشحال هستم ارباب.
ارباب با دیدن لبخند روی لبهای من لبخندش عمیق تر شد و گفت:
_اسم پسرمون رو میزارم اهورا! اسم دخترمون رو هم تو هم انتخاب کن
_ارباب من چیزی مد نظرم نیست شما اسمش رو انتخاب کنید.
ارباب به چشمهام خیره شد و گفت:
_اسمش رو میزارم ترنج!
_اسم قشنگیه ارباب
_نازگل!؟
_جانم
_حالا که همه مشکلات حل شد میخوام به عمارت اصلی روستا بریم و دور از همه چی یه زندگی آروم کنار بچه هامون داشته باشیم.
_ارباب من موافقم اما قبلش یه خواسته ای دارم!؟
_چه خواسته ای!؟
_میخوام برای آخرین بار خانواده ام رو ببینم!
_دوست ندارم ناراحتت کنم اما باید یه سری واقعیت هارو بدونی نازگل
کنجکاو بهش خیره شدم و گفتم:
_چه واقعیتی!؟
_خانواده ات خانواده ی واقعیت نبودند.
بهت زده بهش خیره شدم و گفتم:
_یعنی چی!؟
_نازگل یادت میاد خانوم بزرگ تو رو فرستاد عمارت خواهرش!؟
_آره
_اونا خانواده ی واقعیت بودند
اشک تو چشمهام جمع شد
_پس چرا من ….
_چون ارباب اون موقع فرزند دختر نمیخواست برای همین میخواست تو رو بکشه اما منصرف شد و تو رو به یه خانواده داد! خانوم بزرگ هم تو رو آورد عمارت تا با ازدواج با من مراقبت باشه.
اشک تو چشمهام جمع شده بود فهمیدن واقعیت برام سخت بود.
_میخوای خانواده واقعیت رو ببینی!؟
_نه
چند دقیقه سکوت بینمون بود که به سمت ارباب برگشتم و گفتم:
_ارباب
_جانم
_میشه برای همیشه از این عمارت بریم!
ارباب بهم خیره شد و گفت:
_آره
_هیچوقت نمیخوام خانواده ام بدونن که من واقعیت رو فهمیدم نمیخوام با هیچکدومشون روبرو بشم بودن تو برای من کافیه!
با شنیدن این حرف من ارباب لبخندی زد و گفت:
_نگران نباش هیچکس چیزی نمیفهمه!
با قدر دانی بهش خیره شدم که صدای گریه ی بچه ها بلند شد با چشمهای گرد شده به ارباب خیره شدم که لبخندی زد و گفت:
_نگران نباش درستش میکنم
ارباب بلند شد بچه هارو آورد و با کمکش مشغول شیر دادن به بچه ها شدم وقتی بچه ها آروم شدند همزمان با هم خوابشون برد
صدای خنده ی ارباب بلند شد
_باورم نمیشه!
_چی رو باورت نمیشه خانومم!
_جفتشون با هم خوابیدند.
ارباب بهم خیره شد و گفت:
_دوقلو هستند دیگه با همدیگه میخوابن با هم بیدار میشند!
* * * * *
همه چیز به سرعت سپری میشد به عمارت اصلی نقل مکان کرده بودیم باور حقیقت هایی که ارباب بهم گفته بود سخت بود اما باهاشون کنار اومده بودم!
اون خانواده من رو نخواسته بودند من هم اونارو نمیخواستم من ارباب و بچه هام رو داشتم خانوم بزرگ رو داشتم که همیشه هواسش بهم بوده پس بود و نبود بقیه برام مهم نبود
_نازگل!؟
با شنیدن صدای خانوم بزرگ از افکارم خارج شدم بهش خیره شدم و گفتم:
_جانم