ارباب سالار با چشمهای ریز شده به سوگل که داشت با خونسردی بهش نگاه میکرد خیره شد میدونستم یه چیزی شده حتی ارباب هم میدونست سوگل یه چیزی به نیلا گفته که نیلا تا این حد عصبی شده و آماده ی حمله به سوگل
صدای نیلا بلند شد:
_تو خودت رو چی فرض کردی که با من اینجوری صحبت میکنی اگه خیلی سعید رو دوست داری مال خودت من هیچ حسی نسبت بهش ندارم و هیچ چشمی بهش ندارم پس از من دور باش دختر جون!
صدای عصبی اون پسره که حالا فهمیده بودم اسمش سعید بلند شد:
_اینجا چخبره داری درمورد چی صحبت میکنی!؟
نیلا عصبی به سمت سعید برگشت و داد زد
_من دارم درمورد چی صحبت میکنم بهتره از این بپرسی که اومده اعصاب من رو بهم بریزه
صدای زرین اومد:
_نیلا دخترم چیشده!؟
نیلا به سمتش برگشت و گفت:
_مامان من دیگه نمیخوام اینجا بمونم میرم وسایلم رو جمع کنم
نیلا تا خواست بره صدای ارباب سالار بلند شد:
_وایستا نیلا!
نیلا ایستاد به سمت ارباب سالار برگشت و گفت:
_بله!؟
ارباب تک سرفه ای کرد و گفت:
_دوست ندارم از عمارت خارج بشی
نیلا عصبی لبخندی زد و گفت:
_چرا نکنه خوشت میاد من اینجا اذیت بشم دلت خنک میشه!؟
_نه ، ولی تا موقع آماده شدن خونه اتون شما اینجا میمونید سوگل هم حق نداره دیگه باهات هیچ حرفی بزنه
نیلا مشکوک به ارباب سالار خیره شده بود که صدای زرین بلند شد
_حق با سالار دخترم بیا بریم بالا من باهات کار دارم
با رفتن نیلا همراه مادرش ارباب عصبی به سمت سوگل برگشت و داد زد:
_نمیتونستی جلوی دهنت و بگیری!؟
سوگل خیلی خونسرد رفت روی مبل نشست پا روی پا انداخت و گفت:
_من هیچ تقصیری ندارم سالار پس بیخود سر من داد نزن اون دختره خودش اومد باهام صحبت کرد هی تیکه انداخت تا بلاخره منم جوابش و دادم
ارباب سالار با شنیدن این حرف سوگل انگار از عصبانیتش کم شد به سوگل خیره شد و گفت:
_چی گفت اون دختره!؟
_میخواستی چی بگه داشت چرت و پرت بهم میبافید
صدای خشک و ترسناک سعید بلند شد
_دوست ندارم با نیلا همکلام بشی
سوگل با خشم از سرجاش بلند شد و گفت:
_من حرفی باهاش ندارم همتون دارید اینجوری با من رفتار میکنید اون دختره خودش اول شروع کرد.
سوگل بعد تموم شدن حرف هاش گذاشت رفت که صدای ارباب سالار بلند شد
_دیگه به سوگل فشار نیار
سعید با صدای گرفته ای گفت:
_دیگه نمیدونم چ غلطی باید بکنم
ارباب سالار به سمت من برگشت و گفت:
_نازگل تو برو اتاقت استراحت کن!
_چشم ارباب
به سمت اتاقم که حالا طبقه پایین بود حرکت کردم دیگه اصلا حرف هاشون رو نمیشنیدم
* * * * * *
_ارباب
_جانم
_دوست دارم خانواده ام رو ببینم
ارباب سالار با شنیدن این حرف من اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_چیشده بعد از این همه مدت یاد خانواده ات افتادی
_نمیدونم فقط دلم تنگ شد براشون
ارباب سالا متفکر بهم خیره شد و گفت:
_نازگل یه چند روز دیگه همه چیز معلوم میشه تموم چیزی هایی که بدونی رو بهت میگم باشه!؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
_باشه ارباب
لبخندی بهم زد و گفت:
_همسر کوچیک من چقدر دوستت دارم
با شنیدن این حرف ارباب لبخند روی لبهام پهن تر شد و با چشمهایی که داشت برق میزد بهش خیره شده بودم
_نازگل
_جانم ارباب
_از زندگی کردن با من راضی هستی!؟
_آره ارباب چرا باید ناراضی باشم من شما رو دوست دارم زندگیم رو هم همینطور
بوسه ای روی پیشونیم زد و با عشق بهم خیره شد
* * * * *
صدای داد سعید بلند شد:
_من دوستت دارم نیلا!
نیلا با چشمهای پر از اشک بهش خیره شد:
_داری دروغ میگی درست مثل چند سال پیش تو بهم خیانت کردی!
صدای بهت زده ی سعید بلند شد:
_چی
نیلا پوزخندی زد و گفت:
_چیه فکر کردی از خیانتت خبر دار نیستم!؟
_من بهت خیانت نکردم این اراجیف چیه داری میگی ، مگه تو بخاطر ازدواج با سالار من رو ترک نکردی!؟
نیلا عصبی فریاد زد
_من هیچوقت قصد ازدواج با سالار رو نداشتم اون برای من اصلا عشق نبود یا کسی که دوستش داشته باشم میفهمی هیچوقت بهش به اون شکل نگاه نکردم من ازت جدا شدم چون تو بهم خیانت کردی!
_کی بهت گفته من بهت خیانت کردم!؟
_مامانم
صدای ارباب بلند شد:
_نیلا مادرت بهت دروغ گفت
صدای عصبی زرین بلند شد:
_خفه شید چرا دارید ذهن دختر من رو مسموم میکنید هان شماها اصلا ….
_اینجا چخبره!؟
ارباب سالار به سمت نیلا رفت و گفت؛
_واقعیت رو من بهت میگم نیلا بهم اعتماد داری!؟
نیلا بدون مکث کردن جواب داد:
_آره
_سعید هیچوقت بهت خیانت نکرد اینا همش نقشه ی مامانت بود بخاطر اینکه تو از سعید جدا بشی و همسر من بشی!
نیلا عصبی به سمت مادرش برگشت و داد زد:
_چجوری تونستی با من همچین کاری بکنی مامان!؟
_دارند بهت دروغ میگند اونا فقط ….
_مامان کافیه خسته شدم از دروغات تموم این مدت اشکام زجرایی که کشیدم رو دیدی اما تو بخاطر رسیدن به خواسته های خودت زندگی من رو تباه کردی!
_مامان دیگه نمیخوام باهات بیام جایی دیگه حتی نمیخوام به حرف هات گوش بدم الان وسایلم رو جمع میکنم و میرم بلاخره یه جایی هست که من بتونم بدون تو و دروغ هات زندگی کنم.
صدای عصبی زرین بلند شد:
_تو حق نداری جایی بری فهمیدی جای تو همیشه پیش منه تو دختر منی نباید به اراجیف اینا گوش بدی!
_مامان من میشناسمت اونا دروغ بگن اما چشمهای تو چی مامان!؟
زرین عصبی بهش خیره شد و گفت:
_مخت رو شستشو دادند دیوونه شدی میفهمی!؟
_بسه دیگه نمیخوام چیزی بشنوم
بعد تموم شدن حرفش به سمت ارباب سالار برگشت و لبخند تلخی بهش زدم و گفت:
_بابت این مدت معذرت میخوام ، من امروز از اینجا میرم نمیخواستم اینجوری بشه انتقام چشمهام رو کور کرده بود
ارباب سالار با خونسردی بهش خیره شد و گفت:
_تو میتونی همینجا و کنار ما بمونی!
_نیاز نیست به من لطف کنی سالار!
_هیچی لطفی در کار نیست همونطور که گفتم تو میتونی اینجا بمونی ، زرین هم برمیگرده خونه اش
صدای عصبی زرین بلند شد:
_تو نمیتونی من رو بیرون کنی فهمیدی!؟
ارباب سالار با خونسردی بهش خیره شد و گفت:
_بهتره حدت رو بدونی درضمن تو فردا از اینجا میری چون دیگه نمیتونی به خواسته ی کثیفت برسی!
_سالار
ارباب سالار به نیلا خیره شد و گفت:
_میدونی خواسته اش چی بوده این وسط تو هم بد رکبی خوردی نیلا
صدای متعجب نیلا بلند شد:
_منظورت چیه!؟