وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان شوهر غیرتی من/پارت بیستو چهار

_خوب میدونم قصدت از آوردن اون پسر به این خونه چیه اما اینو بدون به هدفت نمیرسی
ابرویی بالا انداختم و پوزخندی زدم و با لحن مسخره ای گفتم:
_اون وقت هدفم از آوردن سعید به این خونه چی میتونه باشه بانو!
عصبی بهم خیره شد و گفت:
_میخوای دختر من باز هوایی بشه و بتونی نقشه ات رو عملی کنی میخوای انتقام بگیری تو …
وسط حرفش پریدم
_ببین خوب گوشات رو باز کن چون من یه حرف رو چند بار تکرار نمیکنم من وقتی ندارم بشینم به انتقام و این کسشعرات حتی فکر کنم پس بهتره هر چه زودتر از اینجا بری فهمیدی!؟
با شنیدن حرف هام چشمهاش از خشم برق زد و با غیض بهم خیره شد و گفت؛
_خیلی برات بد میشه مطمئن باش
پوزخندی بهش زدم و گفتم:
_هیچ غلطی نمیتونی بکنی ، حالا هم گمشو
نگاه پر نفرتی بهم انداخت و رفت بیرون زنیکه ی عوضی حسابت رو میرسیدم فقط صبر کن تا موقعش بشه اون وقت میفهمی بازی کردن با من یعنی چی!
صدای در اتاق اومد که با عصبانیت گفتم:
_بیا تو
در اتاق باز شد و نازگل اومد داخل با دیدن نازگل تموم عصبانیتم پر کشید و لبخندی روی لبهام نشست که با نگرانی داشت بهم نگاه میکرد
_خوبید ارباب!؟
_خوبم نگران نباش
_اون زن چرا انقدر عصبی داشت میرفت بیرون

_به اون زن توجه نکن اون همیشه عصبیه و وقتی نقشه هاش خوب پیش نره این شکلیه!
_ترسیدم ازش
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_چرا ترسیدی ازش خانومم
_یه جوری به شکمم نگاه کرد و گفت حساب همتون رو میرسم
با شنیدن این حرف نازگل دستام رو از عصبانیت مشت کردم میدونستم میخواد یه کاری انجام بده باید بیشتر هواسم رو سمت نازگل جمع میکردم نباید اتفاقی برای بچمون و نازگل میفتاد
به سمت نازگل رفتم محکم بغلش کردم و گفتم:
_اصلا نگران نباش خانومم من هواسم بهت هست!
لبخندی زد و گفت:
_با وجود شما هیچ ترسی ندارم ارباب
_آفرین خانوم شیطون بلای خودم
_ارباب
_جانم
_نازیلا کجاست ازش خبری نیست
_رفت پیش مادرش
لبخند محزونی زد و گفت:
_خوش به حالش
_دلت برای مادرت تنگ شده!؟
با چشمهای پر از اشکش بهم خیره شد و صادقانه گفت:
_نه
_چرا گریه!؟
_اونا دوستم نداشتند برای همین من و فروختند
_نازگل
_بله ارباب
_تو من و دوستم نداری؟!
با شنیدن این حرف من گونه هاش گل انداخت و با خجالت گفت:
_من شما رو دوست دارم ارباب

_پس دیگه هیچوقت اشک نزار به چشمهات بیاد تو هر چیزی بخوای من برات فراهم میکنم خودم همه کست میشم
با شنیدن حرف های من لبخندی روی لبهاش جا خوش کرد خشنود از دیدن صورت خوشحال نازگل به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم که بی هوا در اتاق باز شد و صدای سوگل پیچید
_میگم سالار …
با دیدن من و نازگل چشمهاش گرد شد جیغی کشید و دستش رو روی چشمهاش گذاشت و گفت:
_من هیچی ندیدم
و سریع از اتاق رفت بیرون که صدای بهت زده ی نازگل بلند شد
_دیوونه اس
خنده ی بلندی کردم و گفتم
_آره
جدی شدم و صداش زدم
_نازگل
_جانم ارباب
_میخوام باهات حرف بزنم پس با دقت گوش کن ببین چی میخوام بهت بگم
متعجب بهم خیره شد و گفت:
_چشم ارباب
_دیگه با اون زنیکه زرین هم صحبت نشو سعی کن تا جایی که میتونی ازش دوری کنی فهمیدی!؟
_باشه ارباب
_اون زن خطرناک نازگل نمیخوام هیچ آسیبی بهت برسه
چشمهاش پر از ترس و وحشت شد
_نکنه میخواد بچمون رو …
_هیش نمیزارم هیچ کاری بکنه نازگل من هواسم هست مراقبتم

#نازگل

با شنیدن حرف های ارباب آرومتر شده بودم اما هنوز یه حس بد داشت اون اذیتم میکرد که باعثش فقط اون زن شده بود اون زن فقط باعث استرس و دلشوره بود
_نازگل
با شنیدن صدای خانون بزرگ به سمتش رفتم و گفتم:
_بله خانوم بزرگ
اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_بااین حالت چرا اینجا ایستادی!؟
_خسته شدم اومد یکم قدم بزنم
به سمتم اومد دستم رو گرفت و گفت:
_بریم پس داخل سالن بگم یه چیزی بیارن بخوری
سرم رو تکون دادم و همراهش رفتم داخل سالن نشستیم مشغول حرف زدن شدیم که بعد از گذشت چند دقیقه سر و کله ی زرین پیدا شد همین که نشست صدای خانوم بزرگ بلند شد:
_دوست ندارم دیگه اینجا بمونی!
_منظورت چیه!؟
_منظورم واضح میخوام از این خونه بری
تا خواست حرفی بزنه صدای دخترش نیلا اومد
_چیشده!؟
_قراره بریم از اینجا خواهرم داره بیرونمون میکنه!
خانوم بزرگ با خونسردی بهش خیره شد و گفت:
_تا موقعی که خونت اماده بشه برات یه خونه دیگه اماده میکنم اونجا زندگی کنی
_چیه نکنه از من میترسی!؟
_تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی که بخوام ازت بترسم ، درضمن کافیه ببینم یه غلطی میخوای بکنی اون وقت میدم زنده زنده وسط حیاط چالت کنند

با شنیدن حرف های خانوم بزرگ لبخند محوی روی لبهام نشست به وضوح میشد ترس رو از چشمهای اون زن خوند ، صدای نیلا بلند شد
_ما هم برای رفتن داشتیم آماده میشدیم!
خانوم بزرگ نگاه عمیقی به نیلا انداخت و گفت:
_بیا اتاقم باهات حرف دارم
و به سمت اتاقش رفت نیلا هم همراهش رفت که صدای عصبی زرین بلند شد:
_پیرزن عفریته حسابت رو میرسم
با شنیدن این حرفش اخمام تو هم رفت و با صدای عصبی گفتم
_درست صحبت کنید!
با شنیدن صدام به سمتم برگشت پوزخندی زد و گفت:
_تو چی داری میگی این وسط!؟
_ادب ندارید با این سنتون
_ببین دخترجون بهتره دهنت و ببندی وگرنه ..
_وگرنه میخوای چ غلطی بکنی!؟
با شنیدن صدای عصبی ارباب سالار ساکت شد نفس عمیقی کشید لبخندی زد و گفت:
_من خیلی کارا میتونم انجام بدم
ارباب سالار بهش خیره شد و گفت:
_کاری نکن یه بلایی سرت دربیارم ، داری صبرم رو لبریز میکنی.
با رفتن زرین ارباب به سمتم اومد و گفت
_دیگه باهاش حرف نزن
_اخه به خانوم بزرگ …
حرفم و قطع کرد
_میدونم اما اون عادتش تو نباید باهاش همکلام بشی!

نظرات 4 + ارسال نظر
دختری از جنس روح چهارشنبه 21 آذر 1403 ساعت 10:14 ب.ظ

خواهش میکنم یکم خلاقیت به خرج بدین اهخههههههه

مبینا جمعه 10 دی 1400 ساعت 01:53 ق.ظ

قشنگه اینجور رمان ها مورد پسندمن

سوین چهارشنبه 8 دی 1400 ساعت 07:55 ب.ظ http://Gravatar.com

خوبه ولی کاش مرد ها رو انقد بد جلوه ندی و هی زن جدید بیاد تو ماجرا در هر حال ممنون بابت رمان قشنگت ❤

Ghazal پنج‌شنبه 27 خرداد 1400 ساعت 11:40 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد