وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان شوهر غیرتی من/پارت بیستو سه

چشمهای سعید از فطرط تعجب تا حد ممکن باز شده بود ، با صدای بهت زده ای گفت:
_سالار تو …
وسط حرفش پریدم
_حرف هام همش واقعیت بود میتونی از خود نیلا هم بپرسی
چشمهاش قرمز شد دستاش رو مشت کرد و با خشم بهم خیره شد و گفت:
_چرا بهم نگفتی هان؟!
_میخواستم بارها بهت بگم حتی یادت باشه یکبار تا شروع کردم تو از کوره در رفتی و گفتی نمیخوای اسمی از نیلا بشنوی
سعید کلافه دستی داخل موهاش کشید و گفت:
_باید میگفتی
_هنوزم دیر نشده
به سمتم برگشت بهم خیره شد و گفت؛
_حالا که من و آوردی تا نقشه هاشون رو نقشه براب کنم
_میدونم که نیلا مقصر نیست و باز هم مقصر مامانش ، تو هم اگه واقعا نیلا رو دوست داری دوباره بدستش بیار قول میدم اینبار خودم تا آخرش پشتت وایستم.
_شاید نیلا دیگه من و دوست نداشته باشه
پوزخندی زدم بهش و گفتم:
_دیوونه شدی!؟
_آره شاید
_اون دختر عاشقته هر کی هم ببینه میفهمه پس جای این شر و ور ها از فردا کارت رو درست انجام بده ، الانم نمیخواد زانوی غم به بغل بگیری دوباره بجنگ بدستش بیار.

مگه تو من و نیاوردی اینجا ازش انتقام بگیرم پس چرا میگی دوباره بدستش بیارم!؟

_من آوردمت تا دست مادر عفریته اش رو بشه وگرنه با نیلا هیچ دشمنی ندارم میدونم اون گوش به فرمان مادرش و از خودش هیچ چیزی نداره که بخواد کاری انجام بده.
سعید در مقابل حرف هام لبخندی زد و گفت:
_پس برای همین من و خبر کردی بیام آره!؟
سری به نشونه ی تائید حرفش تکون دادم و گفتم:
_درسته حق باتوئه ، حالا که فهمیدی زود خودت رو جمع و جور کن
سرش رو تکون داد و گفت:
_ممنونم سالار
لبخندی بهش زدم و از اتاق خارج شدم که صدای نازگل داشت میومد:
_تو کی هستی!؟
صدای سوگل داشت میومد
_خودت کی هستی خانوم کوچولو
به وضوح درهم شدن اخمای نازگل رو میتونستم حس کنم لبخندی روی لبهام نشست که صدای حرصی نازگل پیدا شد:
_به من نگو خانوم کوچولو اصلا ببینم تو کی هستی هان چرا اومدی اینجا!؟
_من دوست ارباب سالارم و شما!؟
صدای پر از خشم نازگل بلند شد
_از کی تا حالا ارباب با دخترا دوست میشه.
قبل از اینکه سوگل بخواد حرفی بزنه به سمتشون رفتم دستم رو دور شونه ی نازگل حلقه کردم و گفتم:
_مشکلی پیش اومده خانوما
صدای سوگل بلند شد:
_مثل اینکه این خانوم کوچولو بدجور قاطی کرده

 

سوگل این خانوم کوچولو همسر منه

چشمهای سوگل گرد شد بهت زده گفت:
_چی؟!
با دیدن صورت سوگل خنده ام گرفت حق داشت متعجب باشه نازگل زیادی کوچیک بود برای همسر من بودن ، صدای پر از حرص نازگل بلند شد
_خوشبختم از آشناییتون سوگل خانوم
سوگل با شنیدن صدای پر از حرص نازگل خنده اش گرفت نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_واقعا نمیدونستم این خانوم کوچولو همسرته سالار
دستش رو به سمت نازگل دراز کرد و گفت:
_منم همینطور زن داداش
_سوگل برو استراحت کن تا موقع شام
_باشه
با رفتن سوگل به سمت نازگل برگشتم و گفتم:
_حالت خوبه!؟
بااخم بهم خیره شده بود ، با شنیدن این حرفم سرش رو تکون داد و گفت:
_آره
_چرا اخم کردی خانوم کوچولو!؟
_اون زن کی بود!؟
_دوستم اومدند کمک من
_کمک
_آره
متعجب بهم خیره شد و گفت:
_چه کمکی !؟
_به زودی خودت میفهمی. استراحت کردی!؟
_نه
_پس تا الان داشتی چیکار میکردی!؟
_داشتم با اون دختره ی حرص درار حرف میزدم.

ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_کدوم دختره!؟
_همون جدیده که اومده نیلا
لبخندی روی لبهام نشست با شنیدن این حرفش
_خوب چی داشت بهت میگفت
_نمیخوام راجبش حرف بزنم تا همین الان فقط داشتم حرص میخوردم
_باشه خانومم حالا نمیری استراحت کنی!؟
لب برچید
_نه
_پس میخوای چیکار کنی این وقت روز!؟
_نمیدونم ولی آخه خوابم نمیاد برم استراحت کنم
_سالار
با شنیدن صدای زرین به پشت سرم برگشتم نگاهی بهش انداختم و سئوالی بهش خیره شدم که گفت:
_باید حرف بزنیم
نگاهی به نازگل انداخت و گفت:
_تنها
به سمت نازگل برگشتم و گفتم:
_تو برو تو اتاقت منم میام
_چشم ارباب
از مطیع بودن نازگل تو هر شرایطی خوشم میومد ، به سمتش برگشتم و گفتم:
_خوب حرفت و بزن
_اینجا نمیشه بریم تو اتاق
سری تکون دادم و به سمت اتاق کارم حرکت کردم اون هم دنبال من اومد پشت میز نشستم و با ابروهای بالا رفته بهش خیره شدم و گفتم:
_کارت رو بگو!
_اون پسره رو چرا آوردی اینجا!؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_همینجوری اومده تو کارام کمکم کنه مشکلیه!؟

نظرات 1 + ارسال نظر
دختری از جنس روح چهارشنبه 21 آذر 1403 ساعت 10:04 ب.ظ

نفهمیدم آخرش این نیلا از کدمس یا نه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد