وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان شوهر غیرتی من /پارت هجده

پوزخندی زد و گفت:
_چرا بهت برخورد حالا بیراه که نمیگم
صدای خانوم بزرگ بلند شد
_بهتره حدت رو بدونی دخترجون نازگل عروس منه دوست ندارم باهاش برخورد بدی بشه فهمیدی!؟
دختره عصبی بلند شد و رفت دلم خنک شد این دختره مار صفت میخواست با شوهر من بخوابه خودم با دستای خودم میکشتمش
_نازگل
با شنیدن صدای ارباب سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم که با لبخند گفت:
_غذات و بخور نمیخوام بچه امون ضعیف باشه
_این بچه حامله اس!؟
با شنیدن صدای بهت زده اون زن سرم رو بلند کردم که خانوم بزرگ پر غرور گفت:
_بله حامله اس
اون زن ساکت شد و دیگه هیچ حرفی نزد اما از نگاه های بدی که بهم میکرد اصلا حس خوبی بهم دست نمیداد
_ارباب
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد و گفت:
_جانم
_من سیر شدم میتونم برم اتاقمون
سری تکون داد و خودش هم بلند شد و گفت:
_بریم
_انقدر زل ذلیل نبودی سالار

با شنیدن صدای اون دختره ارباب ایستاد و بهش زل زد با صدای خشدار شده ای گفت:
_فکر نمیکنم به تو مربوط باشه.
با شنیدن این حرف ارباب سالار ذوق کردم خوب شد حالا این زنیکه ی عفریته رو گرفت کاری جز اعصاب خوردی نداشت فقط دوست داشت به من متلک بندازه و ارباب رو عصبی کنه دست ارباب رو محکم فشار دادم که گفت:
_بریم عزیزم
لبخند پهنی زدم و همراهش به سمت اتاق بالا و مشترک خودمون رفتیم روی تخت نشستم که صدای ارباب بلند شد:
_خوشحال شدی حال اون دختره گرفته شد.
_آره آخه خیلی پرو بود ارباب همش هم میخواد من رو عصبی کنه اما شما خوب جوابش رو دادید
ارباب خم شد پیشونیم رو بوسید و گفت:
_اون حقشه تو هم حق نداری از این به بعد ناراحت بشی فهمیدی!؟
_چشم ارباب
دستش رو روی شکمم گذاشت و نوازش کرد و گفت:
_مواظب فسقلیمون باشه
_چشم ارباب
_من باید برم بیرون کار دارم نازگل تا اومدن من از اتاقت بیرون نرو و اگه اون دختره اومد اتاقت اصلا باهاش حرف نزن باشه!؟
_باشه ارباب
اینبار خم شد بوسه ای روی گونم زد و با لحن دیوونه کننده ای گفت:
_دلبر شیرین منی تو!
با شنیدن این حرفش حس کردم صورتم از شدت خجالت گر گرفت سرم رو پایین انداختم که صدای ارباب بلند شد:
_سرت و بلند کن ببینم
سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم و گفتم:
_ارباب
_جوون دل ارباب
با شنیدن صدای خمارش دلم ضعف رفت طاقت نیاوردم و برای اولین بار من خم شدم لبهام روی لبهاش گذاشتم ، ارباب چشمهاش گرد شده بود اما با حرکت لبهام روی لبهاش تکونی خورد و با خشونت شروع کرد به همراهی من!

?
??
???
????
?????

نظرات 1 + ارسال نظر
ارمیسا شنبه 14 آبان 1401 ساعت 01:59 ب.ظ

چرا اینقدر این رمان هایتان کمه تا میریم توی رمان شروع به خوندن میکنیم میبینم تموم شده ممنون میشم این مشکل را حل کنین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد