وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان شوهر غیرتی من /پارت هفده

_ارباب
با شنیدن صدام به چشمهام خیره شد و گفت:
_جانم
_شما اون دختره رو از کجا میشناسید!؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
_اون دختر دختری بود که یه روزی عاشقش بود و قرار بود باهاش ازدواج کنم.
_پس چیشد!؟
_اما اون دختر متعهدی نبود با بقیه بود همزمان که با من بود من هم تحمل این جور رفتارا رو نداشتم ازش برای همین نتونستم شرایطش رو قبول کنم و فرستادمش رد کارش.
_اون دختر الان میخواد ازت انتقام بگیره
_یجورایی
_شما هنوز عاشقش هستید!؟
_دیگه نه
تا خواستم چیزی بگم صدای در اتاق اومد و پشت بندش صدای خدمتکار آقا نهار آماده است
_الان میایم برو
بلند شدم و همراه ارباب سالار به سمت پایین حرکت کردیم همه سر میز شام نشسته بودند کنار ارباب نشستم که صدای اون دختره بلند شد
_تا جایی که میدونستم سلیقه ات این مدل دخترای دهاتی نبود.
با شنیدن این حرفش بغض کردم سرم رو پایین انداختم که صدای ارباب بلند شد:
_تو نمیخواد زیاد به خودت فشار بیاری من همسرم رو دوست دارم

پوزخندی زد و گفت:
_چرا بهت برخورد حالا بیراه که نمیگم
صدای خانوم بزرگ بلند شد
_بهتره حدت رو بدونی دخترجون نازگل عروس منه دوست ندارم باهاش برخورد بدی بشه فهمیدی!؟
دختره عصبی بلند شد و رفت دلم خنک شد این دختره مار صفت میخواست با شوهر من بخوابه خودم با دستای خودم میکشتمش
_نازگل
با شنیدن صدای ارباب سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم که با لبخند گفت:
_غذات و بخور نمیخوام بچه امون ضعیف باشه
_این بچه حامله اس!؟
با شنیدن صدای بهت زده اون زن سرم رو بلند کردم که خانوم بزرگ پر غرور گفت:
_بله حامله اس
اون زن ساکت شد و دیگه هیچ حرفی نزد اما از نگاه های بدی که بهم میکرد اصلا حس خوبی بهم دست نمیداد
_ارباب
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد و گفت:
_جانم
_من سیر شدم میتونم برم اتاقمون
سری تکون داد و خودش هم بلند شد و گفت:
_بریم
_انقدر زل ذلیل نبودی سالار

نظرات 2 + ارسال نظر
مبینا شنبه 15 خرداد 1400 ساعت 04:39 ب.ظ

این‌رمان‌عالی‌

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد