وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان انتقام ناتمام پارت ده

زن عمو: این چه حرفیه شما رحمتین. بفرمایید داخل . ماه بانو که رفت، جعبهی کاکائو رو دست زن عمو دادم. گرفت و روی میز ورودی گذاشت.
-چرا زحمت کشیدی گلم؟ من رو جلو کشید، همدیگه رو بغل کردیم. گونهام رو بوسید و گفت :
-ماشاالله نازتر شدی! -لطف دارین . -بیا تو، ببخشید نگهت داشتم.. حواسم نبود . -خواهش میکنم .
تو پذیرایی رفتیم؛ کسی نبود. پیش ماه بانو نشستم . زن عمو با چای و گز اومد نشست .
-عمو نیست؟ -چرا، رفته آماده بشه. سعید هم رفته بیرون دیگه باید باید. پاشو عزیزم برو پیش سوگل لباساتم عوض
کن . -چشم .
بالا رفتم. دیدم عمو درحالیکه دکمههای آستینش رو میبست از اتاقشون بیرون اومد.

-سلام بر عموی خوشتیپم . جلو رفتم و صورتش رو بوسیدم.
-سلام دختر قشنگم. خوش اومدی . -مرسی عمو. راستی مبارک باشه . -ممنون عزیزم، انشاءالله بهزودی برای تو .
با خجالت گفتم : -مرسی عمو، من برم اتاق سوگل .
عمو هم با یه خندهی مهربون گفت : -برو عزیزم .
در زدم و رفتم تو، کسی تو اتاق نبود . -سوگل کجایی؟ -تو تراسم بیا .
دقت کردم، دیدم در تراس کمی باز شده. پرده رو کنار زدم و در رو باز کردم. دیدم آمادهشده رو صندلی نشسته.
-سلام، چرا اینجایی؟

_سلام. هیچی، همینجوری . -فکر کردم هنوز آماده نشدی . -نه نیمساعته که آمادهم. داشتم فکر میکردم. -به چی فکر میکردی عروس خانوم؟ -بشین خسته نشی.
نشستم و گفتم: -خب خواهر گلم، حالا بفرمایید چی فکرتون رو مشغول کرده؟ -راستش استرس دارم، میترسم. ازدواج خیلی مهمه. اگه..
وسط حرفش پریدم: -ببین سوگل جان، ازدواج و انتخاب شریک زندگی خیلی مهمه. این استرس و ترس هم یه امر طبیعیه.
قطعا همهی دخترا تو این موقعیت دچار دوگانگی میشن. بعد برای اینکه از اون حالت درش بیارم گفتم:
-من که میدونم عقل و دلت آقای دکتر رو پذیرفته، فقط یهکم داری ناز میکنی. خندید و گفت:
-بیشعور! نهخیرم ناز نمیکنم، فقط میترسم. از صبحم مامان باهام حرف زده. اونم میگه طبیعیه؛ ولی…

-بسه دیگه بهش فکر نکن. بلند شو ببینمت چه لباس پوشیدی خانم خوشگله. دستش رو گرفتم و بلند شد. یه لباس شیری خیلی خوشدوخت پوشیده بود. بغلش کردم و گفتم:
-مثل ماه شدی! -خودتم خیلی خوشگل شدی. -مرسی. بریم پایین؟ ساعت نزدیکه هشته. -برو منم چند دقیقهی دیگه میام.
پایین رفتم. سعید نشسته بود و با ماه بانو حرف میزد. -سلام سعید جان. -سلام خواهر گلم، خوبی؟ -ممنون، شیدا نیومده؟ -چرا، داره به مادرشوهرش کمک میکنه.
سوگل: سلام ماه بانو، خوش اومدی. ماه بانو: سلام عزیزم، مبارک باشه. اونها که احوالپرسی میکردند، من هم تو آشپزخونه رفتم.
-سلام شیدا خانم.
-سلام افسانه جون. با هم روبوسی کردیم. رو به زن عمو گفتم:
-زن عمو کاری ندارین؟ -کار خاصی نیست عزیزم، اگه دوست داری شیرینی بچین تو ظرف. -حتما.
وسایل پذیرایی رو با شیدا آماده کردیم و بردیم روی میز گذاشتیم. با شیدا برای چیدن میز در رفت و آمد بودیم. سعیدم همهش سوگل بیچاره رو اذیت میکرد. سوگلم چون جلوی بقیه خجالت میکشید جوابش رو نمیداد. کارم که تموم شد، پیش سوگل نشستم.
-خوب نیش تو و اون شیدا خانم باز بود، حال اون رو میگیرم. یه روزی هم نوبت جنابعالی میرسه، اونوقت منم تلافی میکنم!
_عزیزم شوخی بود دیگه. تازه من که چیزی نگفتم، همهش برادر خودت بود. عروس هم اینقدر بداخلاق! پررویی نثارم کرد. صدای زنگ اومد و سعید رفت جواب بده.
همه به استقبال مهمونها رفتیم. سوگل پیش من ایستاده بود. مرضیه خانم اول داخل اومد. بعد از احوالپرسی با من رفت جلوی سوگل و بغلش کرد.
قربون عروس خوشگلم برم. خوبی عزیزم؟ سوگل: ممنون.
ماندانا یه سبد خیلی شیک دستش بود. پدر و مادر شیدا هم اومده بودند. مادر مرضیه خانم یا مادربزرگ شیدا هم بود. بعد از تقریبا دهدقیقه همه داخل پذیرایی نشسته بودیم، من هم پیش سوگل بودم.
با صدای آقای صدر همه حواسشون جمع شد: -خب جناب معین، خداروشکر این وصلت بهزودی انجام میشه و ما با خانوادهی محترم شما فامیل
میشیم. دختر گلتون هم عروس ما، که برای ما افتخار بزرگیه.
عمو: شما لطف دارین.
آقای صدر: خب برای تعیین مهریه و تاریخ عقد هر چی نظر شما باشه.
عمو: اگه موافق باشین نظر بچهها رو هم بپرسیم. پسرم شما تصمیمی ندارین؟
سامان: راستش من با سوگل خانم هم که مشورت کردم، اگه بزرگترا موافق باشن عقد ساده باشه و چند ماه بعد هم عروسی مفصل بگیریم.
عمو: از نظر من مشکلی نیست، شما چهطور آقای صدر؟ -نه، خیلیم خوبه.
بعد رو به سوگل گفت: -دخترم نظرت در مورد مهریه چیه؟ برای مهریه عروس باید راضی باشه.

سوگل با خجالت گفت: -راستش توی دین ما هم مهریه پشتوانهی دختره؛ ولی نمیتونه تضمینی برای خوشبختی باشه، هرطور
که شما و بابا صلاح میدونین من راضیم.
مرضیه خانم: ماشاءالله چه دختری نصیب پسرم شده!
عمو: اگه موافق باشین به نیت حضرت علی (ع) صد و ده سکه باشه.
آقای صدر: البته من و مرضیه جان تصمیم گرفتیم مهریه هر چی که بود، سند یه زمین هم اضافه کنیم.
بعد از کلی صحبت، قرار شد سوم فروردین یه عقد مختصر خونهی عمو باشه و از فردا برای آزمایش و خرید عقد برن.
صحبتهای بزرگترا که تموم شد، زن عمو به سوگل گفت شیرینی تعارف کنه. مرضیه خانم هم از داخل اون سبدی که دست ماندانا بود یه جعبه درآورد و انگشتری رو با اجازهی عمو دست سوگل انداخت. من از کنار سوگل بلند شدم تا آقای داماد کنارش بشینه، سوگل هم یه چشمغرهی اساسی بهم رفت.
تنها جای خالی کنار زن عمو بود که نشستم . داشتند در مورد مراسم و جشن صحبت میکردند. حواسم به گوشهی شالم بود که با صدای مرضیه خانم
سرم رو بالا گرفتم. -میناجون برادرزادهی همسرتون خیلی خوشگله .
زن عمو: آره. ماشاءالله هم صورتش زیباست هم سیرتش .
مادربزرگ شیدا که با ماه بانو صحبت میکرد، گفت : -دخترم درست تموم شده؟ -بله، البته اگه خدا بخواد قصد دارم برای سال بعد دکترا شرکت کنم .
ماندانا: خوش بهحالت، من تا لیسانسم بهزور ماهان خوندم، اصلا حوصلهی درسخوندن رو ندارم. همیشه بهش میگم بیچاره دختری که قراره زن تو بشه؛ یا باید دانشمند باشه یا تو به زور دانشمندش میکنی .
همه خندیدیم . مرضیه خانم: کم نیست دخترِ خانم، نجیب، خوشگل، تحصیلکرده.. خودم براش درنظر دارم، انشاءالله
بعد سامان نوبت ماهان هستش .
زن عمو: انشاءالله .
شیدا از پیش سعید بلند شد و اومد پیشمون .
شیدا: چی میگین شما؟
ماندانا: هیچی عزیزم، داریم از دیکتاتوری ماهان میگیم .
شیدا: چرا، چون گفت حتما باید لیسانس بگیری؟
ماندانا: تازه مگه راضی به لیسانس میشد. حالا ببینیم مامان چه دختری انتخاب کرده، خدا کنه از این دخترای پررو باشه یهکم حالش رو بگیره .
شیدا: نهخیرم اصلا پررو نیست، تازه خیلی هم دختر ماهیه .
ماندانا: پس جنابعالی هم میدونین. میبینی افسانه جون؟ هیچکس من رو حساب نمیکنه . به حرفش لبخند زدم که گفت :
-راستی این سری که من و شیدا رفتیم بیرون تو هم باید بیای . -حتما .
بحثهامون از بزرگترا جدا شد. ما داشتیم در مورد خرید عید صحبت میکردیم که سوگل هم اومد پیشمون.
بعد از رفتن مهمونها، من و ماه بانو هم خداحافظی کردیم و رفتیم. البته بماند که زن عمو چهقدر اصرار کرد شب اونجا بخوابیم .
ماه بانو: خیلی خانوادهی خوبی بودن، انشاءالله که خوشبخت بشن به حق علی . -آره خوشبخت بشن. باید برای عقدشون بریم خرید .
_من پارچه دارم مادر، همون رو میدوزم .
-باشه. راستی با مادربزرگ شیدا چی میگفتین؟
-فاطمه خانم واقعا زن خوشصحبتیه. دربارهی سفرش به حج حرف میزد. البته در مورد تو هم زیاد سوال پرسید. حدس میزنم که در موردت فکرایی دارن.
-چه فکری؟ -نگاهشون به تو خریدارانه بود .
با خنده گفتم :
-تو همین زمان کوتاه فهمیدی؟
-من براساس تجربه میگم. خودت که دیدی، مرضیه خانم با هر حرفی دربارهی عروس بعدیش به تو نگاه میکرد .
-نمی دونم، خداکنه اشتباه فهمیده باشین . -چرا مادر؟ پسر خوبی بود. خوش قد و بالا هم هستش . -ماه بانو هنوز چیزی معلوم نیست شما از پسرِ تعریف میکنی؟
در رو با ریموت باز کردم و ماشین رو داخل حیاط بردم. ***
تو اتاقم بودم و نمازم رو که قضا شده بود میخوندم. صدای اساماس گوشیم اومد؛ شیدا بود . «سلام خانم خوشگله، فردا من و ماندانا میریم خرید، تو هم باید بیای. ساعت پنج عصر جلوی در
خونهایم. خوب بخوابی ». خندهام گرفت. خودش بریده و دوخته بود، فقط اطلاعرسانی کرد . من هم براش نوشتم:« سلام، باشه عزیزم میام. شبت بهخیر».
صبح که بیدار شدم، بعد از خوردن صبحانه آماده شدم و با ماه بانو خداحافظی کردم. تو حیاط رفتم و منتظر موندم تا بیان. چند روزی بود که شرکت رو تعطیل کرده بودم. کار اصلیمون بعد از عید، سر

پروژه ی  فانوس شروع میشه. صدای زنگ گوشیم اومد. بیرون رفتم. شیدا و ماندانا تو ماشین منتظرم بودند.
در عقب رو باز کردم و نشستم. -سلام، عصرتون بهخیر .
ماندانا: سلام عزیزم . شیدا: سلام بر خواهرشوهر گرام . خندیدم و گفتم :
-اون یکی خواهرشوهر کجاست؟ شیدا: با آقا داماد رفتن خرید، به ما هم گفتن بریم همون پاساژ . ماندانا: خداروشکر جواب آزمایش هم مثبت بود .
-خوشبخت بشن . ماندانا اونقدر برامون حرف زد که نفهمیدیم کی رسیدیم .
وقتی داخل رفتیم، از همون اولش انتخاب و خرید لباس رو شروع کردیم. من یه پیراهن آستیندار بنفش تیره که کوتاهیش تا بالای زانو بود و با شال طلایی و کفش عروسکی طلایی خریدم. شیدا و ماندانا هم تا یک ساعت بعد از من خریدشون رو انجام دادند. برای انتخاب لباس رفتیم پیش سوگل و سامان که تنها بودند و خود سوگل گفته بود حتما بریم.

شیدا: خب دیگه ما بریم، بقیهی خریدا رو خودتون تنهایی برین. سوگل: نامرد نباشین دیگه، اصلا تو برو… افسانه، ماندانا جان شما بیاید بریم. سامان: آره افسانه خانم، خوشحال میشیم .
-ممنون انشاءالله بعد دیر میشه، ماه بانو هم تنهاست . جلو رفتم و گونهاش رو بوسیدم و بعد از خداحافظی از هم جدا شدیم . شیدا پشت سر ما میاومد؛ داشت با تلفن حرف میزد . شیدا: افسانه جون، ماندانا میان دنبالش. منم قراره برم مطب پیش سعید، اگه دیرت نمیشه بیا زود بریم .
-نه، ممنون خودم با تاکسی میرم . شیدا: این چه حرفیه. اصلا اول تو رو میرسونم .
-نه عزیزم، مشکلی نیست خودم میرم . ماندانا: شیدا تو برو، ما که بریم افسانه رو هم میرسونیم .
-نه، اصلا.. مزاحم نمیشم . ماندانا: چه مزاحمتی، بریم . با چنان جدیتی گفت که دیگه ساکت شدم. شیدا زود رفت؛ ولی ما دهدقیقه طول کشید تا بیان دنبالمون .

ماندانا: افسانه جون بریم بیرون؛ مثل اینکه اومدن . با هم از پاساژ بیرون اومدیم و ماندانا به سمت یه لندکروز مشکی رفت، در عقب رو باز کرد و اول خودش
نشست، بعد من نشستم.
برادرش پشت فرمون بود و شوهرش هم جلو نشسته بود. رو به هردوشون سلام کردم. شوهر ماندانا سلام و احوالپرسی گرمی کرد؛ اما برادرش یه سلام خشک و خالی هم بهزور انجام داد. پشیمون شدم که اومدم، سرم رو به سمت شیشه چرخوندم و خیابونها رو نگاه میکردم. حواسم به حرفهای ماندانا بود که داشت درمورد خریدهاش برای شوهرش تعریف میکرد، همسرش هم با اشتیاق به حرفش گوش میداد؛ مشخص بود خیلی همدیگه رو دوست دارند.
ماهان: ماندانا تازه فهمیدم که کامران از دستت چی میکشه.. ساعتها خریدکردنت طول میکشه، بعد از اونم تا چند ساعت باید تعریفات تو رو تحمل کنه .
ماندانا: کامران مثل تو بیذوق نیست.. مگه نه کامران؟ بیچاره زن تو چی میکشه .
کامران: ماهان جان راست میگه، من خودم دوست دارم برام تعریف کنه .
من هم همچنان ساکت بودم و داشتم به صحبتهاشون گوش میدادم .
ماهان: اصلا بذار از مهمونمون بپرسم.. خانم به نظر شما خریدکردن خانوما خیلی طول نمیکشه؟ هر چی شما بگین قبوله .
-راستش، چی بگم .. مکث کردم، نمیدونستم چی بگم؛ درواقع حق داشت. بعد از چند لحظه گفتم :
-من خودم تو خریدکردن اصلا وسواس ندارم؛ اما اگه بخوام راستش رو بگم، بله.. به نظرم بعضی خانوما واقعا تو خریدکردن خیلی وسواس دارن، نمونهش هم سوگل؛ اما اینم باید در نظر داشت که بعضی از آقایون هم همیشه حوصلهای برای خریدکردن ندارن .
ماندانا: تیکه آخر حرفت رو قبول دارم؛ اما اولشو نه . کامران: ولی من چون کاملا منطقی هستم با حرفتون موافقم. تو چی ماهان؟ از آینه یه نگاه به من انداخت و گفت :
-منم تقریبا موافقم . داخل کوچه رسیدیم .
-ببخشید زحمت دادم . ماندانا: این چه حرفیه عزیزم. برو به سلامت .
-بفرمایید داخل . کامران: خیلی ممنون، انشاءاه فامیل که شدیم دعوتمون کنین میایم . ماندانا: تو باز خودت رو دعوت کردی؟
-چشم دعوت میکنم، قدمتون روی چشم

. -خداحافظ، شبتون بهخیر .

به سمت در رفتم، هنوز اونجا بودند تا من برم تو . در رو که با کلید باز کردم، دستی براشون تکون دادم و رفتم تو و در رو بستم. صدای ماشین اومد؛ یعنی
رفتند. ماندانا خیلی دختر خوبیه، اصلا احساس نکردم که غریبهان. برادرش هم اول فکر کردم از حضور من
راضی نیست؛ اما انگار کلا برخورد خشک و جدی داشت . نمیدونم چرا فکر میکردم شیدا از روی عمد کاری کرد که من با اونها بیام. افکارم رو پس زدم، اصلا
قضاوت بیجا نمیکنم

. ***
امشب سال تحویله و قراره بریم خونهی عمو. البته زن عمو برای شام دعوتمون کرد. دیروز با ماه بانو رفتیم بهشت زهرا، تقریبا سه ساعت اونجا بودیم و عمو اینا همهشون اومدند. نذر شلهزرد داشتم که همونجا پخش کردیم. حالا که نزدیک سال تحویله، دلم هوای بابا رو کرده. اگه به خودم بود امروزم میرفتم؛ ولی سوگل نذاشت، گفت دیروز خیلی خودت رو اذیت کردی.
خونهی عمو محمد که رسیدیم، همهجا بوی عید رو میداد. باغچهشون خیلی خوشگلتر شده بود. داخل که رفتیم، بوی قورمه سبزی همهجا رو گرفته بود. بعد از احوالپرسی گرمی که شد، همه نشسته بودیم و دربارهی مراسم سوگل صحبت میکردیم .
سرگرم صحبت با سوگل بودم که زن عمو گفت : -ای وای سرگرم شدم یادم رفت، سوگل جان پاشو بریم شام رو بکشیم، دیر نشه تا سال تحویل .

من و شیدا هم همراه سوگل برای کمک رفتیم. ***
بعد از شام تو پذیرایی نشسته بودیم و منتظر اینکه سال تحویل بشه. عمو قرآن میخوند، زن عمو و ماه بانو هم دعا میخوندند. من هم برای بابا فاتحه و صلوات میفرستادم که صدای شلیک توپ از تلویزیون نشون داد که سال تحویل شده.
عمو: سال نو مبارک، انشاءالله سالی پر از خوشی و سلامتی برای همه باشه. روبوسی کردیم و عمو عیدی به همه کارت هدیه داد. زن عمو هم پلاک وَاِنیکاد به ما دخترا، پارچه به ماه
بانو و پیراهن برای عمو و سعید. دو روز اول به عیددیدنی گذشت. چون فامیل کمجمعیتی هستیم، خیلی زود تموم شد. البته آشناها رو
برای بعد از عقد سوگل گذاشتیم. فردا صبح میرم خونهی عمو؛ بعد از ظهر مراسم عقده. وسایلم رو آماده کردم، قراره ساعت ده با سوگل برم آرایشگاه، شیدا هم میاد همونجا.
***
صبح با ماه بانو خداحافظی کردم و سریع راه افتادم. سوگل چندبار بهم زنگ زد که دیر نکنم. از صداش مشخص بود خیلی استرس داره. میخواستم با ماشین خودم برم؛ ولی سوگل گفت امروز خیلی شلوغ میشه، بعدش هم سامان ما رو میبره.
جلوی در رسیدم. سعید با سامان دم در صحبت میکردند. کرایه رو حساب کردم، پیاده شدم و به سمتشون رفتم.
-سلام، صبح بهخیر . سعید: سلام بر خواهر عزیزم. سامان: سلام افسانه خانم، خوب هستین؟
-ممنون. مبارک باشه، خوشبخت بشید . سامان: مچکرم. آماده باشید الان میریم .
-حتما، فقط من برم وسایلم رو بذارم . تو حیاط سوگل و شیدا رو دیدم .
-سلام بچهها. ببخشید، دیر اومدم نه؟ سوگل: سلام. نه، به موقع اومدی . شیدا: شما برین، افسانه جان وسایلت رو بده من ببرم داخل .
-زحمتت نشه؟ -نه عزیزم .
شیدا که رفت، رو به سوگل گفتم : -مبارکت باشه خواهری، خوشبخت بشی .
سوگل: مرسی عزیزم. افسانه خیلی استرس دارم .

-ترس برای چی؟ صلوات بفرست، تا چند ساعت دیگه که خطبه رو بخونن راحت میشی . -خداکنه.. از دیشب همهش قرآن میخونم. راستی استخاره هم کردم… خوب اومد . -خب خداروشکر. بریم دیگه، همسر جنابعالی منتظره .
درحالیکه بیرون میرفتیم، گفت : -هنوز همسرم نشده . -بالاخره که میشه عزیزم .
تو راه شیدا دیگه اینقدر سر به سرشون گذاشت که صدای هردوشون دراومد. تو آرایشگاه رفتیم؛ جای مدرن و شیکی بود، از دوستهای شیدا بود که معرفی کرد.
یه خانم تقریبا سیساله با موهای بلوند جلومون اومد. -سلام، بفرمایید .
سوگل: معین هستم، ایشون هم دخترعموم هستن . -سلام، خوشبختم . -منم همینطور عزیزم، نگار هستم. پس شیداجان نیومد؟
قبل از اینکه جوابش رو بدیم، شیدا سریع اومد. شیدا: سلام نگار جون، پایین کار داشتم. مثل اینکه آشنا شدین با هم؟

نگار: آره دیگه. خب لباساتون رو دربیارین. عروس خانم کدومه؟ شیدا با دست سوگل رو نشون داد :
-ایشون عروس و البته خواهرشوهر من هستن .
سوگل تو یه اتاق دیگه رفت، من و شیدا هم رفتیم نشستیم. بعد از چند دقیقه دو نفر اومدند و میکاپ ما رو شروع کردند. خیلی صمیمی و خونگرم برخورد میکردند. اونی که من رو آرایش میکرد اسمش محیا بود .
محیا: ماشاءالله پوست خوبی داری، چیز خاصی استفاده میکنی؟ -نه، معمولا ضد آفتاب میزنم .
محیا: پس ذاتا خوبه. لباست چه رنگیه؟ -بنفش . -مشکلی نداره همون رنگ کار کنم؟ -نه، خوبه .
یک ساعتی کار میکاپ طول کشید، بعد سراغ موهام رفت. موهام رو قهوهای تیره کرده بودم، رنگش کمی براق بود، محیا هم از رنگش تعریف کرد. با نظرخواهی از شیدا و مهسا موهام رو فر کرد و شینیون نیمهباز کار کرد. بعد از اینکه ناهارمون رو خوردیم، لاک هم برامون زد. ساعت دو کار هر سهنفرمون تموم شد. من

که خیلی راضی بودم، شیدا و سوگل هم همینطور. سوگل که سامان اومد دنبالش رفت. من و شیدا هم یه ربع بعد که سعید اومد، رفتیم.
سعید تا چشمش به ما افتاد سوتی زد : -به به خانمای خوشگل! بفرمایید .
و در ماشین رو برامون باز کرد . -سلام داداش گلم، خوشتیپ شدیا . -مگه اینکه خواهرم تعریف کنه، بعضیا که اصلا نمیبینن .
بعد از حرفش از آینه به شیدا اشاره کرد . شیدا: اگه منظورت به منه که باید بگم هر کسی مثل طرف مقابلش برخورد میکنه، مگه نه افسانهجون؟ سعید نذاشت من چیزی بگم، سریع گفت :
-آخه عزیزم من که هر روز دارم میگم تو خوشگلی، البته اولشم به هردوتون گفتم . -سعیدجان اگه نظر من مهمه، باید بگم که هر مردی اونجور که از خواهرش تعریف میکنه باید برای
خانمش چندبرابر و از ته دل باشه . سعید: من که مخلص خانمم هستم، تعریف اساسی باشه واسه وقتی که کسی نباشه . شیدا: اِاِ سعید خجالت بکش جلوی افسانه!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد