داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
درباره من
بـه نـام خداوند بخشنده و مـهربان
هــرگونه بــرداشت
یا رونوشت از نوشته های شخصی سایت
ممـــــنوع می باشد.
گریزانم از این مردم
که با من
همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم
دو سد پیرانه بستند
از این مردم
که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم
که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بدنام گفتند..!
"به قلم فروغ فرخزاد"
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی
"به قلم ســعدی"
اندک اندک جمع مستان میرسند
اندک اندک می پرستان میرسند
اندک اندک زین جهان هست و نیست
نیستان رفتند و هستان میرسند
"به قــــلم مـولانــا"
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
شب تنهاییم در قصد جان بود
خیالش لطفهای بیکران کرد
"به قلم حــافـظ"
تا کی غمِ آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده، که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم بر آرم یا نه
"به قــلم خــیام"
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
"به قلم شیخ بهایی"
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا
خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا
با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا
"به قلم وحشی بافقی"
باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ
گر کافر و گبر و بتپرستی باز آ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی باز آ
"به قلم ابوسعید ابوالخیر"
ز دست رفت مرا بی تو روزگار دریغ
چه یک دریغ که هر دم هزاربار دریغ
به هرچه درنگرم بی تو صد هزار افسوس
به هر نفس که زنم بی تو صد هزار دریغ
"به قلم عطار"
جانا به غریبستان چندین بنماند کس
باز آی که در غربت قدر تو نداند کس
صد نامه فرستادم یک نامهٔ تو نامد
گویی خبر عاشق هرگز نرساند کس
"به قلم انوری"
دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟
کافران را دل نرمست و ترا نیست چرا؟
هر که قتلی بکند کشته بهایی بدهد
تو مرا کشتی و امید بها نیست چرا؟
"به قلم اوحدی مراغه ای"
سه درد آمو بجانم هر سه یکبار
غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره دیره
غم یار و غم یار و غم یار
"به قلم باباطاهر"
ای داده غمت بباد جانم چو شمع
تا کی ز غمت اشک فشانم چون شمع؟
گر میکشیام بکش که خود را همگی
من با تو نهاده، در میانم چون شمع
"به قلم سلمان ساوجی"
ای کرده دلم سوختهٔ درد جدایی
از محنت تو نیست مرا روی رهایی
من بیتو همی هیچ ندانم که کجایم
ای از بر من دور ندانم که کجایی
"به قلم سنایی"
ای آنکه طلب کار خدایی به خود آ
از خود بطلب کز تو خدا نیست جدا
اول به خود آ چون به خود آیی به خدا
اقرار بیاری به خدایی خدا
"به قلم شاه نعمت الله ولی"
در زیر فلک نالهٔ ما بی اثر است
بی دردان را ز درد ما کی خبر است؟
از تنگی جا، ذوق اسیری دارم
کز حلقهٔ دام، کلبه ام تنگ تر است
"به قلم حزینی لاهیجی"
مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز
مرگ خود میبینم و رویت نمی بینم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز
"به قلم رهی معیری"
ای برده غمت شادی صد ساله ز دل
هرگز نرود داغ تو چون لاله ز دل
روزی که به دل داغ تو با خاک برم
لاله ز گلم برآید و ناله ز دل
"به قلم جامی"
هرگز مباد آنکه بهشت آرزو کنم
خود را به هیچ ، بهر چه بی آبرو کنم
چندین هزار جان گرا میشود به باد
گر من حدیث طرّه او مو به موکنم
"به قلم عبدالقادر گیلانی"
ای دوست غم تو سربه سر سوخت مرا
چون شمع به بزم درد افروخت مرا
من گریه و سوز دل نمیدانستم
استاد تغافل تو آموخت مرا
"به قلم خاقانی"
با عشق تو در جهان غم نان که خورد؟
با درد تو اندیشه درمان که خورد؟
شاید پسرا که نانوایی نکنی
چانها که برآمد از غمت نان که خورد؟
"به قلم ظهیر فاریابی"
ادامه...
-شاید شبیه کسی هستین الان یادم نمیاد . با بازشدن در اتاق هردو ساکت شدیم. مفاخر با داماد و مهمونش بیرون اومد. من دوباره سرم رو پایین بردم و به مجله نگاه کردم. حدود پنج دقیقه بعد فهمیدم که مفاخر نزدیکم شد. -سلام خانم، ببخشید منتظر شدین . صدای داماد محترمش بود. مجله رو روی میز گذاشتم و ایستادم . -سلام، مشکلی نیست . -بفرمایید . اول من وارد اتاق شدم بعد خودش هم اومد . مفاخر بزرگ پشت میزش نشسته بود. سعیم رو کردم با صدای عادی حرف بزنم: -سلام جناب مفاخر . -سلام خانم معین، بفرمایید بشینید. روی مبلی که واقعا خیلی شیک بود، نشستم. داخل اتاق مدیریت تقریبا صدمتر میشد و خیلی ماهرانه دیزاین شده بود. برادرزادهاش اومد و رو یکی از مبلها نشست و شنیدم که مفاخر سفارش کیک و قهوه داد.  مفاخر: خب باید بگم که جلسهی امروز کاملا من رو شوکه کرد؛ در واقع فکرشم نمیکردم همچین اتفاقی بیفته. متوجه که هستین؟ -بله، برای منم غیر منتظره بود؛ ولی باید بگم که بچههای ما خیلی زحمت کشیدن. شما هم باید این قضیه در نظرتون باشه که طرحهای ما اول شد . جوری گفتم که فکر نکنه همهچیز حق خودشونه. انگار فهمید منظورم چیه که سریع گفت: -قصدم جسارت نبود؛ اما این رو که ما از این به بعد همکار هستیم نمیشه انکار کرد. احتمالا از بعد عید کارامون شروع میشه. نباید مثل رقیب باشیم. طرحهای گروه شما رو که دیدم فهمیدم واقعا حرفهای بوده. از طرف ما هیچ مشکلی نیست، بهتره شما هم با کارمندان خودتون صحبت کنین که همه یه تیم هستیم. قطعا منظورم رو فهمیدین؛ نمیخوام تو این پروژهی به این مهمی جنگ و جدلی باشه . با اینکه حرصم گرفته بود؛ ولی با لحن خونسردی گفتم : -آقای مفاخر بنده قبل از اینکه بیام اینجا با همهی کارمندام صحبت کردم . -به هرحال باید همین اول گفتنیها گفته بشه . -عمو جان، همچین گروهی با این پشتکار قطعا خیلی فهمیده هستن؛ فکر نمیکنم این حرفا بدون شناخت درست باشه. اینم باید در نظر گرفت که شاید ایشونم این فکرها رو درمورد ما داشته باشن . -میدونم امیر جان، من فقط کمی نگران موقعیت کاریم هستم . با این حرفها به بیادبی مفاخر و باشعوری امیر ارسلان مفاخر پی بردم .  -خانم معین بفرمایید قهوه . به خوبیهای دامادش مهماننوازی رو هم اضافه کردم و با لبخند محوی گفتم : -ممنون . قهوه رو که خوردم، بعد از توضیحاتی که زمینهی پروژه بود، زود خداحافظی کردم و رفتم. نمیدونم چهطور اونجا رو تحمل کردم؛ برام خیلی عجیب بود که رو در رو با مفاخر حرف زدم. دیگه شرکت نرفتم، مسیر بهشت زهرا رو پیش گرفتم. خیلی وقت بود پیش بابا نرفته بودم. سوگل زنگ زد و تلفنی همهچیز رو براش گفتم و چهقدر هم حرص خورد که باید حالش رو میگرفتم. نمیدونم من رو شناخت یا نه؛ احتمالا براساس فامیلیم فهمیده باشه کیَم اصلا شاید قصدش از اینکه خواسته من بیام چیز دیگهای بوده؛ چون حرفهاش خیلی بی سر و ته بود، فقط شاخ و شونه کشید که حساب کار مثلا دستمون بیاد. کاش میشد کمتر دیدش، البته هر کسی ببیندش اصلا فکرش رو هم نمیکنه که آدمی با همچین پرستیژی زندگی خیلیها رو از هم پاشیده. به سمت قطعهی بابا رفتم، الان میخوام فقط با بابام حرف بزنم. سنگش رو شستم، گلهای رز سفید رو پرپر کردم. جعبهی شیرینی رو هم باز گذاشتم تا رهگذرا بردارند. -سلام بابایی، ببخش که دختر بیفکرت دیر به دیر میاد. همزمان که با گلاب سنگش رو میشستم، ادامه دادم : -هرچند که تو اونقدر خوبی از منم میگذری؛ ولی باید بگم که اومدنم این دفعه با دفعات قبل فرق داره، خبرای خوبی برات دارم. سوگل تا چند وقت دیگه عروس میشه. سعید و شیدا هم میرن سر خونه  زندگیشون…و اینکه شرکتی که اونهمه براش زحمت کشیدی با تلاش همه راههای پیشرفت براش باز شده. خداروشکر طرحهای ما اول شد. البته شاید یه سنگهایی جلومون باشه؛ ولی من خیلی امیدوارم. همهچیز خیلی خوبه جز دلتنگی و نبود تو. کاش بودی پیشم. بدون تو افسانه هیچی نیست. دلم میخواد بازم برام دعای خیر کنی. -خدا بیامرزتش دخترم . با صدای پیرزن خوشصدایی سرم رو بالا گرفتم: -ممنون مادر، خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه . -مرسی دخترم. میشه کمکم کنی قبر مادرم رو پیدا کنم؟ -چشم حتما . جعبهی شیرینی رو جلوش گرفتم، برداشت و بعد از خوندن فاتحه برای بابا رفتم که براش پیدا کنم . بعد از اینکه قبر مادر اون پیرزن مهربون رو پیدا کردم، برگشتم و برای بابا یه فاتحه خوندم و خونه رفتم. سر راه به مناسبت امروز شیرینی خریدم. در رو باز کردم، دیدم ماه بانو داره جارو میکنه . -سلام بر ماه بانوی عزیزم، خسته نباشی . جاروبرقی رو خاموش کرد وگفت : _سلام دخترم، ممنون مادر، تو هم خسته نباشی. شیرینی به چه مناسبت؟  _مرسی. من برم لباس عوض کنم و بیام، بعدش میگم برای چیه . تو اتاقم رفتم و لباس عوض کردم. دست و صورتم رو شستم و پایین رفتم. -ماه بانو شام کی آماده میشه؟ -تا یه ساعت دیگه آمادهست. خیلی گرسنته یهکم نون و پنیر برات بیارم تا شام؟ -نه منتظر میمونم. راستی یه خبر خوش.. امروز طرح ما اول شد . -مبارکه مادر، پس شیرینی برای اونه. -آره، خیلی خوشحالم. بالاخره اونهمه زحمت نتیجهی خوبی داد . -ان شاءالله موفق میشین. از کی کارتون شروع میشه؟ -تاریخ دقیق رو بعد از عید میگن. راستی شما خرید نداری؟ دیگه کارم کم شده . -یهکم برای خونه باید خرید کنیم . -باشه پس فردا بریم. خونه اگه تمیزکردن اساسی میخواد کارگر بگیریم . -نه مادر، خونه رو از اول اسفند هر روز یه گوشه رو تمیز کردم، فقط یهکمش مونده . اخم ظریفی کردم : -چرا نگفتین کمکتون کنم؟ آخه چرا تنها؟ -کمک نمیخواست مادر، روزی دو سه ساعت وقتم رو میگرفت. نگران نباش، اصلا هم خسته نشدم .  -پس برای باغچه به عمو محمد میگم یه سر و سامونی بهش بده . -باشه مادر، من برم برات یه چای بیارم . -خودم میارم . -حرف نباشه، تازه این پروژهای که همهش حرفش رو میزدی تموم شده، از این به بعد خودم باید بهت برسم، شدی پوست و استخون . خندهام گرفته بود. گفتم : -پس حسابی چاق میشم . -نترس، چاق نمیشی . به آشپزخونه رفت. اگه نبود من از تنهایی چی کار میکردم. از بچگیم بهش وابسته بودم و خیلی دوستش دارم. ماه بانو با سینی چای اومد نشست . -دست شما درد نکنه. به به چه چای خوشرنگ و خوشبویی! -نوش جانت. راستی از سوگل چه خبر، جواب دکتر عاشقپیشه رو نداده هنوز؟ خندیدم : -نه، باهاش حرف زدم گفت میگه. البته زن عمو میدونه جوابش مثبته. سوگل خودشم گفت مامان میگه اگه جوابشونم بدیم، هر مراسمی هم که باشه میفته بعد از ایام فاطمیه .  -انشاءالله خوشبخت بشن. دیگه بعدشم نوبت دختر خوشگل خودمه . -حالا تا یه سال درگیر سوگل هستیم. بعدشم دلتون میاد من ازدواج کنم؟ من تا آخرش بیخ ریش خودتم . -اولا تا باشه از این درگیریا…دوما نهخیر، باید با کسی که لایقته ازدواج کنی بری سر خونه زندگیت. من آرزو دارم بچهی تو رو ببینم . یه چای با پولکی برداشتم و گفتم : -ماه بانو تا کجا هم پیش رفتی! همون مرحلهی اولش کلی سخته. ازدواج باید با شناخت کامل باشه. سوگل که زود انتخاب کرد بهخاطر این بود که سعید شناخت کامل رو دوستش داشت، تازه این آقا سامان فامیل شیدا هستش . -چی بگم مادر.. نمیدونم، شاید زمان ما پسرا صاف و ساده بودن، همینم عاملی بود که بعد ازدواج عاشق همدیگه میشدن . -دقیقا درست گفتی.. درضمن غیرمستقیم اعلام کردی که عاشق حاجیتون بودی . لبش رو به دندون گرفت و درحالیکه سعی میکرد نخنده گفت : -دخترِ ورپریده! بسه دیگه، پاشو بریم شام آماده شده . بلند شد رفت. من هم سینی رو برداشتم و پشت سرش داخل آشپزخونه رفتم. با صدای شیطنتباری گفتم :  -ماه بانو خوب پیچوندیا، بابا چیزی نگفتی که، عاشق شده بودی دیگه . این دفعه واقعا میخندید . -میز رو بچین منم غذا رو بکشم . -چشم . میز رو که چیدم، ماه بانو غذا رو آورد . -دستت درد نکنه، اتفاقا امروز هــ ـوس باقالیپلو کرده بودم . برنج کشیدم و جلوی ماه بانو گذاشتم. _این زیاده مادر . -نهخیر زیاد نیست… نکنه میخوای بنده چاق بشم و شما مانکن بمونی؟ -خداروشکر که خوشحالی مادر، یه مدت خیلی نگرانت بودم . خودم هم میدونستم، الان حالم نسبت به دو ماه اخیر خیلی بهتر بود. اون شب هم با شوخی و خندههای ما قشنگ تموم شد. نسبت به شبهای دیگه دیرتر خوابیدیم. تا ساعت یک با هم حرف زدیم و خندیدیم. *** روزهای بعدی بدون هیچ اتفاق خاصی گذشت. کارمون تو شرکت خیلی کم شده بود، بیشتر پروژههایی که دستمون بود تا اواسط اسفند تحویل دادیم. یه هفته بیشتر به عید نمونده بود. کارهای خونه هم تقریبا  تموم شده بود. زنعمو مینا هم بعد از صحبت با مرضیه خانم که برای جواب سوگل زنگ زده بود، گفت که نظر سوگل مثبته. امشب هم مراسم بلهبرون و تعیین تاریخ عقد و اینا هستش. خیلی خوشحالم، خداروشکر، انشاءالله خوشبخت بشن. زن عمو زنگ زد و من و ماه بانو رو دعوت کرد و گفت حتما دوتایی بریم. باز هم برای شام گفت بریم؛ ولی قبول نکردم. یه سارافون سبز با طرح سنتی شال کرم با رگههای سبز و شلوار کرم تنگ انتخاب کردم. سوگل خانم امر کرده بودند که باز هم زودتر بریم. مانتوی مشکی بلندی رو انتخاب کردم، کیف و کفش سبزرنگی رو از تو کمد برداشتم. قرار شد ساعت هفت خونهی عمو باشیم. با ماه بانو عصرونه خوردیم. کرم پودر زدم، سایه سبز روشنی و خط چشم و ریمل به چشمهام زدم، در آخر هم با رژگونه نارنجی و رژ مسی آرایشم رو کامل کردم. بعد از پوشیدن لباسهام پایین رفتم. ماه بانو داشت چادرش رو میپوشید. جلو رفتم و گفتم : -بریم؟ _آره مادر، چشمم کف پات ماشاءالله خوشگلتر شدی! -ممنون، چشماتون قشنگ میبینه . -بذار برم یه اسفندی برات بسوزونم مادر . خندیدم و گفتم : -نه دیر میشه، سوگل میکشدتم. تازه همچنین تحفهای هم نیستم . درحالیکه کفشهاش رو میپوشید گفت :  -اینجوری نگو، خیلیم نازی . -شما نگی کی بگه . -نگو خدا قهرش میاد . -شوخی میکنم ماه بانو . -سر به سر من میذاری؟ -حالا امشب میخوایم سر به سر سوگل بذاریم . -اذیتش نکنینا جلوی باباش خجالت بکشه! ماشین رو که بیرون آوردم، گفتم: -دیگه هر کی عروس بشه باید همهی جوانب رو بسنجه. *** داخل رفتیم. زن عمو مینا جلوی در بود. کت و دامن قهوهای با روسری نسکافهای پوشیده بود. -سلام زن عموی خوشگلم . -سلام، عزیز دلم خوش اومدین. سلام ماه بانو جان راه گم کردی . همدیگه رو بغل کردند . ماه بانو: سلام مینا جان، من که همیشه زحمت میدم .