وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان انتقام نا تمام پارت شش

اون شب هم با شوخی و خنده بالاخره تموم شد و خوابیدیم. موقع خواب برای سوگل دعا کردم. میدونستم سوگل از پسرِ خوشش اومده؛ به هر حال با هم بزرگ شدیم، اخلاقش رو میشناسم.
***
سه روزی میشد که سرمون تو شرکت خیلی شلوغ بود، سوگل رو هم فقط وقت ناهار میدیدم. عصری که کارم تموم شد، تنهایی به خونه رفتم. سوگل قبل از من با آژانس رفته بود. پشت چراغ قرمز که بودم، به حرفهای یلدا فکر میکردم. نمیدونم چرا احساس میکردم اون جوونی که پیش اسفندیار دیدم پسر
بزرگشه. از اینکه پسرش آلمان بوده خبر نداشتم. دامادش که میخورد مرد محترمی باشه، برعکس خودش. چراغ که سبز شد راه افتادم. تقریبا بیست روز به عید مونده بود، هوا هم خیلی بهتر شده بود.
به خونه رسیدم. در ورودی رو باز کردم. صدای قرآنخوندن ماه بانو میاومد. جلو رفتم و دیدمش

. -سلام

. -سلام عزیزم، خسته نباشی .

-ممنون، حالتون خوبه؟ قرصاتون رو خوردین؟

-آره مادر.

تا لباسات رو عوض کنی برات چای آماده میکنم

. -نیازی نیست، استراحت کنین .

-خوبم دخترم. نذر دارم، باید تا عید قرآن رو ختم کنم

. -قبول باشه. من الان میام .

بالا رفتم و بعد از تعویض لباس دوباره پایین اومدم. لپتاپم رو بردم تا به نقشههایی که سوگل برام رو فلش ریخته بود نگاه کنم. ماه بانو هم همزمان با چای و شیرینی اومد.
-دستت طلا، واقعا تو این هوا میچسبه .

-نوش جانت دخترم

. -ماه بانو عیبی که نداره من به کارم برسم تا شما قرآن میخونی؟

-نور به قبر پدرت بباره برای تربیت دخترش. نه عزیزم، به کارت برس تا شام آماده میشه .
با یه لبخند جوابش رو دادم و لپتاپ رو روشن کردم. حرف ماه بانو واقعا راست بود؛ البته درمورد روش تربیتی بابام. بابا خیلی رو احترام به بزرگترا حساس بود؛ مخصوصا ماه بانو و بابا رحمان. سر این موضوع هم اصلا باهام شوخی نداشت. منم هیچجا احترام به بزرگتر، مخصوصا کسانی رو که به گردنم حق داشتند نادیده نگرفتم.
با یه آه فلش رو زدم و وارد فایل نقشه ها شدم. ***
دو روز دیگه هم بدون هیچ خبری گذشت. یلدا گفت اتفاق خاصی نیفتاده؛ اما چیزی به اومدن اسفندیار مفاخر نمونده بود. دیشب هم زن عمو زنگ زد بهم و برای پنجشنبه شام دعوتمون کرد؛ مثل اینکه عمو راضی به اومدن خواستگار سوگل خانم شد. ماه بانو هم گفت نمیاد. هر چهقدر زن عمو مینا اصرار کرد قبول نکرد که بیاد، گفت من یه غریبهام درست نیست تو این جلسه باشم. من هم به تصمیمش احترام گذاشتم .

یه تونیک حریر بنفش با شال یاسی، شلوار مشکی با یه کفش عروسکی طلایی آماده کردم که شب بپوشم. ساعت سه بود و حالا وقت داشتم.رفتم پایین پیش ماه بانو. تو نشیمن رفتم. دیدم جلوی دار قالی نشسته؛ چهقدر سر اینکه بیاریمش تو نشیمن حرف زدم تا راضی شد.
-خسته نباشی . به طرفم برگشت:
-مونده نباشی دخترم. وسایلت رو آماده کردی؟

-آره. ماه بانو کاشکی شما هم میاومدین.

-نه دخترم، انشاءالله اگه سوگل خانم جواب مثبت داد، برای بله برونش  میام . -هرجور راحتی. تازه اون رو که حتما باید بیاین. راستی این تابلوفرش کی تموم میشه؟

-تا عید نیومده تمومش میکنم. اگه سوگلم رفت خونه ی بخت، هدیه ی  من به خودش و شوهرش . -به سعید و شیدا هم تابلوفرش دادین، پس اینم به نیت سوگل بوده . -من که نمیدونستم مادر، از بیکاری میبافم. حالا هم خورد به سوگل؛ البته اگه مصلحت باشه . -انشاءالله؛ ولی طرح این از مال سعید اینا خوشگلتره.
دیگه اینقدر به حرف گرفتمش که گفت : -افسانه جان دیرت نشه؛ تا حاضر شی و برسی طول میکشه .

-آره خوب شد گفتین. وای ساعت چهار شد! سوگل پوستم رو میکنه . ماه بانو در حالی که میخندید گفت :
-پس وای به حالت .
تندتند بالا رفتم. خوب شد قبلش دوش گرفته بودم. آرایش کردم؛ یه کم از حالت عادی بیشتر. لباسهام رو پوشیدم. از بین مانتوهام یه مانتوی بنفش با طرح سنتی برداشتم و تنم کردم. با گذاشتن رژ و گوشیم تو کیفم و برداشتن پلاستیک کفشهام پایین رفتم. از ماه بانو خداحافظی کردم و جلوی جاکفشی رفتم. کفش پاشنه پنجسانتی مشکیم رو پوشیدم و بیرون اومدم.
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. نگاهی به ساعت کردم؛ پنج شده بود. وای سوگل میکشتم! بعد از بیست دقیقه رسیدم. اونقدر تند رانندگی کردم که سرم گیج میرفت. خواستم پیاده بشم که
دیدم سعید داره ماشینش رو بیرون میبره. من رو دید پیاده شد، من هم پیاده شدم.
-سلام سعید خوبی؟
-سلام، افسانه خانم خواهر گلم خوش اومدی .
-مرسی، کجا میری؟
-خرید، مامان رو که میشناسی، اینقدر وسواس داره، از صبح بابای بیچاره رو دهبار فرستاده خرید، الان نوبت منه.
از لحنش خندیدم:

-خب دیگه یه دونه خواهر که بیشتر نداری. اخمی کرد و گفت :
-نهخیر، دو تا دارم. سوگل رو که انداختیم به سامان بدبخت، اون یکی رو چیکار کنیم خدا میدونه . میخواست حرص من رو دربیاره؛ من هم با خونسردی گفتم :
-خیلیم دلشون بخواد سوگل عروسشون بشه. برو کنار وقت منم نگیر. خواهرم منتظرمه . خندید و ماشینش رو بیرون آورد و با یه بوق رفت. همیشه سعید عین برادرم بوده و هست. هر چهقدر به
سوگل توجه داره همونقدر هم حواسش به من هست. ماشین رو تو حیاط بردم و داخل رفتم. چون زنگ نزده بودم کسی نمیدونست اومدم .
-سلام. کسی نیست، صابخونه؟ زن عمو از تو آشپزخونه در اومد :
-سلام عزیزم. نمیدونستم تویی، فکر کردم سعید دوباره چیزی جا گذاشته. خوش اومدی، بیا تو . -گفت شما فرستادینش خرید، در باز بود منم اومدم تو. کاری ندارین کمکتون کنم؟ -نه قربونت برم، بشین یه چای برات بیارم . -ممنون، من میرم پیش سوگل .

-برو عزیزم .

داشتم میرفتم بالا که در کتابخونه باز شد و عمو بیرون اومد. -سلام عمو، خوبین؟ -سلام دختر گلم، بیا اینجا ببینم.
جلو رفتم، بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید. تو این ششسال عمو برام عین بابا بود؛ احساس میکردم تو آغوش بابام و امنیت دارم. همیشه اینجوری بودم، حتی اونموقع که بابا بود.
-مبارک باشه عمو. البته اگه وصلت انجام شد . -ممنون دخترم، هنوز چیزی معلوم نیست. من برم ببینم مینابانو کارم نداره .
بعدش آرومتر گفت : -از صبح من رو کچل کرده .
در حالی که به حرکات عمو میخندیدم گفتم : -سعید بهم گفت. خب استرس داره. عمو جان من برم بالا پیش سوگل .
عمو در حالیکه میخندید گفت : -شما خانما اگه بهونهی استرس رو نداشتین چی میگفتین؟ -اِ عمو از شما بعیده .
عمو درحالیکه میزد پشتم گفت :
-برو عزیزم . جلوی اتاق سوگل رفتم و در زدم. با بفرمایید سوگل در رو باز کردم.
-سلام عروس خانوم . -اشتباه گرفتی، من عروس نیستم. چه عجب مادمازل تشریف آوردن!
جلو رفتم و گفتم : -ببخشید دیر شد، شرمنده خواهر گلم. البته در خدمت خانوادهی گرامی شما بودم دیرتر اومدم بالا .
لبخند محوی زد که فهمیدم دلگیر نیست . -خب حالا چی میخوای بپوشی؟ -اون سارافون سفید مشکیه، نظرت چیه؟ -آره خوشگله. کاری داری بگو برات انجام بدم. -دستت طلا، وسایلایی رو که به نظرت لازم میشه برام آماده کن تا موهام رو سشوار میکشم . -چشم، هر چی شما بگی .
به سمت کمدش رفتم. یه شال شیریرنگ برداشتم. یه شلوار مشکی تنگ براش گذاشتم. از بین طلاهاش یه ست ظریف رو میز گذاشتم. صدای سشوار قطع شد .

-سوگل ببین اینا خوبه؟

-آره، راستی کاش ماه بانو میاومد

. -خودش راحت نیست، تازه گفت اگه جواب سوگل مثبت باشه برای بلهبرون میاد .

-هنوز معلوم نیست، شایدم منفی باشه .
اومدم جوابش رو بدم که زن عمو در زد و داخل اومد : -بیا عزیزم میوه بخور، لباست رو هم عوض کن. خوشگل بودی امروزم خوشگلتر شدی ماشالا . -ممنون، چشماتون قشنگ میبینه .
سوگل: مامان پس من چی؟ زن عمو: شما اگه اون موهات رو بدی کنار صورتتم میبینیم . سوگل: دست شما درد نکنه . زن عمو هم با یه لحن جدی گفت :
-خواهش میکنم دخترم. کارتون تموم شد بیاین پایین، من و بابات تنهاییم . سوگل: سعید نیست؟ زن عمو: رفت خرید، از اونجا هم میره دنبال شیدا . زن عمو که رفت، به سمت سوگل برگشتم که دیدم هیچکاری نمیکنه و به دیوار زل زده.

-سوگل اگه کاری نداری بریم پایین بعد از شام آماده شو .
-افسانه من تابهحال به ازدواج جدی فکر نکردم، به نظرت زود نیست؟
-آخه عزیز من بذار بیان شاید اصلا اخلاقتون به همدیگه نخورد. همون اول که جواب مثبت نمیدی، باید فکر کنی… چند جلسه با هم برین بیرون، بعد جواب میدی .
-درسته؛ ولی یهکم ترس داره .

-توکل کن به خدا، انشاءالله هر چی صلاحته. بیچاره زن عمو میوه آورده، ببریمش پایین.
مانتوم رو درآوردم و آویزون کردم که سوگل گفت : -کار خوبی کردی این لباست رو پوشیدی، خیلی خوشگله. درضمن مامان راست میگه؛ خودت خوشگلی
امروز که بیشتر به خودت رسیدی خیلی ناز شدی افسانه . -وای سوگل خیلی آرایشم زیاده؟ -نه بابا دیوونه، مگه تو چهقدر آرایش میکنی؟ -اگه تو چشمم بگو کمش کنم . -نهخیر عزیز من، تازه وایسا من یه دستی به صورتم بکشم ببین چی بشم .
از اتاق بیرون اومدیم

. -تو که ماهی سوگل خانم .

-چه نوشابه ای  هم برای همدیگه باز میکنن!
صدای سعید بود که به طرفش برگشتیم.
سوگل: پس چی فکر کردی، خواهریم دیگه .
سعید: بله کاملا معلومه. بیچاره سامان میخواد یکیشون رو بگیره.. واقعا دلم براش میسوزه .
سوگل آتیش گرفت، به طرف سعید خیز برداشت که اون هم سریع تو اتاقش رفت، در رو بست و قفلش کرد .
سوگل: در رو باز کن سعید تا جوابت رو بدم . من هم داشتم به کاراشون میخندیدم .

سعید: افسانه کمکم کن .

سوگل: خیلی پررویی سعید!
-سوگل جان بریم پایین، برای چی عصبانی میشی؟ شوخی کرد . یه ضربهی محکم به در زد و گفت :
-بالاخره که میای بیرون سعید خان .

با هم پایین رفتیم. عمو داشت روزنامه میخوند. سوگل به طرف آشپزخونه رفت و گفت :
-تو پیش بابا بشین منم یه چای بیارم .



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد