وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان انتقام نا تمام پارت پنج

رسیدیم دم خونه، در رو با ریموت باز کردم :


-حالا ببینیم چی میشه.

ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم. ماه بانو جلوی ورودی منتظرمون بود . -وای افسانه من نمیام.


-تازه باید خودت جوابش رو بدی .

جلوی در رسیدیم، هر دو سرمون رو پایین انداختیم. ماه بانو: من چی به شما بگم، آخه ساعت رو دیدین؟ دو و نیم وقت اومدنه برای یه دختر؟ سوگل با سر افتاده گفت:

-دو تا دختر . داشتم از خنده میترکیدم. اصلا خجالت بهش نمیاومد، تازه حرفشم میزد. ماه بانو هم در حالیکه سعی

میکرد خندهاش کنترل بشه گفت : -حالا هر چی، از من ایراد میگیرین، کار شماها که ایرادش بزرگتره . -معذرت میخوایم .

ماه بانو: چه عجب شمام یه صحبتی کردین . یهکم مکث کرد، بعد در حالی که لحنش آرومتر شده بود :

-من برای خودتون میگم، این ساعت برای هیچ دختری خوب نیست که بیرون باشه، جامعه پر از گرگه. خودتون تحصیل کردهاین باید بهتر از من پیرزن بدونید. برید تو. چیزی خوردین؟

سوگل: نه بابا، غذای شما یه چیز دیگه هستش. حالا شام چی داریم؟ ماه بانو: لوبیا پلو . سوگل که خیالش از سوالهای ماه بانو راحت شده بود، با گفتن ایول داخل رفت. کفشهای خودم و سوگل رو برمیداشتم که متوجه شدم ماه بانو هنوز ایستاده .

-من شرمندهام، سوگل خریداش طول کشید. تو ترافیکم که موندیم دیگه بدتر شد . -من برای خودتون میگم عزیزم، تو چند ماه دیگه میری تو ۸۲ سال، ماشاءالله خودت خانومی شدی.

برای هر دختری تو هر سنی هم که باشه درست نیست تا این موقع شب بیرون باشه . رفتم جلو و درحالیکه گونهی چروکش رو میبوسیدم گفتم :

-چشم، دیگه تکرار نمیشه . پیشونیم رو بوسید و گفت :

-برو تو عزیزم، رنگ تو صورتت نمونده. برو شامت رو بخور مادر، منم نمازم رو بخونم تا قضا نشده . -راستی بهتر شدین؟


-آره مادر بهترم، برو مهمونت رو منتظر نذار .



چشمی گفتم و وارد آشپزخونه شدم. دیدم سوگل لباسهاش و هم درآورده داره شام رو میکشه . -حرفاتون تموم شد؟ -آره، بنده خدا چهقدر نگران شده بود. سرماخوردگی هم داره، یادم بنداز براش آبمیوه بگیرم . -باشه، فعلا لباسات رو در بیار بیا شام بخوریم .

مانتو و مقنعه رو درآوردم و تو سرویس طبقه اول دست و صورتم رو و شستم و رفتم سر میز . -وای افسانه چهقدر گشنهم بود .


-با دهن پر حرف نزن، پس من بدبخت چی ناهارم نخوردم .

بعد از اینکه شام خوردیم، سوگل ظرفها رو تو سینک گذاشت که بشوره . -حوصله نداری بذار تو ماشین . -نه بابا شام زیاد خوردم خوبه تحرک داشته باشم، تو هم آبمیوه بگیر.

آب پرتقال رو تو یه پارچ ریختم و با سه تا لیوان بردم پذیرایی. سوگل داشت پلاستیکای خریدامون رو میآورد نشون ماه بانو بده .

-بیا بشین مادر خسته شدی . -نه بابا چه خستگی .

سوگل با پلاستیکها به سختی اومد و نشست :



-وای مردم، اینم از خریدکردن ما


. ماه بانو: خدا نکنه مادر، مبارکتون باشه


. -مرسی .

سوگل شروع به نشوندادن کرد و در مورد هر کدومشونم توضیح میداد. بیشتر خریدا مال خودش بود. دو تا مانتو با یه شلوار، دو تا تونیک مجلسی با یه شال و روسری، یه جفت کفش و یه جفت سندل خریدای من بودند. البته سوگل تقریبا دو برابر من خرید کرده بود. ماه بانو از لباسهامون خیلی تعریف کرد. آخرش هم سوگل بلوز و دامنی رو که برای ماه بانو خریده بودیم بهش داد .

ماه بانو: دست جفتتون درد نکنه عزیزانم . -بلوزش از طرف سوگل خانم، دامنشم از طرف بنده حقیر .

ماه بانو: خیلی زحمت کشیدین مادر، راضی به زحمت نبودم . سوگل: چه زحمتی ماه بانو جونم، حالا دوباره قراره بریم بیشتر خریدامون مونده شمام باید بیاین .

با چشمای گردشده نگاهش کردم، این همه خرید کرده بازم مونده. دید من مات موندم؛ ولی اصلا به روی خودش نیاورد .

ماه بانو: من چیزی نمیخوام گلم.



تو اتاقم داشتم لباسهایی رو که خریده بودم تو کمد میذاشتم. روز خوبی بود. بعد از اون همه کار و فکرای بی سر و ته یه امروز فارغ از همهی اینا سرگرم شدم. سوگل هم که تو تفریح و خرید همیشه نفر اوله. صدای در اومد، بعدش هم صدای سوگل :

-صابخونه اجازه هست؟


-بیا تو دیوونه .

در رو باز کرد و گوشی به دست داخل اومد :

-دیوونه خودتی، بد کردم اجازه گرفتم؟

-نه دخترم بیا بشین. خوابت نمیاد؟

-فعلا نه خانم بزرگ. ولی خدایی افسانه اصلا خصلت کنجکاوی خانوما رو نداری .

-چهطور؟

-همین دیگه… گوشیم زنگ زد، رفتم تو حیاط، خیلی صحبت کردم. با کی حرف زدم.. همینا دیگه .

-اگه چیزی باشه که به من ربط داشته باشه خودت میگی، من نمیپرسم کی بود و چی کارت داشت .

-ولی من که از فضولی میترکم. اگه خودت گوشیت زنگ بخوره مشکوک بری تو حیاط من کچلت میکنم که بگی .

-خودتم قبول داری فضولی سوگل .

دمپاییش رو درآورد و طرفم پرت کرد، خورد تو بازوم. آخی گفتم و در حالی که داشتم بازوم رو ماساژ میدادم رو بهش گفتم :

-دیوونه چرا اینجوری میزنی؟ خوبه خودت گفتی فضولی . -حالا بیا بشین. یلدا بود، گفت مثل اینکه اسفندیار مفاخر رفته آلمان برای قرار کاری. تو کار واردات

خودرو هم هست، آره؟ روی تخت پیش سوگل نشستم:

-آره، منم چند ماه قبل فهمیدم .

-پس چرا زودتر نگفتی؟ میگم ماشیناشون چهقدر خفنه .

-چون برای خودمم مهم نیست، در واقع به من ربطی نداره .

-بعدش گفت اون دخترِ که با بچه دیده بود دختر اسفندیاره، اسمشم آیداست. اون بچه هم نوهی اسفندیاره؛ فکر کنم آنیتا بود.

بعد با یهکم مکث گفت : -آها راستی اون مرد جوونه که پیش اسفندیار دیدیش دامادشه نه پسرش، اسمشم امیر ارسلانه . -پس اونم فامیلیش مفاخر بود . -آره برادرزادهی خودشه، پدرش خیلی وقته مرده، برادرزاده هم معاون خودشه . -ولی من فکر کردم پسرشه. پس پسرش کجاست؟



-آلمانه. اینجور که یلدا از بقیه شنیده، آخرینبار چهار ماه پیش اومده. مثل اینکه اونجا هم یه شرکت معماری دارن که بیشتر پسرش میره اونجا.

-به یلدا بگو هروقت سرنخی از اون مدارک پیدا کرد به خودمون اطلاع بده . -اون رو که خیالت راحت باشه، درضمن گفت یه چیزایی مشکوکه . -چی مثلا؟ -اینکه رابطهی زن اسفندیار انگار باهاش خوب نیست . -چهطور؟ تو که گفتی اسفندیار رفته آلمان، چهجوری فهمیده؟

-میگفت وقتی پیش خانم بودم و داروهاش رو میدادم، تلفنی انگار با پسرش حرف میزده که گفته اسفندیار دوباره اومده اونجا. میگفت جلوی من غیرمستقیم حرف میزده؛ ولی یلدا از حرفاش فهمیده که پسرِ مراقب پدرش باشه که سراغ کارای غیراخلاقی نره .

-اون که همچین انتظاری ازش میره . -چهطور؟ -همینجوری گفتم، آخه به قیافهش میخوره . -ولی تو از روی ظاهر آدما که قضاوت نمیکنی. مگه اینکه…

حرفش رو ادامه نداد و با شک نگاهم کرد. -ببین اگه چیزی هم باشه خودم به موقعش بهت میگم .



-باشه . برای اینکه حواس سوگل رو پرت کنم گفتم :

-راستی سوگل نگفت اون پسرِ که بیست سال بهش میخورده کیه؟ -نه، فعلا که کسی رو جز دختر و دامادش ندیده . -اُکی. خوابت نمیاد؟ -نه، نمیدونم چرا، حالا صبح خیلی زود بیدار شدم. افسانه چیزه…

یهکم من من کرد. -چی شده سوگل؟ از عصر انگار یه چیزی میخوای بگی، حواسم بهت بود. اگه نپرسیدم بهخاطر این بود

که تحت فشار بهم نگی. حالا چی شده اینقدر درگیری؟ -افسانه دیشب سعید بهم راجع به یکی از دوستاش گفت… مثل اینکه خواسته به بابا بگه بیان

خواستگاری .

-وای عزیزم مبارکه. کی هست ناقلا؟

-هنوز که چیزی معلوم نیست، تو هم میشناسیش… پسرخالهی شیدا .

-همون که دندونپزشکه… اسمش آها سامان بود. ناقلا یادمه تو جشن سعید اینا چهقدر تیکه به رشته و کارش انداختی اونم با خنده نگاهت میکرد .

سوگل با خجالت گفت :



-دیوونه! حالا انگار من از روی عمد میگفتم


. -صبر کن من برم یه چیزی بیارم بخوریم. همه رو از اول باید بهم بگی؛ هرچند باید زودتر بهم میگفتی.

ظرف میوه با کیک فنجونی رو که کار خودم بود، با دو تا چای تو سینی گذاشتم و بالا تو اتاق رفتم.

-خب سوگل خانم زود باش تعریف کن، اصلا چرا زودتر نگفتی نامرد؟

-بابا دیشب سعید بهم گفت. تازه تا ده که بیرون بودیم؛ برای همینم اومدم شب بمونم اینجا که برات بگم .

-از اولش بگو، سعید چی بهت گفت… مگه تو رو چندبار دیده؟ -دو ماه پیش که دندوندرد داشتم، به تو گفتم با هم بریم که اون روز جلسه داشتی با شیدا رفتم گف … وسط حرفش پریدم :

-رفتی پیش دکی جون آره؟

-افسانه بذار میگم.. من نمیخواستم برم پیش پسرخالهش، خودش گفت بریم دکتر خوبیه. در واقع اینقدر گفت تا رفتم. هیچی دیگه، مثل تو جشن شیدا اینا نبود، یهکم جدیتر بود. دوبارم تو مطب بابا دیدمش با سعید با هم اومده بودن. هر دفعه با من عادی برخورد میکرد؛ برای همینم سعید که دیشب برام گفت خیلی تعجب کردم.

-خب به سعید چی گفته؟ -خواسته اول از خودم بپرسه بعد مادرش تماس بگیره… منم چیزی نگفتم .



-کار خوبی کردی، سعید خودش با عمو صحبت میکنه که اجازه بدن بیان. خب تو قصد ازدواج داری یا نه؟

-تو که میدونی من گفتم تا فوقم رو نگیرم ازدواج نمیکنم، مامانم خواستگارا رو رد میکرد. الان که تقریبا دو سال درسمون تموم شده هر کسی اومد مناسب من نبود؛ ولی …

-ولی این آقا دکترِ به دلت نشسته.

-پسر بدی نیست؛ نه جلفه، نه خشکه، تحصیلکردهاس، خانواده خوبی داره؛ ولی افسانه دودلم.

-خب همون اول جواب مثبت نمیدی که، چند جلسه آشنایی باید باشه بعد جوابت رو بگو. چاییت رو بخور سرد شد. هی سوگل توام رفتی تو متاهلا .

-ای بابا، جلوی ماه بانو نگیا!

-بالاخره که همه میفهمن .

-خب من نبودم بگو، جلوش خجالت میکشم .

-نه بابا تو و خجالت؟! در ضمن من باید یه جلسه این آقا سامان رو ببینم و بهش بگم چه عجوبهای هستی .

-خیلیم دلش بخواد . -دلش که خیلی وقته میخواد . -هیس یواشتر، تو آخر آبروی من رو میبری .



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد