وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان انتقام نا تمام پارت سه


شب تو تختم داشتم به همه مسائلی که امروز پیش اومد فکر میکردم؛ به اینکه فردا چی میشه، البته فردا فقط طرحها بررسی میشه، به اینکه یلدا چی کار میکنه. بالاخره بعد یه ساعت فکرکردن خوابم برد .
تو یه جاده بودم که سرسبز بود و بابا رو میدیدم. جلوتر میرفتم؛ ولی بهش نمیرسیدم، انگار یه چیزی نمیذاشت به بابا برسم. برگشتم و چهرهی اسفندیار مفاخر رو دیدم؛ جیغی کشیدم و از خواب پریدم. نفسنفس میزدم و تمام بدنم عرق کرده بود. بلند شدم و رفتم دوش گرفتم .
از حمام که بیرون اومدم، دیدم ساعت نزدیک شش صبحه. وضو گرفتم و سجاده رو پهن کردم.
نماز آرومم میکرد. بعد از خوندن نماز، یه فاتحه برای بابا فرستادم. واقعا آروم شدم. بلند شدم رفتم پایین آب جوش گذاشتم، صبحانه رو آماده کردم. چای که حاضر شد، ماه بانو که چادر نماز سرش بود تو آشپزخونه اومد.
-سلام، صبح بهخیر. _سلام دخترم، صبح بهخیر، چه زود بیدار شدی مادر؟
-از خواب پریدم دیگه خوابم نبرد، بفرمایید صبحانه . -دستت درد نکنه .
صبحانه رو تو سکوت خوردیم. خوردنم که تموم شد، خواستم میز رو جمع کنم که ماه بانو سریع گفت : -نمیخواد مادر، تو برو آماده شو دیرت نشه .

-چشم.
بالا رفتم. میخواستم خودم برم ساختمونی که جلسه برگزار میشد. یه مانتوی مشکی با یه شلوار جین پوشیدم. یه ضد آفتاب و رژ و ریمل هم آرایشم بود. مقنعهی مشکیم رو پوشیدم و موهام رو کج زدم. یه پالتوی سورمهای از تو کمد برداشتم و پایین رفتم. ماه بانو اومد جلوم و پیشونیم رو بوسید:
-چه خوشگل شدی عزیزم! -مرسی، شما خوشگلتریا . -برو دختر کم زبون بریز. خدا به همراهت . -خداحافظ .
ماشین رو از حیاط بیرون بردم. تو راهم آیتالکرسی خوندم. ساعت ده جلوی ساختمون رسیدم. تلفنی به سلیمی گفتم دیرتر میام. ساعت یازده بود که افراد زیادی بیرون اومدند. داشتم نگاهشون میکردم که دیدمش، با اینکه سنش بالا بود؛ ولی هنوز جذابیت جوونیش رو داشت. یه مرد خوشتیپ هم پیشش بود؛
بهش سی و پنج میخورد. با غرور به سمت یه bmw رفت و سوار شد. اون جوونه هم با یه شاسیبلند رفت.
دیگه حوصله نداشتم برم جلوی عمو نادر. به طرف شرکت راه افتادم. نمیدونم چرا اعصابم خراب شد. البته دیدن مفاخر تنها دلیلشه؛ اینکه با بابام چی کار کردند؛ ولی خودشون به این راحتی زندگی میکنن. داشتم دیوونه میشدم؛ اما سعی کردم افکارم رو پس بزنم تا به اونا فکر نکنم. به شرکت رسیدم و بعد پارک ماشین رفتم تو. با یه سلام خشک و خالی به سلیمی داخل اتاقم رفتم. من فقط با دیدن اون عوضی

اینجوری شدم. نباید اینقدر خودم رو ببازم؛ تازه اول راهم. حدود نیمساعتی گذشته بود که سلیمی گفت عمو نادر اومده. خودم در رو باز کردم :
-سلام عمو، بفرمایین . -سلام دخترم… خوبی؟ -ممنون، شما چهطور، مناقصه چی شد؟
در حالی که مینشست گفت : -اول یه چای به ما بده گلوم خشک شده . -ای وای ببخشید، الان میگم بیارن .
بعد از سفارش چای و شیرینی نشستم و منتظر شدم خودش بگه. یه دفعه با صدای بلند زیر خنده زد. -وا، چی شد عمو؟
با تهموندهی خندهاش گفت : -هیچی، فقط قیافهت خیلی باحال بود. -عمو بگو دیگه، دارم پس میافتم .
-از طرحتون خیلی خوششون اومد؛ ولی باز معلوم نیست؛ چون شرکتای خیلی معروف اکثرا بودن؛ مثل امین، مفاخر، کبیری و خیلی شرکتای دیگه، هرچند سهامدارای این هتل نظر قطعی رو میدن .

-خب نتیجه کی میاد؟ -بیست روز دیگه، برای اون باید حتما خودت باشی. -آره میدونم. بفرمایید چای تا سرد نشده. -مرسی دخترم . -نوش جان .
بعدازرفتنعمو،سوگلروهموقتناهاردیدموهمهچیروبهشگفتم.اونروزهمتمومشدووقت نکردم برم پیش بابا؛ ولی فردا باید حتما برم.
***
روز پنجشنبه که شد، دوباره مثل هفتههای قبل راهی بهشت زهرا شدم. بعد از خریدن چند شاخه رز سفید و گلاب و خرما، به سمت قطعهی بابا رفتم. هرچهقدر به عید نزدیک میشدیم، هوا بهتر میشد. کنار سنگ بابا نشستم. چون بارون باریده بود، همهی سنگ قبرا خیس بودند. گلاب رو روش ریختم. بعد خوندن یه فاتحه در حینی که داشتم گلها رو پرپر میکردم، شروع به درددل با بابا کردم.
-سلام بابا، خیلی دلم گرفته از نبودنت. من هنوز اونقدر قوی نیستم که با نبودنت کنار بیام. کاش بودی… از بیرحمی این دنیا دلم خیلی پره… که بعضیا هر کاری میکنن؛ ولی تاوانش رو نمیدن. آدمای زیادی رو بدبخت میکنن و براشونم مهم نیست. دوست دارم کاری رو که شروع کردم تا آخرش برم. میخوام اون اسنادی رو که قبلا پیش تو بوده پیدا کن؛ کاری که خیلی قبلها باید به سرانجام میرسید.

مفاخر باید تاوان بده؛ تاوان اون آدمای بدبختی که ازشون سوءاستفاده کرده. میخواستم بدونی شاید اگه بودی نمیذاشتی. مطمئنم هر کسی جای من بود همین کار رو میکرد؛ گرفتن حق …
گوشیم که زنگ خورد، دیدم شمارهی سوگله . -الو. سلام سوگل. -سلام خانم، کجایی؟ -بهشت زهرا . -ببخش مزاحم شدم . -نه بابا، الان میام. شما اومدین؟ -تو راهیم .
بعد از چند لحظه مکث انگار داشت با یه نفر حرف میزد. -افسانه بابا میگه باش تا ما هم بیایم . -باشه. منتظرم. -فعلا خداحافظ عزیزم. -خداحافظ .

حدود نیمساعت بعد رسیدند. داشتند فاتحه میخوندند. من هم برای بابا قرآن میخوندم؛ سورهای که خیلی دوست داشت.
زن عمو مینا: خدا بیامرزتش دخترم . -خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه .
موقع رفتن سوگل هم پیش من اومد. تو راه که بودیم یاد یلدا افتادم . -راستی سوگل از یلدا چه خبر؟ -بهش زنگ زدم؛ ولی گفت جمعه بریم بیرون بهمون میگه . -بیرون نه، امشب اینجا بمون فردا برای ناهار با مامانش دعوتش میکنم . -باشه، بهش میگم بیرون نریم؛ ولی دعوت رو خودت بگو . -چشم سوگل خانم.
وقتی رسیدیم، عمو اینا هنوز نیومده بودند. سریع تو اتاقم رفتم تا لباسم رو عوض کنم. سوگل داشت با ماه بانو احوالپرسی میکرد. یه سارافون صورتی با شال و شلوار مشکی پوشیدم و پایین رفتم. عمو اینا رسیده بودند.
سوگل همیشه بهم میخنده که چرا گاهی اوقات جلوی سعید بیحجابم و گاهی باحجاب. با اینکه سوگل چند ماهی از من کوچیکتر بود؛ ولی من شیر زن عمو رو به مدت دو ماه خورده بودم؛ به همین دلیل سعید و سوگل برادر و خواهرم میشن.

-سلام، خوش اومدین . بعد از نیمساعت عمو نادر و مریم جون اومدند. هر کسی سر یه موضوعی حرف میزد. رو به سوگل گفتم:
-بریم آشپزخونه ببینیم چه کارایی مونده. -آره بریم، منم حوصلم سر رفته .
رفتیم تو؛ همه چی آماده بود . -دست ماه بانو درد نکنه، خودش همه چی رو آماده کرده. راستی یه زنگ بزن ببین سعید و شیدا کی
میان میز رو بچینیم . -باشه .
سوگل که رفت، منم سالادها رو از یخچال بیرون آوردم، دسر و غذاها رو چک کردم. ماه بانو فسنجون و قیمه با دلمه درست کرده بود؛ البته چون عمو نادر اینا بودند دیگه زیادی هنر به خرج داده بود.
-زنگ زدم گفت تا ده دقیقهی دیگه میرسن . -خب ما میز رو میچینیم .
بعد از چیدن میز، شیدا و سعیدم اومدند. شام که خورده شد، بعد از جمعکردن ظرفا زن عمو داشت درمورد خیریه برای خانما حرف میزد. عمو محمد با عمو نادر داشتند شطرنج بازی میکردند. سعید و شیدا حرف میزدند. من و سوگل هم رفتیم تو حیاط رو تاب نشستیم.
-شمارهی یلدا رو بگیر دعوتش کنم، فردا ناهار خوبه، ماه بانو هم میره امامزاده صالح نذر داره .

-باشه. بعد از گرفتن شمارهش گوشی رو به من داد .
-الو. سلام یلدا جون، خوبی؟
-سلام، ممنون افسانه جان .
-خواستم برای فردا ناهار دعوتت کنم .
-مرسی عزیزم. چرا زحمت کشیدی؟
-زحمتی نیست، گفتم خونه باشیم راحتتریم، خودمون سه تایی؛ البته اگه ماه بانو بود میگفتم مامانتم تشریف بیارن .
-باشه میام، مامانم جشن دعوته نیست . -خوش اومدی، گوشی رو بدم سوگل؟ -نه کاری ندارم، سلام برسون .
بعد از قطع تماس گوشی رو به سوگل دادم. -قبول کرد.
سوگل در حالیکه گوشیش رو توی جیبش میذاشت، یه آه بلندی کشید . -برای چی آه میکشی؟

-رو تاب که نشستیم یاد بچگیامون افتادم، تو حیاط بازی میکردیم. چهقدر زود گذشت! دلم گرفته افسانه، کاش هنوزم بچه بودیم. اون موقع میگفتیم زودتر بزرگ بشیم؛ ولی الان دوست دارم دوباره برمیگشتیم به همون موقع، بشینیم رو تاب عمو محمود هل بده ما بگیم بالاتر، میخوایم برسیم به آسمون. بابا برامون کباب درست کنه. تو هم دوست داری، نه افسانه؟
-دنیا همینه دیگه، همه ما بالاخره زمونه بزرگمون میکنه. بچگیامون قشنگترین دورانیه که برامون ثبت شده.
با صدای سعید سرم رو بالا آوردم. -چه خبر خواهرای گلم… تنها نشستین غیبت میکنین؟ سرما نخورین اینجا؟
سوگل: غیبت چیه برادر من، داشتیم گپ میزدیم. سرد نیست که، هوا خوبه .

سعید: چیه، انگار دپرسین؟
-چیزی نیست سعید، داشتیم مرور خاطرات میکردیم . سوگل: که یه دکتر فضول اومد ضدحال زد به خاطرات شیرینمون .
سعید: باشه دیگه سوگل خانم حالا ما ضدحالیم؟ در ضمن مشکلی داشتین حتما با من در میون میذارین دیگه؟ این یه مدته از جفتتون غافل شدم… شرمندهی هر دوتونم هستم، کار خونه و خریدامون که تموم شه جبران میکنم .
-این چه حرفیه سعید؟ درضمن هرکاری یا کمکی داشتی حتما به من بگو خیلیم خوشحال میشم. بچهها بریم تو، جلوی عمو نادر اینا زشته .

سوگل: آره راست میگه بریم . سعید: الان خیال من بابت شما راحت باشه دیگه؟ در حالی که به سمت ورودی میرفتیم، سوگل گفت:
-آره سعید جان راحت باشه، فقط اگه میخوای به خواهرات لطف کنی از اون دکترای خوشتیپتون برامون جور کن .
سعید: خوشم باشه. خیلی پررویی سوگل! باز بهت خندیدم پررو شدی . سعید به سمت عمو اینا رفت، ما هم رفتیم پیش خانما.
-سوگل چرا اذیتش کردی؟ میدونی که رو این حرفا حساسه . -بابا خواستم حواسش پرت شه .
مهمونا که رفتند، نذاشتم ماه بانو کاری کنه، فرستادمش بخوابه؛ خیلی خسته شده بود. با سوگل همهجا رو جمع کردیم. حدودای دو شب بود که رفتیم تو اتاقم بخوابیم. هردومون چون خیلی خسته بودیم بدون هیچ حرفی زود خوابمون برد.
صبح ساعت هشت بیدار شدم، بعد از شستن دست و صورتم پایین رفتم. خواستم در یخچال رو باز کنم که یه کاغذ روش بود .
دستخط ماه بانو بود که نوشته بود صبح زود رفته و غروب میاد. چای آماده کردم، بعد از نیمساعت رفتم سوگل رو بیدار کنم. سوگل با غرغر بلند شد.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد