ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
_نمیخوام از سر حسادت کار اشتباهی انجام بدی فهمیدی؟!
با شنیدن این حرف خانوم بزرگ جا خوردم اما بهش حق میدادم همچین حرفی رو بزنه و درکش میکردم با صدای گرفته ای گفتم:
_خانوم بزرگ من هر چقدر ناراحت بشم حسادت کنم اما هیچوقت دست به کار های کثیفی ک ناز بانو زد نمیزنماون بچه جون داره بچه ی ارباب من چجوری میتونم بهش صدمه بزنم.
خانوم بزرگ لبخند محوی زد و گفت:
_بخاطر همینه ک همیشه بهت افتخار میکنم.
آه تلخی کشیدم و بهش خیره شدم ک ادامه داد:
_میتونی بری نازگل فقط مواظب باش.
_چشم
بعد تموم شدن حرف هامون از اتاق خانوم بزرگ خارج شدم من واقعا هیچوقت نمیتونستم آسیبی به بچه ارباب برسونم نمیدونم چرا همچین حرفی زد خانوم بزرگبهم سری تکون دادم تا این افکار آزار دهنده رو پس بزنم. صدای ارباب از پشت سرم ک من رو مخاطب قرار داده بود بلند شد:
_نازگل؟!
با شنیدن صدای ارباب به عقب برگشتم و گفتم:
_بله ارباب؟!
_حالت خوبه؟!
متعجب از نگرانی ارباب آهسته جواب دادم:
_بله ممنون ارباب.
به سمتم اومد دستش رو دورم حلقه کرد و گفت:
_ناراحت نباش
_نیستم ارباب
_برو لباست رو عوض کن بریم تو روستا یه گشتی بزنیم.
با شنیدن این حرف ارباب چشمهام از خوشحالی برق زد ک از چشم ارباب دور نموند خیلی وقت بود جایی نرفته بودم به سمت اتاقم رفتم لباس هام رو عوض کردم و داخل سالن منتظر ارباب موندم ک صدای یکی از خدمه ها بلند شد:
_نازگل خانوم؟!
_جانم؟!
_ارباب رفتن گفتن منتظر نمونید.
متعجب گفتم:
_کجا رفتند؟!
_همراه ناز بانو خانوم رفتند بیرون ایشون حالشون زیاد خوب نبود.
با شنیدن این حرف حس حسادت عجیبی به دلم چنگ زد بغض کردم ارباب چجوری میتونست این شکلی با من رفتار کنه با شونه های افتاده به سمت اتاق حرکت کردم ک صدای نازیلا بلند شد:
_نازگل؟!
با شنیدن صداش به سمتش برگشتم از وقتی ک اومده بودم ندیده بودمش لبخندی زدم و گفتم:
_سلام خانوم
لبخند مهربونی زد و گفت:
_سلام خوبی؟!
_ممنون خانوم شما خوبید
_آره عزیزم بریم یکم تو حیاط بچرخیم حرف بزنیم دلم پوسید تو این عمارت.
سری به نشونه ی تائید تکون دادم و همراهش به سمت حیاط رفتیم داخل حیاط همه مشغول کار بودند به سمت حیاط پشتی رفتیم ک صدای نازیلا بلند شد:
_تو هم ناراحت شدی بخاطر حامله شدن ناز بانو!؟
آه تلخی کشیدم و گفتم:
_ناراحت باشم یا نباشم برای کسی مهم نیست پس سعی میکنم بیتفاوت باشم. نگاه عمیقی به چشمهام انداخت و گفت:
_خیلی فلسفی حرف میزنی.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_نه دارم واقعیت رو واضح میگم.
_ارباب رو دوست داری؟!
_آره
لبخندی زد و گفت:
_ارباب هم دوست نداره.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
_نه.
نازیلا با صدایی ک سعی میکرد من رو متقاعد کنه گفت:
_اما ارباب دوستت داره.
_نداره خودم این رو بهتر میدونم اما همین ک خودم دوستش دارم برام کافیه.
تا نازیلا خواست حرفی بزنه صدای نگهبان از پشت سرمون اومد:
_نازیلا خانوم!
ایستادیم به عقب برگشتیم نگهبان با دو اومد سمتون و گفت:
_ارباب کارتون دارند.
صدای نازیلا بلند شد:
_باشه الان
وقتی نگهبان رفت ما هم به سمت عمارت حرکت کردیم داخل ک شدیم صدای عصبی ناز بانو بلند شد:
_هی تو؟!
با شنیدن صداش به سمتش برگشتم و گفتم:
_بله خانوم؟
_بیا پاهام رو ماساژ بده.
نازیلا خواست بهش چیزی بگه ک دستش رو محکم فشار دادم و گفتم:
_برو ارباب کارت داره.
و خودم به سمت ناز بانو حرکت کردم بدون حدف کنار پاهاش نشستم و مشغول ماساژ دادن شدم ک صداش بلند شد:
_فقط به درد خدمتکاری میخوری.
هیچ حرفی نزدم بیصدا فقط داشتم کارم رو انجام میدادم ک صدای خانوم بزرگ بلند شد :
_نازگل؟!
با شنیدن صداش به سمتش برگشتم و گفتم:
_بله خانوم بزرگ؟!
_داری چیکار میکنی تو؟!
_خانوم گفتن پاهاشون رو ماساژ بدم.
ارباب عصبی نگاهی بهم انداخت و گفت:
_پاشو!
از سر جام بلند شدم ک رو کرد سمت ناز بانو و گفت:
_نازگل همسر منه نه خدمتکار شخصی تو دفعه ی آخرت باشه بهش میگی همچین کار هایی برات بکنه یه خدمتکار هم برات میگیرم ک کارات رو انجام بده.
زیر چشمی نگاهی به ناز بانو انداختم ک از شدت عصبانیت داشت منفجر میشد اما به زور خودش رو کنترل کرده بود
_نازگل
با شنیدن صدای ارباب نگاهم رو ازش گرفتم و به ارباب دوختم و گفتم:
_بله ارباب؟!
_برو اتاق مریم کارت داره.
_چشم ارباب.
و بعد به سمت اتاق مریم حرکت کردم ، تقه ای زدم ک صدای گرفته اش بلند شد:
_بیا تو!
در اتاق رو باز کردم و داخل شدم با دیدن مریم ک با صورت رنگ پریده اش داخل نشسته بود نگران به سمتش رفتم و گفتم؛
_مریم خوبی؟!
با صدای لرزونی گفت:
_نه اصلا حتی نمیتونم تکون بخورم میشه کمکم کنی دراز بکشم.
_آره.
کمکش کردم تا بخوابه نگران از حال و روزش به سمت اتاق خانوم بزرگ حرکت کردم اما داخل اتاقش نبود به سمت پایین رفتم ک با دیدن اردلان خان و ارباب سالار به سمتشون رفتم و گفتم:
_آقا ؟!
اردلان با شنیدن صدام به سمتم برگشت لبخندی تحویلم داد و گفت:
_بله زن داداش؟!
_مریم حالش بده تو اتاق دراز کشیده میشه دکتر خبر کنید.
کنار در اتاق مریم منتظر ایستاده بودم طولی نکشید ک دکتر اومد بیرون نگاهی بهمون انداخت و گفت:
_بهش شک وارد شده لطفا بیشتر مراقب باشید ایشون این دوران حساس نیاز دارند دور از استرس و هر هیجانی باشند.
با رفتن دکتر صدای ناز بانو بلند شد:
_معلوم نیست این کلفت چی بهش گفته ک حالش اینجوری بد شده.
صدای عصبی خانوم بزرگ بلند شد:
_ناز بانو مراعات حالت رو میکنم بهت چیزی نمیگم پس عین آدم حرف بزن فهمیدی نازگل کلفت نیست و همسر سالار.
ناز بانو با شنیدن حرف های خانوم بزرگ عصبی نگاهی بهم انداخت و رفت ک صدای خشدار و گرفته ی اردلان خان بلند شد:
_چی بهش گفتی نازگل؟!
_هیچی آقا ارباب بهم گفت مریم باهام کار داره منم رفتم داخل اتاق ک دیدم اینجوری شده اصلا وقت نشد حرف بزنیم.
صدای خانوم بزرگ بلند شد:
_آروم باش پسرم حالش بهتر میشد میفهمیم چش شده.
اردلان خان سری تکون داد و به سمت اتاق مریم حرکت کرد من هم با گفتن بااجازه ای به سمت پایین حرکت کردم با دیدن صحنه ی روبروم خشکم زد بهت زده بهشون خیره شده بودم ، سوزش اشک رو داخل چشمهام احساس میکردم ارباب دستش رو روی شکم ناز بانو گذاشته بود و داشت قربون صدقه ی بچه ی داخل شکمش میرفت لبخند تلخی روی لبهام نشست شاید من هم میتونستم این حس رو تجربه کنم اما بخاطر خودخواهی ناز بانو نشد. با قرار گرفتن دستی روی دوشم به عقب برگشتم ک با دیدن خانوم بزرگ سرم رو پایین انداختم تا چشمهای اشکیم رو نبینه.
صدای خانوم بزرگ بلند شد:
_همراه من بیا!
با صدای لرزونی گفتم:
_چشم خانوم بزرگ.
خانوم بزرگ جلو تر از من حرکت کرد و به سمت باغ پشتی من هم همراهش حرکت کردم وقتی رسیدیم روی میزی نشست و اشاره کرد من هم بشینم مطیعانه سری تکون دادم و نشستم ک صداش بلند شد:
_ناراحتی؟!
_نه خانوم بزرگ
_اما من نگاهت رو دیدم!
با شنیدن این حرف خانوم بزرگ به زمین خیره شدم ک ادامه داد:
_هیچوقت حسرتش رو نخور تو لیاقتت بیشتر از این چیزاس نازگل.
با شنیدن این حرف خانوم بزرگ گفتم:
_اگه اون از سر حسادت من رو هل نمیداد بچه ی من هم زنده بود.
_سعی کن به چیزای آزاردهنده ی گذشته فکر نکنی!
با صدای گرفته ای گفتم:
_ هر موقع ک ناز بانو رو میبینم یادش میفتم و فقط حسرت میخورم.
_نازگل؟!
_جانم خانوم بزرگ ؟!
خیره به چشمهام شد و گفت:
_تو ارباب رو دوست داری؟!
با شنیدن این حرف خانوم بزرگ حس کردم گونه هام از شدت خجالت قرمز شد سرم رو پایین انداختم ک دوباره صداش بلند شد:
_نازگل نمیخوای جواب بدی؟!
با صدایی ک به زور از ته حلقم بیرون میومد با خجالت گفتم:
_آره
لبخندی روی لبهاش نشست با صدای مهربونی گفت:
_پس سعی کن دست از حسرت خوردن حسادت کردن برداری به ارباب توجه کن محبتش رو بدست بیار.
_اما ارباب از من متنفره.
خانوم بزرگ با صدای محکم و جدی گفت:
_کی گفته ارباب از تو متنفره؟!
با صدای گرفته ای گفتم:
_حرف هاش رفتاراش واضح نمیخواد کسی بهم بگه خودم متوجه شدم.
_ارباب از تو متنفر نیست دست بردار از فکر کردن به این فکر ها به جای اینا بشین فکر کن چجوری رل ارباب رو به دست بیاری اول از همه مهربون باش خانوم باش به همسر های ارباب حسادت نکن چون قبل از تو ناز بانو خود تو هووی ناز بانو شدی پس به نازیلا هم حسادت نکن.
_خانوم بزرگ!؟
_بله؟!
_من هیچوقت حسادت نکردم من فقط ناراحت شدم و هیچوقت نمیتونم به کسی ضرری برسونم مطمئن باشید.
_مطمئنم ک از تو هیچ آسیبی به بقیه نمیرسه اما سعی کن تو این عمارت محتاط باشی همه مثل تو نیستن.
_چشم خانوم بزرگ.
لبخندی زد و گفت:
_حالا میتونی بری.
از سر جام بلند شدم اما قبل از اینکه برم به خانوم بزرگ خیره شدم و با قدر دانی گفتم:
_ممنون از اینکه من رو مادرانه نصیحت کردید خانوم بزرگ من هنوز بچه ام و شاید خیلی چیز ها رو درک نکنم اما خیلی ممنونم از این ک شما هواستون به من هست و همیشه بهم تذکر میدید چی درسته چی غلط.
بعد تموم شدن حرف هام به سمت داخل عمارت حرکت کردم همین ک داخل شدم صدای داد ارباب اومد:
_پس کجاست هان!؟
صدای ناز بانو داشت میومد
_شاید با دوست پسرش فرار کرده.
صدای عربده ی ارباب بلند شد:
_ببند دهنت و تا پر خونش نکردم.
متعجب از شنیدن صدا های داد و بیداد به سمتشون حرکت کردم چیشده بود یعنی ک ارباب تا این حد عصبی بود.
همین ک نگاه ارباب بهم افتاد به سمتم هجوم آورد قبل از اینکه بفهمم چیشده سیلی محکمی بهم خورد چون اصلا انتظار اینکار ارباب رو نداشتم تعادلم رو از دست دادم و پرت شدم روی زمین سرم به تیزی خورد گرمی خون رو داخل موهام احساس میکردم اما اینا اصلا مهم نبود فقط میخواستم بفهمم چی ارباب رو تا این حد عصبی کرده ک بدون حتی ذره ای فکر و منطق من رو زده بود اصلا مگه من چیکار کرده بودم.با صدایی ک به سختی شنیده میشد گفتم:
_مگه من چیکار کردم؟!
با شنیدن این حرفم حس کردم دود از سر ارباب بلند شد ک کمربندش رو بیرون آورد و شروع کرد به زدن با برخورد اولین ضربه اش جیغ بلندی کشیدم ک داد زد:
_میکشمت میخواستی از دست من فرار کنی آره.
و ضربه هاش ک پی در پی میخورد بهم حتی نای التماس کردن هم نداشتم دیگه چشمهام داشت سیاهی میرفت ک صدای داد خانوم بزرگ تو سالن پیچید:
_داری چیکار میکنی!
با ضربه آخرش ک به سرم خورد سرم تیر محکمی کشید و تاریکی مطلق.
با درد چشمهام رو باز کردم داخل اتاق نا آشنایی بود روی تخت نیم خیز شدم ک بدنم از شدت درد تیر کشید آخی ناخواسته گفتم .
در اتاق باز شد و خانوم بزرگ همراه مریم اومدند داخل اتاق با دیدن من ک با چشمهای باز شده ام روی تخت نشسته بودند به سمتم اومدند صدای خانوم بزرگ بلند شد:
_خوبی؟!
با شنیدن این حرفش تموم اتفاقات مثل فیلم از جلوی چشمهام رد شد با صدای گرفته ای گفتم:
_من باید ارباب رو ببینم.
با شنیدن این حرفم اخمای خانوم بزرگ به طرز فجیهی تو هم رفت و گفت:
_لازم نکرده.
با شنیدن این حرف خانوم بزرگ چونم لرزید اشکام روی صورتم جاری شدند با التماس بهش خیره شدم و گفتم:
_من کاری نکردم ارباب از دست من عصبانی بودند برای همین کتکم زدند من باید باهاشون حرف بزنم وگرنه بازم از من متنفر میشند تو رو خدا خانوم بزرگ.
خانوم بزرگ به سمتم اومد بازوم رو گرفت و مجبورم کرد روی تخت بشینم با صدای آروم و محکمی گفت:
_تا وقتی ک من بهت اجازه ندادم حق نداری ارباب رو ببینی و باهاش حرف بزنی اون باید به اشتباهش پی ببره روز به روز داره شکاک تر میشه.
_اما خانوم بزرگ من…
وسط حرفم پرید و گفت:
_نازگل تو به من اعتماد داری؟!
فوری جواب دادم:
_آره خانوم بزرگ.
_پس بهم اعتماد کن تا موقعی ک بهت نگفتم هیچ دیداری با ارباب سالار نداشته باش فهمیدی؟!
ناچار گفتم:
_چشم
_الان هم استراحت کن لازم نکرده از سرجات بلند بشی هنوز کامل خوب نشدی.
سری به نشونه ی تائید تکون دادم و دوباره بخاطر اصرا های خانوم بزرگ روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم هنوز هم تموم بدنم از شدت کتک هایی ک خورده بودم درد میکرد اما باز هم درد بدنم اصلا برام مهم نبود حتی اگه میمردم.
_نازگل؟!
با شنیدن صدای نازبانو به سمتش برگشتم و گفتم:
_بله خانوم؟!
پوزخندی زد و گفت:
_شانس آوردی اینبار رو.
متعجب گفتم:
_چی؟!
_شانس اوردی ارباب تو رو بخشید بخاطر هرزه بازیات.
بهت زده گفتم:
_چی دارید میگید!؟
_یعنی میخوای بگی نمیدونی ؟!
صدای خانوم بزرگ از پشت سرم اومد:
_ناز بانو بهتره ساکت بشی وگرنه مجبور میشم کاری کنم برای همیشه ساکت بمونی.