وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان شوهر غیرتی من/پارت نه

  لبخند تلخی زدم و گفتم

_مهم نیست ناراحت نشدم
تقریبا تا نیمه های شب حرف زدند خندیدند بعدش همه به قصد خواب بلند شدند و به سمت اتاق هاشون رفتند انقدر خسته بودم ک سرم به بالشت نرسیده خوابم برد…
دلم برای ارباب خیلی تنگ شده بود چند روز گذشته بود هیچ خبری ازش نشده بود یعنی دلش برام تنگ نشده بود پس کی قرار بود برگردم من نمیتونستم اینجا دووم بیارم من نمیتونستم دوری از ارباب رو تحمل کنم خدا خودت بهم کمک کن!
_نازگل؟!
با شنیدن صدای مامان فربد به سمتش رفتم و گفتم
_بله خانوم
_بیا ببین چی برات خریدم
_ممنون خانوم لازم نبود زحمت بکشید.
_بیا ببینم به سمتش رفتم ک اشاره کرد کنارش بشینم نشستم ک سرویس طلایی به سمتم گرفت با باز کردنش چشمهام گرد شد یه ست کامل یعنی این برای من بود!
متعجب گفتم
_این برای منه!
با خوشحالی سرش رو تکون داد و گفت
_آره خوشت اومد!؟
_خیلی قشنگه اما من نمیتونم قبولش کنم
_چرا؟!
_آخه این خیلی گرونه نمیتونم
اخم هاش رو تو هم کشید و گفت
_این و من برای تو خریدم پس باید قبولش کنی حرفی هم نمیمونه
_اما….
حرفم رو قطع کرد و گفت
_اما و اگر هم نداره
با شنیدن این حرفش ساکت شدم دیگه پس حرفی برای گفتن نمیموند! نمیتونستم رو حرفش حرف بزنم مامان فربد خیلی خوب بود مهرش به دلم نشسته بود خیلی با من مهربون بود تنها کسی بود ک تو این عمارت باهاش زیاد گرم گرفته بودم و اکثر وقتا پیشش بودم
صدای عصبی نرگس اومد
_هی تو؟!
متعجب گفتم
_بله خانوم
_اون سرویس ک دستته رو دزدیدی؟!
_نه خانوم
پوزخندی زد و گفت
_معلوم میشه
به سمتم اومد سرویس رو از دستم گرفت و من و به سمت سالن برد و گفت
_این دختره دزده!
چشمهام پر از اشک شده بود صدای عصبی فربد بلند شد
_چی داری میگی؟!
نرگس پوزخندی زد و گفت
_این سرویس مامان ک براش خیلی با ارزش دست این دختره بود داشت میرفت اتاقش ک گیرش انداختم و ….
_خفه شو!

با شنیدن صدای داد مامان از پشت سرم نرگس به سمتش برگشت و گفت:
_مامان این دختر …..
_بسه نرگس نمیخوام صدات رو بشنوم
چشمهای نرگس از تعجب گرد شد مامان به سمتش برگشت و گفت:
_من این سرویس رو به نازگل دادم تو چجوری جرئت میکنی بهش تهمت دزدی بزنی دستش رو بگیری و بیاریش اینجا تو فکر کردی کی هستی؟!
نرگس با بهت گفت:
_اما شما این گردنبند رو خیلی دوست داشتید حتی به من هم ندادینش چجوری باید فک میکردم دادینش به یه دختر خدمتکار!
_اون دختر خدمتکار نیست تو هم زیاد از حد گستاخ شدی جدیدان فربد نمیخوای به زنت چیزی بگی!؟
صدای عصبی فربد بلند شد:
_نرگس برو تو اتاق!
_اما
_زود.
وقتی نرگس به اتاقش رفت مامان اومد روبروم ایستاد و گفت:
_گریه نکن عزیزم من شرمنده ات شدم فکرش رو نمیکردم همچین اتفاقی بیفته!
سری تکون دادم و گفتم:
_اشکال نداره
با ناراحتی گفت:
_گریه نکن دخترم من شرمنده ات شدم
_نه تقصیر شما نیست!
_برو دخترم استراحت کن
تشکری کردم و به سمت اتاقم رفتم این نرگس چقدر منفور و چندش بود

همراه مامان با شوخی خنده به سمت عمارت رفتیم داخل ک شدیم بوی عطر آشنایی اومد صدای مردونه اش اومد:
_سلام
با بهت سرم رو بلند کردم خودش بود ارباب سالار اومده بود با دلتنگی بهش خیره شدم چقدر دلتنگ این مرد سنگدل بودم صدای مامان فربد بلند شد:
_سلام پسرم خوش اومدی چرا بیخبر!
صدای خشدار شده اش بلند شد:
_ممنون اومدم همسرم رو ببرم
مامان نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
_این هفته رو بمون همینجا آخر هفته میرید!
_باشه خاله جون!
اولین بود ک میدیدم ارباب سالار بدون هیچ بهونه ای حرف کسی رو قبول میکرد اما واقعا خوشحال شده بودم چشمهام از خوشحالی داشت برق میزد با صدایی ک از شدت خوشحالی داشت میلرزید گفتم:
_من برم چایی بیارم
و با عجله به سمت آشپزخونه رفتم!
#ارباب_سالار

دلم برای نازگل تنگ شده بود نتونستم بیشتر از این دوریش رو تحمل کنم به سمت عمارت حرکت کردم وقتی رسیدم هیچکس نبود خدمتکار گفت نازگل با خاله تو باغ پشتی هستن منتظرشون موندم وقتی اومد دلم میخواست برم بغلش کنم ببوسمش اما به زور خودم رو تحمل کردم!
وقتی نازگل رفت به سمت مبل رفتیم و نشستیم ک صدای خاله بلند شد:
_دوستت داره!
با شنیدن حرفش حس خوبی بهم دست داد نازگل من و دوست داشت و چه حسی بهتر از این با صدای گرفته ای گفتم:
_منم دوستش دارم!
اولین بار بود ک داشتم اعتراف میکردم!
_پس دلیل زن گرفتنت چی بود!
_به زودی میفهمید
_نزار نازگلم اذیت بشه!
_نمیزارم.

همراه مامان با شوخی خنده به سمت عمارت رفتیم داخل ک شدیم بوی عطر آشنایی اومد صدای مردونه اش اومد:
_سلام
با بهت سرم رو بلند کردم خودش بود ارباب سالار اومده بود با دلتنگی بهش خیره شدم چقدر دلتنگ این مرد سنگدل بودم صدای مامان فربد بلند شد:
_سلام پسرم خوش اومدی چرا بیخبر!
صدای خشدار شده اش بلند شد:
_ممنون اومدم همسرم رو ببرم
مامان نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
_این هفته رو بمون همینجا آخر هفته میرید!
_باشه خاله جون!
اولین بود ک میدیدم ارباب سالار بدون هیچ بهونه ای حرف کسی رو قبول میکرد اما واقعا خوشحال شده بودم چشمهام از خوشحالی داشت برق میزد با صدایی ک از شدت خوشحالی داشت میلرزید گفتم:
_من برم چایی بیارم
و با عجله به سمت آشپزخونه رفتم!
#ارباب_سالار

دلم برای نازگل تنگ شده بود نتونستم بیشتر از این دوریش رو تحمل کنم به سمت عمارت حرکت کردم وقتی رسیدم هیچکس نبود خدمتکار گفت نازگل با خاله تو باغ پشتی هستن منتظرشون موندم وقتی اومد دلم میخواست برم بغلش کنم ببوسمش اما به زور خودم رو تحمل کردم!
وقتی نازگل رفت به سمت مبل رفتیم و نشستیم ک صدای خاله بلند شد:
_دوستت داره!
با شنیدن حرفش حس خوبی بهم دست داد نازگل من و دوست داشت و چه حسی بهتر از این با صدای گرفته ای گفتم:
_منم دوستش دارم!
اولین بار بود ک داشتم اعتراف میکردم!
_پس دلیل زن گرفتنت چی بود!
_به زودی میفهمید
_نزار نازگلم اذیت بشه!
_نمیزارم.

با اومدن نازگل دیگه حرفی درموردش نزدیم خواست بره ک صداش زدم:
_نازگل؟!
مثل همیشه سر به زیر جواب داد:
_بله ارباب
_بیا بشین بعدش اتاقت رو نشون بده تا استراحت کنم
به سمتم اومد و کنارم نشست مشغول حرف زدن با خاله شدم ک صدای زن فربد اومد:
_سلام!
سرم رو بلند کردم و سرد جوابش رو دادم همیشه از این زن بدم میومد چراش رو خودم هم نمیدونستم روی مبل تک نفره نشست و رو به نازگل کرد و با لحن بدی گفت:
_بلند شو برام چایی بیار چرا اینجا نشستی تو!؟
با شنیدن این حرفش اخمام تو هم رفت این چی داشت میگفت مگه نازگل خدمتکارش بود ک هر کاری این گفت و انجام بده تا نازگل خواست بلند بشه گفتم:
_بشین!
نازگل نشست ک به سمت اون زن نفرت انگیز فربد برگشتم و گفتم:
_نازگل خدمتکار شخصی تو نیست!
پوزخندی زد و گفت:
_اما برای خدمتکاری فرستادنش!
بیتفاوت گفتم:
_خاله این زن فربد رو یه مدت میفرستی عمارت برای خدمتکار شخصی نازگل بشه!؟
خاله لبخندی زد و گفت:
_از فربد بپرس پسرم
صدای عصبی نرگس بلند شد:
_شماها چی دارید میگید
اصلا توجهی بهش نکردم زنیکه ی آشغال چجوری جرئت میکرد به نازگل من بگه خدمتکار آدمش میکنم!
#نازگل

انقدر ک از اومدن ارباب خوشحال شده بودم اصلا توجهی به حرف های نرگس نداشتم ک بخواد ناراحتم کنه برعکس بقیه ی روزا با لبخند محوی ک از سر ذوق روی لبهام نشسته بود به زمین خیره شده بودم ک ارباب بلند شد و گفت:
_نازگل!
بلند شدم و گفتم:
_بفرمائید از این طرف ارباب
صدای نرگس بلند شد:
_قراره اینجا بمونی!؟
ارباب سالار به سمتش برگشت و گفت:
_تو مشکلی داری!؟
_نه چه مشکلی!

خنده ام گرفته بود نرگس اصلا جرئت نداشت ک با ارباب سر و کله بزنه یا حرفی بهش بزنه فقط ساکت بود چون ارباب خیلی بد و رک جوابش رو میداد جوری ک ساکت میشد!
صدای خاله جون بلند شد:
_برید بچه ها!
ارباب رو به سمت اتاق همراهیش کردم داخل اتاق ک شدیم در اتاق رو بستم و گفتم:
_ارباب شما استراحت کنید من میرم بیرون به کارام برسم مزاحم شما هم نباشم.
با صدای عصبی گفت:
_لازم نکرده بری بیرون کاری بکنی!
متعجب گفتم
_باشه
ارباب چرا باید عصبی بشه به سمتم اومد و گفت:
_بیا بخوابیم
دستم رو گرفت و به سمت تخت برد خودش خوابید من و هم مجبور کرد تو بغلش بخوابم با صدای آرومی گفت:
_اینجا بهت بد گذشت؟!
_نه
_به زن فربد نزدیک نشو!
_نه اون بدجنس!
_چیکارت کرده مگه؟!
با یاد آوری حرف هاش اخمام تو هم رفت و گفتم:
_بهم گفت به شوهرش چشم دارم
ارباب با صدای عصبی گفت:
_اون زن روانیه ولش کن!
بعد از نوازش موهام توسط ارباب چشمهام گرم خواب شد و خوابم برد.
_نازگل بلند شو!
با شنیدن صدای ارباب چشمهام رو باز کردم و گفتم:
_چیشده؟!
_بیدار شو وقت شام!
از روی تخت بلند شدم و گفتم:
_الان
به سمت سرویس رفتم و بعد از شستن دست و صورتم لباس مناسب پوشیدم و همراه ارباب به سمت پایین رفتیم همه سر میز شام نشسته بودند!

نظرات 2 + ارسال نظر
سارا یکشنبه 25 آذر 1403 ساعت 03:05 ب.ظ

پری جمعه 12 آذر 1400 ساعت 07:07 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد