وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان شوهر غیرتی من /پارت پنج

  با شنیدن این حرفش باز بغض کردم چرا سعی داشت من و تحقیر کنه منی که هیچ کاری بهش نداشتم حق داشت از من متنفر باشه بلاخره من زن دوم همسرش شده بودم اما اون حق نداشت من و تحقیر کنه بغضم و به سختی قورت دادم و گفتم:
_شما حق ندارید اینجوری با من حرف بزنید!

با عصبانیت داد زد:
_چی گفتی دختره ی رعیت گدا گشنه
_شما حق ندارید به من توهین کنید
موهام رو داخل دستهاش گرفت و محکم کشید که جیغ بلندی از درد کشیدم و داد زدم:
_ولم کن
_وقتی موهات رو از ریشه کندم میفهمی با من چجوری حرف بزنی
با گریه داد زدم
_ولم کن داری چیکار میکنی
از روی تخت پرتم کردی روی زمین و شروع کرد به لگد زدن به شکم از درد فقط اشک میریختم دیگه حتی نای جیغ زدن هم نداشتم با حس گرمی بین پاهام و خونی که اومد دست از کتک زدنم برداشت و بهت زده خیره شده بود

که در اتاق باز شد و صدای خانوم بزرگ اومد:
_چیشده؟!
دیدم تار بود با دیدن من داد زد:
_چه غلطی کردی تو سالار میکشتت
و سیاهی مطلق.‌‌‌‌…

با دردی که داشتم بیدار شدم آخ آرومی گفتم که صدای نگران خانوم بزرگ اومد:
_دخترم خوبی؟!
چشمهام و باز کردم از شدت درد لب گزیدم و گفتم:
_درد دارم
خواستم بشینم که خانوم بزرگ گفت؛
_بخواب دخترم نباید بلند بشی برای بچه ات خوب نیست
بهت زده گفتم:
_چی؟!

قبل از اینکه بخواد جوابم رو بده در اتاق با شدت باز شد و صدای نگران ارباب سالار اومد:
_چیشده نازگل کجاست؟!
صدای خانوم بزرگ اومد:
_خوبه پسرم نگران نباش
ارباب سالار سریع به سمتم اومد و دستم و داخل دستهاش گرفت و گفت:
_نازگلم خوبی چیشده؟!
با درد لب زدم
_خوبم

_آقای دکتر خانومم خوبه؟!
دکتر نگاهی بهم انداخت و گفت:
_وضعیت جفتشون خوبه هم خانومتون هم بچه اما چون با کتک هایی ک خوردن و ضربه هایی که به شکمشون خورده بود احتمال سقط زیاده باید استراحت کنن تا وضعیتشون نرمال بشه

ارباب سالار بهت زده گفت:
_بچه؟!

آقای دکتر لبخندی زد و گفت:
_بله بچه خانومتون باردار هستند ولی باید خیلی مراقب باشید
با رفتن دکتر بقیه هم رفتند بجز خانوم بزرگ و ارباب سالار ارباب بهم خیره شد و گفت:
_خوبی؟!
با یاد آوری کتک هایی که از همسرش خوردم لب گزیدم و با صدای آرومی گفتم:
_خوبم
ارباب سالار با دیدن کبودی های روی صورتم گفت:
_صورتت چیشده؟!
نگاهم و ازش دزدیدم و به خانوم بزرگ دوختم خانوم بزرگ با صدای آرومی گفت:
_کار همسر اولته

ارباب سالار بهت زده گفت:
_چی؟!
_وقتی اومدم داخل اتاق نازگل رو پرت کرده بود روی زمین و داشت کتکش میزد وقتی رسیدم به سختی جداش کردم و دکتر و خبر کردم چون داشت ازش خون میرفت شک کردم حامله باشه خداروشکر دکتر به موقع اومد و برای بچه اتفاقی نیفتاد

صورت ارباب سالار هر لحظه بیشتر از قبل قرمز میشد با عصبانیت غرید:
_میکشمش
تا خواست بلند بشه دستم و روی دستهاش گذاشتم بهم خیره شد که گفتم:
_کاریش نداشته باشید ارباب
_اون میخواست تو رو بکشه
_حق داره من هووشم اگه شما برای من هم هوو میاوردید شاید بدتر میکردم

ارباب سالار با عصبانیت گفت:
_هر چی حق نداشت تو رو تا سر حد مرگ کتک بزنه اگه برای بچم اتفاقی میفتاد چی من اردلان نیستم حساب اون زنیکه رو میرسم تا دیگه جرئت نکنه کار هاش رو تکرار کنه

و بدون اینکه به حرفم گوش بده از اتاق رفت بیرون خانوم بزرگ هم همراهش رفت دلم مثل سیر و سرکه داشت میجوشید استرس داشتم نکنه اتفاق بدی بیفته

#ارباب_سالار

با دیدن وضعیت نازگل دلم میخواست تا جایی که میتونم نازبانو رو کتک بزنم چجوری تونست روی نازگل دست بلند کنه و تا اون حد کتکش بزنه اگه بچم رو از دست میدادم دیوونه میشدم

با دیدنش که خیلی ریلکس نشسته بود و داشت میوه میخورد عصبانیتم بیشتر شد با عصبانیت فریاد زدم؛
_چجوری جرئت کردی دستت و روی زن من بلند کنی هان؟!

با اینکه ترسیده بود اما سعی میکرد نشون نده حق به جانب گفت:
_من کاری نکردم اون دختره ی رعیت داره دروغ میگه…

قبل از اینکه باز هم به دروغ گفتن ادامه بده سیلی محکمی بهش زدم ک پرت شد روی زمین اما هنوز هم آروم نشده بودم همش صورت کتک خورده و مظلوم نازگل جلوی چشمهام بود بازوی نازبانو رو داخل دستهام گرفتم و از روی زمین بلندش کردم بدون توجه به گریه هاش به سمت بیرون بردمش و پرتش کردم داخل حیاط با عصبانیت داد زدم:
_حالا گمشو همونجایی که بودی

با شنیدن این حرفم با گریه گفت
_ارباب تو رو خدا رحم کن
با سنگدلی تمام بهش خیره شدم و گفتم:
_از این عمارت دور شو تا زنده زنده دفنت نکردم
بعد از گفتن این حرفم خودم داخل شدم که صدای خانوم بزرگ اومد
_این چه کاری بود سالار؟!
با خشم بهش خیره شدم و گفتم
_این کمترین کاری بود ک انجام دادم بابو زنده زنده میسوزوندمش

خانوم بزرگ با شنیدن این حرفم با وحشت بهم خیره شد انگار امروز خیلب ترسناک شده بودم که از شنیدن حرفم انقدر ترسیده بود صدای عصبی نازنین اومد
_خواهرم و کجا فرستادید؟!
انقدر عصبانی بودم ک حوصله ی زر زر کردن نازنین رو نداشتم به سمت اتاق نازگل حرکت کردم که صداش بلند شد
_باتوام خواهرم و چیکار کردی؟

با شنیدن این حرف به سمتش هجوم بردم و قبل از اینکه بخواد درک کنه موهاش رو داخل دستهام گرفتم و کشیدم که صدای جیغش بلند شد با عصبانیت کنارش گوشش غریدم:
_بهتره دهنت و ببندی و ساکت بشی وگرنه خیلی بد میبینی

با شنیدن این حرفم ساکت شد و با ترس بهم خیره شد که موهاش رو ول کردم پوزخندی به چهره ی ترسیدش زدم و گفتم
_خواهرت و انداختم بیرون اگه نمیخوای تو هم بری کنار خواهرت بهتره خفه خون بگیری و ساکت باشی

دیگه بدون اینکه حرفی بزنم به سمت اتاق نازگل حرکت کردم تو این مدت کوتاه خیلی دلتنگش شده بودم از اینکه نتونستم مواظبش باشم عصبی بودم از اینکه نتونستم نازبانو رو تا سر حد مرگ کتک بزنم عصبی بودم چجوری تونسته بود نازگل من و تا این حد کتک بزنه اون یه بچه بود و توان این همه کتک رو نداشت

نازگل با دیدن من کنار تختش چشمهاش رو باز کرد و لبخندی زد خواست نیم خیز بشه که اخمی کردم و گفتم
_بخواب هنوز کامل خوب نشدی
با دیدن اخمم ترسید که دوباره خوابید و با چشمهای خمارش بهم خیره شد

 

#نازگل

چند روز گذشته و حالم بهتر شده بود به سختی از روی تخت بلند شدم و به سمت حموم رفتم وقتی حموم کردم لباس های مناسبم رو پوشیدم و از اتاق خارج شدم که لبخندی روی لبهام نشست چند روزی بود که اصلا از اتاق بیرون نیومده بودم اولین قدم رو برداشتم که دستی محکم هلم داد و صدای جیغم میون داد ارباب سالار گم شد:
_میکشمت نازنین
از چند تا پله سر خوردم و تاریکی مطلق
با شنیدن صدا هایی کنار گوشم آروم چشمهام رو باز کردم که صدای ارباب سالار اومد:
_نازگلم خوبی؟!

با درد لب زدم
_درد دارم
_بخواب یکم هنوز کامل خوب نشدی
با یاد آوری اتفاقات دستم و روی شکمم گذاشتم و با بغض و درد گفتم:
_بچم؟!
ارباب سالار با چشمهای قرمز شده بهم خیره شد و گفت
_به این چیزا فکر نکن نازگل بخواب.

با گریه زمزمه کردم
_رفت؟!
سری تکون داد که اشکام با شدت روی گونه هام جاری شدند تازه چند روز بود فهمیده بودم حامله ام و حالا بچه ام رو از دست داده بودم این مصیبت زیادی برام بزرگ بود

چند مدت گذشته بود ارباب ناز بانو رو به سختی مجازات کرد اما درد قلبم خیلی زیاد بود ناز بانو بدترین انتقامی که میتونست رو ازم گرفت بچم رو کشت وقتی همه فکر میکردند بیهوش شده بودم صدای دکتر رو شنیدم که داشت میگفت من دیگه هیچوقت نمیتونم مادر بشم و این یعنی اوج بدبختی

ارباب سالار هم رفتارش بشدت باهام‌عوض شده بود خشن و سرد باهام رفتار میکرد نادیده ام میگرفت و من هر روز با دیدن رفتارش شکسته تر از قبل میشدم حس میکردم دارم افسرده میشدم

من عاشق ارباب سالار شده بودم و بهش عادت کرده بودم مخصوصا به محبت هاش بغل کردن های گاه و بیگاهش ناز کشیدناش اما از وقتی که بچه ام رو از دست داده بودم از همه ی اینا محروم شده بودم حتی از آغوشش

داخل اتاق نشسته بودم و داشتم به اتفاق هایی که افتاده بود فکر میکردم که صدای باز شدن در اتاق اومد مثل همیشه چشم به انتظار اومدن ارباب سالار با هیجان ‌به در اتاق خیره شده بودم که با دیدن خانوم بزرگ تموم امیدم ناامید شد
خواستم از روی تخت بلند بشم که صدای خانوم بزرگ بلند شد
_نمیخواد بلند بشی بخواب
_سلام خانوم بزرگ
سری تکون داد و گفت
_اومدم باهات حرف بزنم
سئوالی بهش خیره شدم که گفت
_ارباب سالار داره ازدواج میکنه دوباره

با شنیدن این حرف خانوم بزرگ حس کردم برای لحظه ای قلبم ایستاد این خیلی بیرحمی بود چجوری میتونست چجوری میتونستم طاقت بیارم لبهام لرزید چشمهام پر از اشک شد
_نمیخوام دردسر درست کنی
دردسر چه دردسری مگه از من‌کاری هم ساخته بود!
نظرات 2 + ارسال نظر
سارا یکشنبه 25 آذر 1403 ساعت 01:36 ب.ظ

Fg gb سه‌شنبه 23 اسفند 1401 ساعت 07:58 ب.ظ http://Vghbb

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد