وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان شوهر غیرتی من/پارت سوم

  داخل اتاق نشسته بودم که صدای در اتاق اومد متعجب لب زدم:
بله بفرمائید؟! در اتاق باز شدن با دیدن همسر ارباب کوچیک سریع از روی تخت بلند شدم و ایستادم و با صدای آرومی لب زدم: سلام خانوم!

بدون اینکه جواب سلامم رو بده نگاهش و بهم دوخت از دیدن نگاهش حس خوبی نداشتم پوزخندی زد و با تحقیر گفت:
_پس تو همسر جدید اربابی!

بله خانوم. زیاد دلت و خوش نکن.

متعجب لب زدم:
چی؟! ارباب تو رو دوست نداره اون عاشق همسر اولش چون همسر اولش نتونست براش فرزند بدنیا بیاره و تمکین کنه خانوم بزرگ تو رو از خانوادت خرید تا زیرخواب ارباب بشی و براش فرزند بدنیا بیاری.

با شنیدن حرف هاش بغض کردم اما سعی کردم قورتش بدم با صدای گرفته ای لب زدم،:
_چرا دارید این حرف ها رو به من میزنید؟!

_چون باید حدت رو بفهمی فهمیدی؟!،

با بغض لب زدم:
_اما من کاری نکردم!

همسر اول ارباب خواهر منه! با شنیدن این حرف چشمهام گرد شد بهت زده بهش خیره شدم یعنی چی همسر اول ارباب خواهر همسر ارباب کوچیک بود پس چرا من نمیدونستم و اینکه چرا داشت این حرف ها رو به من میزد با صدای گرفته ی لب زدم: چرا دارید این حرف ها رو به من میزنید مگه من چیکار کردم؟!

_تو داری با مظلوم نمایی کردنات خودت و به ارباب نزدیک میکنی میخوای جای خواهر من و بگیری داری خواهرم و اذیت میکنی اما کور خوندی حالا که من اومدم نمیزارم به نقشه ات برسی فهمیدی؟!

با بغض لب زدم:
اما خانوم من کاری نکردم! پوزخندی زد و گفت: من عین بقیه گول تو یه الف بچه رو نمیخورم پس هواست به کار هات باشه وگرنه زندگیت و جهنم میکنم.

با رفتنش اشکام روی صورتم جاری شدند چرا داشت این شکلی حرف میزد مگه من چیکار کرده بودم که داشت به این شکل بد باهام حرف میزد

با باز شدن ناگهانی در اتاق چشمهای اشکیم به ارباب افتاد سریع اشکام و پاک کردم که صدای ارباب بلند شد:
چرا داشتی گریه میکردی؟! با صدای گرفته ای لب زدم: دلم برای خانوادم تنگ شده بود!

ارباب نگاه مشکوکی بهم انداخت انگار باور نکرده بود برای این گریه کرده باشم زیرکانه نگاهی بهم انداخت و با صدای خشداری لب زد:
_نیلوفر اینجا چیکار میکرد؟!

متعجب لب زدم:
نیلوفر کیه؟! همسر داداشم.

هول شدم دستپاچه لب زدم:
هیچی اومده بود اومده بود… نازگل؟!
با شنیدن صدای عصبی ارباب ساکت شدم و بهش خیره شدم و گفتم:
بله ارباب؟! راستش و بگو نیلوفر اینجا چیکار داشت؟!

با یاد آوری حرف های نیلوفر خانوم بازم بغض کردم و چونم لرزید با مظلومیت لب زدم:
تو رو خدا بهش چیزی نگید من میترسم. چیزی بهش نمیگم پس بهتره حرف بزنی تا نرفتم از خودش بپرسم.

با صدای گرفته ای لب زدم:
_گفت میخوای زندگی ارباب خراب کنی اما من نمیزارم به خواستت برسی میخوای اون و از همسرش دور کنی.

با دیدن صورت عصبانی ارباب حرف داخل دهنم ماسید با صدای ترسونی لب زدم:
ارباب من… خفه شو!

با بغض بهش خیره شده بودم!
به سمتم برگشت با دیدن چونه ی لرزونم و چشمهای پر از اشکم کلافه دستی داخل موهاش کشید و گفت:
_گریه نکن!

با شنیدن این حرفش اشکام با شدت روی گونه هام جاری شدند به سمتم اومد و محکم بغلم کرد و با صدای خشدار شده ای لب زد:
_هیش کوچولو گریه نکن!

با گریه لب زدم:
_ارباب بخدا من نمیخواستم شما و خانوم و از هم جدا کنم چرا عصبی شدید سر من داد زدید ارباب بخدا من…

هیش کوچولو من کی گفتم تو میخواستی همچین کاری کنی هان؟! ازش جدا شدم و با چشمهای اشکی بهش خیره شدم مظلوم لب زدم: یعنی شما حرف نیلوفر خانوم و باور نکردید درسته؟!

لبخندی زد و بوسه ای روی لبهام زد و گفت:
آره عزیزم. با شادی بهش خیره شده بودم که محکم بغلم کرد و روی تخت نشوندم و با صدای گرفته ای گفت: چطوره از شوهرت تمکین کنی کوچولو!

با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم و لب زدم:
_تمکین چیه؟!

با شنیدن حرفم شروع کرد به قهقه زدن متعجب بهش خیره شده بودم من که حرف خنده داری نزده بودم بلاخره ساکت شد و با چشمهایی که خمار شده بود بهم خیره شد بهم نزدیک شد مجبورم کرد روی تخت دراز بکشم با صدای خشدار شده ای کنار گوشم لب زد
_تمکین کاریه که شب زفاف کردی کوچولو الان عملی هم نشونت میدم

با گرفتن منظورش حس کردم تمام صورتم گر گرفت و قرمز شد با خجالت بهش خیره شده بودم که بهم نزدیک شد و….
بعد از چند ساعت رابطه بلاخره ازم جدا شد و محکم بغلم کرد و با صدای خشدار شده ای لب زد
_عالی بودی دلبرم

کم کم داشت با نوازش های دستش خوابم میبرد که صدای باز شدن یهویی در اتاق اومد و صدای همسر اول ارباب پیچید
_میکشمت عوضی..

چشمهام و باز کردم با دیدن همسر ارباب و فحش های رکیکی که میداد با چشمهای گرد شده بهش خیره شده بودم که صدای خشدار ارباب باعث شد ساکت بشند
_چخبره؟!

ارباب روی تخت نیم خیز شد با دیدن همسرش و خواهر نیلوفر با عصبانیت لب زد
_دارید چه گهی میخورید؟!

همسر ارباب و نیلوفر با دیدن ارباب جفتشون رنگشون پرید انگار نمیدونستند ارباب هم اینجاست جفتشون به تته پته افتاده بودند که صداس عصبی ارباب بلند شد:
با شماهام؟! ارباب من…
تو چی هان فکر نمیکردی من اینجا باشم اومده بودی باز غلط اضافه کنی باز این خواهر عفریته ات اومد و کار های کثیف جفتتون شروع شد؟! نیلوفر با شنیدن این حرف ارباب با صدای عصبی لب زد: چی دارید میگید شما؟!
ارباب پوزخندی زد و با داد گفت:
جفتتون گمشید بیرون تا بیام به حسابتون برسم. وقتی دید همچنان ایستادن عربده زد: با شماهام
با بیرون رفتنشون هنوز شکه به جایی که چند دقیقه پیش ایستاده بودند خیره شدم چرا یهو این شکلی داخل اتاق اومده بودند درکشون نمیکردم واقعا
به چی خیره شدی؟! با شنیدن صدای ارباب به سمتش برگشتم و گفتم: چیشده بود من کاری کردم؟!
نه پس چرا اینجوری؟!
پاشو حموم کنیم آماده بشیم بریم پایین حساب جفتشون رو میرسم باز اون نیلوفر عفریته اومد نقشه های کثیفش هم شروع شد. با بهت به ارباب خیره شده بودم چرا داشت اینجوری حرف میزد! پاشو
با شنیدن صدای ارباب با خجالت ملافه رو دور خودم پیچیدم و خواستم بلند بشم که صدای خشدار ارباب کنار گوشم بلند شد:
_من که همه ی بدنت رو دیدم کجا رو مخفی میکنی؟!

از خجالت قرمز شده بودم که با صدای خماری لب زد
_زودتر برو تا دوباره نخوردمت شیطون کوچولو
با شنیدن حرفش هینی کشیدم و سریع به سمت حموم رفتم چقدر بیتربیت شده بود ارباب
بعد از اینکه حموم کردم حوله ام رو پوشیدم و اومدم بیرون نگاهی به تخت انداختم خبری از ارباب نبود لباس هام رو پوشیدم و بعد از سر و سامون دادن به موهام به سمت بیرون حرکت کردم

همگی دور میز نشسته بودند و مشغول خوردن صبحانه بودند با صدای ارومی لب زدم:
سلام همگی جوابم رو دادند بجز همسر های ارباب و نیلوفر صدای ارباب بلند شد: بیا اینجا نازگل!

به سمت صندلی که کنار ارباب بود و اشاره کرده بود حرکت کردم و روی صندلی نشستم مشغول خوردن شدم که صدای نیلوفر بلند شد:
_دختره ی رعیت عین ندید بدیدا داره میخوره

با شنیدن حرفش بغض کردم و لب برچیدم دست از خوردن کشیدم و عقب کشیدم انگار ارباب هم حرفش و شنید که با خشم لب زد:
_چه زری زدی؟!

نیلوفر پشت چشمی نازک کرد و گفت:
چیه بدت اومد به همسر دهاتیت چیزی گفتم؟! ارباب با خشم نگاهی بهش انداخت و گفت: بهتره مواظب حرفات باشی وگرنه کاری میکنم هر روز به گه خوردن بیفتی فهمیدی؟!
نیلوفر که انگار با بودن ارباب اردلان شوهرش جرئت پیدا کرده بود بیتفاوت لب زد:
_هیچ غلطی نمیتونی بکنی!

ارباب خیلی خونسرد به میز تکیه داد و پوزخندی زد رو کرد به سمت ارباب اردلان و جدی لب زد:
_فردا عقد تو با ساراست بهتره آماده باشی!

با شنیدن این حرف ارباب اردلان بهت زده و شکه لب زد
سارا؟! ارباب خیلی ریلکس لم داد و گفت: آره سارا
نگاهم به نیلوفر افتاد که از عصبانیت کبود شده بود از روی میز بلند شد و فریاد زد:
_تو نمیتونی کاری کنی شوهرم سر من هوو بیاره فهمیدی توی عوضی هوس باز که خودت سه تا زن داری نمیتونی برای شوهر من تصمیم بگیری

به سمت شوهرش ارباب اردلان برگشت و گفت:
پاشو برگردیم! صدای خشدار ارباب اردلان بلند شد: من جایی نمیام تو مایلی هر جایی که میخوای بری

صدای بهت زده ی نیلوفر بلند شد:
چی؟! واضح حرفم و گفتم فکر نمیکنم کر شده باشی!
نیلوفر با تنفر نگاهی بهم انداخت و گفت:
همش تقصیر تو به وقتش حسابت و میرسم دختره ی گدا گشنه ی رعیت با رفتنش اشکام بیصدا روی صورتم جاری شدند که صدای عصبی ارباب بلند شد: گریه نکن!
با ترس اشکام و پاک کردم و مظلومانه بهش خیره شدم که زیر لب لعنتی گفت و بلند شد و رفت

با رفتنش صدای همسر اول ارباب بلند شد:
رعیت بدبخت همرو انداختی به جون هم حالا خیالت راحت شد؟! صدای عصبی خانوم بزرگ بلند شد: فخری ساکت شو!

اما خانوم بزرگ اون… ساکت شو همه ی این اتفاقات بخاطر تو و اون خواهر گیس بریده ات نه حرمت نگه میدارید نه احترام میزارید الانم اگه صبحانت رو خوردی پاشو برو تو اتاقت

همسر ارباب با عصبانیت بلند شد و رفت حالا من خانوم بزرگ ارباب کوچیک و همسر دوم ارباب نشسته بودیم.

امروز ارباب اردلان با اون دختری که‌ ارباب گفته بود ازدواج کرد من فکر میکردم این حرف و ارباب فقط برای سوزندن نیلوفر زد اما نه انگار جدی بود و بیشتر از همه این برای من جای تعجب داشت که ارباب اردلان خیلی خوشحال و شاد بود

نیلوفر تمام مدت داخل اتاقش بود و از اتاقش بیرون نیومده بود! صدای گریه هاش از اتاق واضح میومد اما برای هیچکس مهم نبود فقط خواهرش

تو این مدت عصبانی بود و با نفرت به من نگاه میکرد گاهی هم چشم غره ای بهم میرفت بمن ربطی نداشت ارباب این تصمیم و گرفت جوری رفتار میکردند انگار من به ارباب گفتم پاشو برو زن بگیر!
_نازگل؟!

با شنیدن صدای ارباب به سمتش برگشتم ولب زدم:
بله ارباب؟! موهات از شالت ریخته بیرون اون سریع داخلشون کن!
_چشم

وقتی موهام و داخل کردم لبخندی زد و با چشمهای خمار شده اش بهم خیره شد که لب گزیدم صدای بم و خشدارش بلند شد:
_اون لبا صاحب دارند گاز نگیرشون!

با شنیدن این حرفش حس کردم گونه هام از شدت خجالت رنگ گرفتن!
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد