وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

سیرک

سیرک


یادم می ­آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می ­رسید پول زیادی نداشتند. شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس ­های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه­ ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه­ ها و شعبده بازی­هایی که قرار بود ببینند، صحبت می­ کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می­زد.

وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟ پدر جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ­ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید: ببخشید، گفتید چقدر؟ متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.

پدر و مادر بچه ­ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می ­کرد که به بچه ­های کوچکش چه جوابی بدهد؟ ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد.

مرد که متوجه موضوع شده بود، همانطور که اشک از چشمانش سرازیر می ­شد، گفت: متشکرم آقا. پدر خانواده مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه­ ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد. بعد از این که بچه ­ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد