وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

امید به زندگی

امید به زندگی




اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد. صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد. مردم به او گفتند: اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد. مرد گفت: از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند.

یکی گفت: براستی چنین است، من هم مانند اسب تو شده­ ام. مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت: زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می­ کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می ­کشم.

می گویند: آن مرد نحیف هر روز کاسه ­ای آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیفتر از خود می ­برد و در کنار اسب می ­نشست و راز دل می ­گفت. چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد .صاحب اسب و مردم متعجب شدند. او را گفتند: چطور برخاست؟

پیرمرد خنده ­ای کرد و گفت: از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم. می ­گویند: از آن پس پیرمرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می ­کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی­ کشیدند.

ارد بزرگ می­ گوید: دوستی و مهر، امید می­ آفریند و امید داشتن همان زندگی است.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد