وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان پرنسس شرقی/پارت پانزده

  ببین کی از صلاح حرف میزد رسما زده بود به سرش یکی نیست بگه اخه تو

اگه صلاح منو میخواستی که اون دختره رو به من ترجیح نمیدادی با اینکه میدونستی هنوزم عاشقتم باز رفتی دنبال اون دختره
با حرص بازوشو گرفتم و کشیدم با اینکه زورم نمیرسد ولی خودش مقابلم قرار گرفت و باحرص تو صورتش گفتم
-تو…پوریا ..تو الان به فکر منی ؟!ارره ؟!
خم شد روی صورتم طوری که نفس های گرمش توی صورتم میخورد و صدای قورت دادن اب دهنشو میشنیدم زبونشو روی لباهاش کشید و خیلی اروم گفت
-باید نباشم ؟!
– نه کارای من فکر نمیکنم به تو ربط داشته باشه!
-نگرانتم سوفی بفهم نگرانتم؟!
باشنیدن این جمله ازش خشکم زد
یعنی چی که نگرانمه!!
توی چشماش خیره شدم تا اثری از عشق پیدا کنم چشمایی که برق میزد و ادمو مجذوب خودش میکرد
ته دلم امیدی جوونه زد انگار دنیارو بهم داده بودن
کم کم داشتم باور میکردم که هنوز عاشقمه هنوز مثل سابق دوستم داره لبخندی زدم که به دنبالش اونم لبخندی زد با صدایی اروم لب زدم
-چرا نگران منی پوریا ؟!
-چون که … چون که من
با باز شدن در و داخل شدن کیمیا حرفش نصفه موند
-عه پوریا شما که هنوز جلستون شروع نشده من وقت گرفتم بریم دنبال تالار و ارایشگاه و این چیزا واسه عروسی
با شنیدن حرف های کیمیا ماتم برد وشوکه شدم تمام اندک امیدی که داشتم فروکش کرد و نم اشک توی چشمام حلقه زد یعنی پوریا واقعا با این دختره میخواست عروسی کنه ؟!
وقتی پوریا حرکت کرد تازه چشمش به من افتاد و با تعجب گفت
-عه سوفی تو هم اینجا بودی ندیدمت سلام
پوزخند تلخی زدم و با یه تنه به پوریا از کنارشون رد شدم و بیرون رفتم

پشت در به دیوار تکیه کردم و بغضی که راه گلوم رو بسته بود ونمیذاشت نفس بالا بیاد شکست و به چشمام اجازه ی باریدنو دادم صداشون خیلی واضح میومد که پوریا میگفت
-کی بهت گفته بیای اینجا؟هاان!
-پوریا عزیزم من فقط میخواستم با هم بریم دنبال کارامون همین
-تو خیلی بیجا کردی !
-نکنه به خاطر اون دختره ناراحت شدی ؟هاان! اخرش که چی؟ اول واخرش میفهمید داریم عروسی میکنیم
،ما الان زنو شوهریم پوریا میفهمی، زنو شوهر کار اشتباه رو اون دختره ی عوضی میکنه که میخواد بین ما فاصله بندازه
با باز شدن در تکیه مو از دیوار گرفتم و میخواستم حرکت کنم که کیمیا دستمو گرفت وکشید باصدای گوش خراشش که انگار روی مغز ادم با ناخن میکشیدن گفت
-ببین دختره ی ایکبیری چه جوری داری بین ما فاصله میندازی!
چی از جونمون میخوای اخه ؟!
چرا دست از سر شوهرم برنمیداری ؟هاان!
اشکامو پس زدم و با صدای خفه ای گفتم
-نترس من هیچکاری با شوهرت ندارم تو برو شوهرتو جمع کن که هرجا میرم دور و ور من میپلکه
دیگه واینستادم تا به چهره ی عصبیش نگاه کنم به سرعت خودمو توی دستشویی انداختم و مشت مشت اب به صورتم زدم

هنوز از فکر اینکه پوریا میخواست باهاش عروسی کنه داشتم دیونه میشدم انگار دنیا روی سرم خراب شده بود
نمیتونستم این رفتار های دوگانه ی پوریا رو درک کنم
تو اینه به چهره ی رنگ پریده ی خودم خیره شدم شبیه ادم های بدبختی شده بودم که همه ی کشتی هاش غرق شده بود کشتی که هیچ من خودم غرق شده بود
چه چیزی بدتر از اینکه ببینی عشقت داره جلوی چشمات عروسی میکنه و مال یکی دیگه میشه و تو هیچ غلطی نمیتونی کنی جز ارزوی خوشبختی واسش
قلبم تیر میکشید اگه جلسه ی بابا مهم نبود همین الان از شرکت میزدم بیرون و بی مقصد اینقدر توی خیابونا میگشتم تا خسته بشم
به ناچار سریع خودمو جمع و جور کردم ،باید توی جلسه ی معرفی وسایل حاضر میشدم
توی راهرو به منشی سفارش قهوه دادم و وارد دفتر شدم چند نفری به جمعمون ملحق شده بودن ولی هنوز کامل نشده بودن دوباره روی صندلی خودم نشستم و پوریا هم روبه روم نشسته بود وبا خودکارش روی میز ضرب گرفته بود میتونستم از حالت چهره اش بفهمم که از درون به هم ریخته ولی دیگه باید عادت میکردم که دیگه به فکرش نباشم ولی فقط خودمو فریب میدادم میدونستم حتی اگه پوریا مال من نباشه نمیتونم به فکرش نباشم نمیتونم وقتی ناراحتی شو میبینم بی تفاوت باشم و تظاهر کنم که واسم مهم نیست
بی توجه مسیر نگاهم رو عوض کردم و به پرونده ها خیره شدم
وقتی همه ی مهمونا حاضر شدن جلسه رو شروع کردیم بعضی هارو پوریا توضیح میدادو بعضی هاشم من توضیح میدادم تا اینکه بعد دوساعت طاقت فرسا جلسه تموم شد و تک تک مهمونا رو بدرقه کردم
دیگه از پا افتاده بودم به سختی خودمو به صندلی رسوندمو ونشستم دستمو زیر سرم روی میز گذاشتم تا کمی خستگیم از بدنم بره پوریا هم پرده رو کنار زده بود و به بیرون خیره شده بود

چیزی‌ نگذشته بود که صدای گوشیم بلند شد دست توی کیفم کردم ولی پیداش نکردم کلافه شدمو کیفو روی میز خالی کردم که با صداش پوریا سرشو به طرفم چرخوند و پوفی کشید و دوباره به سمت حیاط برگشت سیگاری بین لب هاش گذاشت و صدای فندکش که چند بار پشت سر هم میزد میومد
تاجایی که من میدونستم سیگاری نبود ولی تازگی ها روی لب هاش گه گاهی سیگار میدیدم
از لابه لای وسایل گوشی رو بیرون کشیدم و خیره به شماره ی ناشناسی شدم که داشت زنگ میزد
خیلی سرد وخشک وصل کردم که صدای خوش اهنگی توی گوشی پیچید
-الو، سوفیا زمانی ؟!
خیلی صداش اشنا بود هم زمان که به مغزم فشار میاوردم تا بفهمم کیه لب زدم
-بله ، خودمم ،شما؟!
-سلام من یاسینم !!
-یاسین ؟!
-اره چه زود یادت رفت مهمونی اقا پوریا ،من ،تو ، رقص ، یادت اومد؟!
-اهااان ،بله سلام خوبین اقا یاسین ؟
باشنیدن اسم یاسین به سرعت به طرفم چرخید و با چشمای گرد شده بهم زل زد و سیگاری که هنوز روشن نشده بود رو توی دستش له کرد و منم خیلی ریلکس ادامه دادم
-کاری داشتین ؟!
– میخواستم واسه شام دعوتتون کنم تا یکم حرف بزنیم البته اگه از نظرتون اشکالی نداشته باشه !
چشمام به پوریا افتاد که با چهره ی برزخی بهم زل زده بود با ترس لب زدم
-بله حتما کجا؟!
-من ادرسشو واستون پیامک میکنم
-چشم فعلا
تا گوشی رو قطع کردم به سرعت به طرفم هجوم اورد وگوشی رو از دستم قاپید و گفت
-مگه من نگفتم با این پسره کاری نداشته باش ؟! گفتم یا نگفتم ؟
با حرص گوشیمو از دستش گرفتمو و گفتم
-منم بهت گفتم به تو هیچ ربطی نداره ! اگه کر نبودی میشنیدی !
-منم بهت گفتم اون پسره مریضه حالیت نیست ؟!
-نه پوریا تو حالیت نیست اونی که مریضه تویی نه یاسین
مریض تویی که زن داری ولی واسه یکی دیگه غیرتی میشی برو رد کارت
برو واسه زنت این اداهارو دربیار ،یه نگاه بنداز من خیلی شبیه کیمیام ؟هه
پوریا باید قبوال کنی دیگه هیچی بینمون نیست و تو الان زن داری و بهت اجازه نمیدم توی زندگیم دخالت کنی فهمیدی ؟!
– نه نفهمیدم ،اسمون بری ،زمین بیای من نمیزارم دست کسی بهت بخوره
فکرشم از سرت بنداز بیرون

وسایلمو توی کیفم ریختمو و برگشتم که برم دستم که به دستگیره رسید سرمو چرخوندم و گفتم
-به همین خیال باش
به سرعت خودش رو بهم رسوند ومنو محکم به در کوبید و دستش روی کلید در رفت و چرخوند که دستمو گذاشتم روی دستش و گفتم
-داری چیکار میکنی پوریا ؟!بازش کن!
-تا نگی سمت اون پسره نمیری این در باز نمیشه !
-یعنی چی پوریا ؟ بهت میگم بازش کن!
-هیس ،اینقدر خودتو نکش ، فقط یه کلمه بگو سمتش نمیری !
-چرا میرم اتفاقا میرم!
چشم هاشو دوخته بود تو چشمام
خیلی خاص نگاه میکرد هر چی تقلا میکردم تا چشماشو نگاه نکنم نمیشد
لعنتی جادوم کرده بود
باهرحرکت مردمک چشماش ،مردمک چشمام به دنبالش حرکت میکرد
سرش به قدری نزدیک بود که نفس هاش توی صورتم پخش میشد بی اراده شده بودم و هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم بین در و پوریا گیر افتاده بودم ضربان قلبشو خیلی واضح میشنیدم قلب خودم هم دست کمی از اون نداشت کل بدنم خیس عرق شده بود تموم وجودم خواستنش رو فریاد میزدند
سرشو نزدیک تر اورد با فرض اینکه میخواد ببوستم چشمامو بستم ولی نفس هاشو کنار گوشم احساس کردم که لب زد
-نکن سوفی اینکارارو بامن یکی نکن اینقدر دیوونم نکن
صدای چرخیدن کلید توی در رو شنیدم که بالافاصله درو باز کردو به سرعت ازم دور شد و منو با کلی سوال که توی ذهنم موج میزدن تنها گذاشت

پشت در نشستم و به بدبختی خودم فکر میکردم لحظه ای پوریا رو توی کت وشلوار دامادی کنار کیمیا تجسم کردم به مرز جنون رسیده بود پاشدم و هرچی روی میز بود رو به دیوار کوبیدم که به دنبال صداش منشی خودشو توی دفتر انداخت و با ترس گفت
-خانم.. زمانی …. چیزی شده ؟! میخواستم حرصمو سر یکی خالی کنم با صدای بلندی سرش داد زدم و گفتم
-به توچه که چی شده ؟!هااان
-من …. من فقط ….ترسیدم …که
-گمشو بیرون و تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن گمشو !!!
به سرعت از دفتر بیرون رفت
دیگه حالم از خودم بهم میخورد این روزا خیلی حساس و بد اخلاق شده بودم
با صدای پیامکی که به گوشیم اومد از فکر و خیال بیرون اومدم دستمو روی پیشونیم گذاشتمو نفس عمیقی کشیدم تا کمی اروم بشم
چنگ زدم گوشیمو برداشتم و یک پیامک از یاسین اومده بود به سرعت بازش کردمو و ادرس یه رستوران شیک بود که ازم خواسته بود واسه شام برم
منم بی معطلی اوکی واسش فرستادم و راه افتادم به سمت خونه برم
حس میکردم دنیام به اخر رسیده خیلی اروم رانندگی میکردم و بی صدا اشک میریختم توی دنیا با ارزش ترین چیز عشقه و من اونو داشتم از دست میدادم نمیدونم چرا هنوز نفس میکشیدم چرا هنوز زنده بودم این قلب لعنتیم چرا هنوز میکوبید وقتی نمیتونی با عشقت زندگی کنی و ایندتو بسازی دیگه زنده بودنت چه فرقی با یه مرده داره

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد