ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
...و ما خواب خوابیم!
روزگاری در زدن هم اصولی داشت ، کوبه زنانه داشتیم و مردانه...
و وقتی در زده می شد صاحب خانه می دانست آن که پشت در است زن است یا مرد و بر آن مبنا به استقبال او می رفت،
زندگی ها در عین سادگی در و پیکر و اصول داشت...
مردها کفش های پاشنه تخم مرغی می پوشیدند تا از صدای آن از فاصله دور در کوچه پس کوچه های تو در تو خانم ها بفهمند نامحرمی در حال عبور است...
منزل ها بیرونی و اندرونی داشت و از ورود مهمان تا خروجش طوری منزل ساخته شده بود که متعلقات به تکلف نیفتند...
آن روزگاران امنیت ناموسی چندین برابر این زمان بود،
نه سیستم امنیتی در منازل بود و نه شبکه های مجازی برای پاییدن همدیگر...
اطمینان و شرافت و وفاداری و نگه داشتن زندگی با چنگ و دندان و آبروداری زوجین اصل زندگی بود...
من هرگز به خاطر ندارم کسی مهریه ای اجرا بگذارد و دادسراها این همه پرونده طلاق و درخواست طلاق و فرزندان طلاق...
نه ال سی دی بود نه اسپیلت و لباس شویی،
صابون مراغه ای بود و دستان یخ زده مادر در زمستان که با گریسیلین ترک هایش را مداوا می کرد...
و پدری که سر شب دم غروب خونه بود و خیز برمی داشت زیر کرسی و مادر کاسه اناردون کرده روی کرسی می گذاشت و نصف بدنمان زیر کرسی و سر و کله کز کرده در بیرون آن،با لباس های ضخیم...
پاییزی پر باران و زمستانی پر از برف داشتیم.
یادش بخیر همه چکمه داشتیم و تا لبه چکمه برف می آمد،هم زمین برکت داشت هم آسمان...
سفره مان برنج به خودش کم می دید،اما صفا و سادگی داشت...
و پنج ریالی پدر در صبحگاه مدرسه می شد نصف نان بربری با پنیر...
آن روزها پشت این درب های کوبه دار با هم حرف می زدند خیلی گرم و صمیمی...
تابستان ها چقدر روی تخت های چوبی ستاره شمردیم و لذت آسمان بی غبار را بردیم...
چه حرمتی داشت پدر و مادر...
و پول ها و مال ها چه برکتی...
چقدر دور هم حرف برای گفتن داشتیم،
و چقدر از خدا می ترسیدیم...
کله صبح قمری ها(یاکریم ها) می خواندند ،
با دوچرخه درخونه ها نون تازه و عدسی و شیر می آوردند محال بود کسی یازده صبح بیدار شود...
زود می خوابیدند و سحر بیدار می شدند و بهترین رزق ها را دریافت می کردند،
زمستون برف و شیره می خوردیم و خیلی چیزی برای خوردن پیدا نمی شد و بهترین غذا را جمعه ها می خوردیم،
آن روزها مردم چقدر به یکدیگر رحم می کردند و مهربان بودند و گره گشا و اعصاب ها حرام ترافیک و ... نمی شد...
نفهمیدم چی شد ولی برف و کرسی و ستاره ها و کاسه بی تکلف انار و درب کوبه دار و دورهمی ها همه یک باره جمع شد...
حالا ما مانده ایم و دنیای بی خیر و برکت و درب های ضدسرقت و آدم هایی که سخت فخر می فروشند و متکبرند گویی هرگز نمی میرند و چنان دنیا دارند که گویی برای آن آفریده شده اند...
چقدر نعمت ها از کف رفت