وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

حیای چشم

حیای چشم


سه برادر در شهری زندگی می­ کردند، برادر بزرگتر 10 سال روی مناره مسجدی اذان می ­گفت و پس از 10 سال از دنیا رفت. برادر دوم نیز چند سال این وظیفه را ادامه داد تا عمر او هم به پایان رسید. به برادر سوم گفتند: این منصب را قبول کن و نگذار صدای اذان از مناره قطع شود، اما او قبول نمی­ کرد.

گفتند: مقدار زیادی پول به تو می­ دهیم. گفت: صد برابرش را هم بدهید، حاضر نمی­ شوم. پرسیدند: مگر اذان گفتن بد است؟ گفت: نه، ولی در مناره حاضر نیستم اذان بگویم. علت را پرسیدند، گفت: این مناره جایی است که دو برادرم را بی ­ایمان از دنیا برد، چون در ساعت آخر عمر برادر بزرگم، بالای سرش بودم و خواستم سوره «یس» بخوانم تا آسان جان دهد، مرا از این کار نهی می­ کرد. برادر دومم نیز با همین حالت از دنیا رفت.

برای یافتن علت این مشکل، خداوند به من عنایتی کرد و برادر بزرگم را در خواب دیدم که در عذاب بود. گفتم: تو را رها نمی ­کنم تا بدانم چرا شما دو نفر بی­ ایمان مُردید. گفت: زمانی که به مناره می رفتیم، به ناموس مردم نگاه می ­کردیم، این مسأله فکر و دلمان را به خود مشغول می ­کرد و از خدا غافل می­ شدیم، برای همین عمل شوم، بدعاقبت و بدبخت شدیم.


منبع: هزار و یک حکایت اخلاقی، محمدحسین محمدی، ص 225 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد