وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

فرمانده جوان

فرمانده جوان


منصوب شدن افسر جوان و کم­ سابقه به فرماندهی ناو، داد همه فرماندهان ارشد و کهنه سربازها را درآورده بود. فرمانده پیر و باتجربه زمینه­ ساز این انتصاب بود. همه چپ و راست او را به باد انتقاد می­ گرفتند که چرا از باتجربه­ ترها و ارشدترها استفاده نمی­ کنی و او از این همه انتقاد کم کم داشت خسته می ­شد. نهایتاً همه را به یک مبارزه با افسر جوان دعوت کرد. قرار شد همه سوار ناو تحت امر افسر جوان شده و در دریا به مبارزه­ ای تاکتیکی بپردازند.

هنگامیکه ناو در موقع مقرر از ساحل دور شد، فرمانده پیر همه را صدا زد و یک تخم ­مرغ از جیبش درآورد و گفت: هرکس بتواند این تخم­ مرغ را روی میز بایستاند می تواند فرمانده این ناو بشود و یا می­ تواند تعیین کند که چه کسی فرمانده این ناو باشد. همه دست بکار شدند و مأیوسانه سعی کردند تخم ­مرغ را روی میز بایستانند. ولی مگر می ­شد؟!

پس از تلاش و ناکامی همه، فرماندۀ پیر، افسر جوان را صدا زد و گفت: حالا تو این کار را بکن. افسر به طرف گنجه رفت و یک نمکدان آورد. روی میز مقداری نمک پاشید و تخم مرغ را روی میز با کمک توده نمک نگه داشت. همه گفتند: آه! ما هم می ­توانستیم اینطوری تخم مرغ را بایستانیم. فرمانده پیر گفت: مهم این بود که در زمانی که فرصت تصمیم ­گیری داشتید، این کار را می ­کردید. ولی هنوز دیر نشده. یکبار دیگر فرصت دارید که این کار را بکنید.

ایندفعه فرض می­ کنیم که در شرایط جنگ هستیم و آذوقه غذائی و حتی نمک هم نداریم. حالا چکار می­ کنید؟ همه هاج و واج، بی­ صدا و بی­ جواب بهم نگاه می­ کردند. هیچکس راهی به نظرش نمی رسید. باز فرماندۀ پیر نگاهی به افسر جوان انداخت. افسر جوان حلقه نامزدیش را درآورد و روی میز گذاشت و تخم ­مرغ را روی آن به حالت ایستاده قرار داد. فرمانده پیر رو به همه کرد و گفت: وقتی که در شرایطی بحرانی هستید و راه ­حلی به نظرتان نمی­ رسد، عشق به چیزهائیکه به خاطرش زنده هستید می ­تواند برای شما راه­گشا باشد، سپس اضافه کرد: هنوز یکبار دیگه فرصت دارید.

فرض کنیم که همه شما دست از جان شسته ­اید و دیگر عشقی برای زنده ماندن برایتان نمانده باشد و البته حلقه نامزدی هم نداشته باشید، حالا چکار می کنید؟ همه تسلیم شده بودند! افسر جوان مشتی خاک از جیبش خارج کرد و به سبک نمک تخم مرغ را به کمک خاک ایستاند. فرماندۀ پیر گفت: این خاک تحت هر شرایطی همراه این افسر جوان است، چون به او یادآوری می ­کند که به چه عشقی این لباس را پوشیده و به چه عشقی جان خودش را در دست آماده فدا نگه داشته است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد