وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

سگ اصحاب کهف

سگ اصحاب کهف


سگ اصحاب کهف از غار بیرون آمد تا تجربه شگفتش را با مردمان در میان بگذارد. می­ خواست بگوید که چگونه سگی می تواند مردم شود. اما او نمی ­دانست که مردمان به سگان گوش نمی ­دهند، حتی اگر به زبان آدمیان صحبت کنند. سگ اصحاب کهف، زبان به سخن باز کرد اما پیش از آنکه چیزی بگوید، سنگش زدند و چوبش زدند، رنجور و زخمی ­اش کردند.

سگ اصحاب کهف گریست و گفت: من هشتمین آن هفت نفرم، با من اینگونه نکنید. آیا کتاب خدا را نخوانده­اید؟ آیا نمی­ دانید پروردگار از من چگونه به نیکی یاد می ­کند؟ هزار سال پیش از این خوی سگی­ ام را کشتم و پلیدی ­ام را شستم، امروز از غارم بیرون آمدم که بگویم چگونه سگی می ­تواند به آدمی بدل شود، اما دیدم که چگونه آدمی بدل به دام و دد شده است.

دست­هایی از خشم و خشونت دارید، می­ درید و می­ کشید. دندان تیز کرده­ اید و جهان را پاره پاره می­ کنید. این سگ که آن همه از او نفرت دارید، نام من است، اما خوی شماست. سگ اصحاب کهف گفت: آمده بودم از تغییر برایتان بگویم. از تبدیل، از ماجرای رشد و از فراتر رفتن. اما می­ بینم که شما از تبدیل، تنها فروتر رفتن را بلدید. با چشم­ های اعتیاد به جهان نگاه کرده و با پیش­داوری زندگی می­ کنید.

چرا اجازه نمی ­دهید تا کسی پلیدی­ اش را پاک کند و نجاستش را تطهیر. چرا نیاموخته­ اید که به دیگری گوش دهید. شاید دیگری سگی باشد، اما حقیقت را گاهی از زبان سگی نیز میتوان شنید. سگ اصحاب کهف به غارش بازگشت و پیش خدا گریست و از خدا خواست تا او را دوباره به خواب ببرد. خدا نوازشش کرد و سگ اصحاب کهف برای ابد به خواب رفت.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد