ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
سگ اصحاب کهف
سگ اصحاب کهف از غار بیرون آمد تا تجربه شگفتش را با مردمان در میان بگذارد. می خواست بگوید که چگونه سگی می تواند مردم شود. اما او نمی دانست که مردمان به سگان گوش نمی دهند، حتی اگر به زبان آدمیان صحبت کنند. سگ اصحاب کهف، زبان به سخن باز کرد اما پیش از آنکه چیزی بگوید، سنگش زدند و چوبش زدند، رنجور و زخمی اش کردند.
سگ اصحاب کهف گریست و گفت: من هشتمین آن هفت نفرم، با من اینگونه نکنید. آیا کتاب خدا را نخواندهاید؟ آیا نمی دانید پروردگار از من چگونه به نیکی یاد می کند؟ هزار سال پیش از این خوی سگی ام را کشتم و پلیدی ام را شستم، امروز از غارم بیرون آمدم که بگویم چگونه سگی می تواند به آدمی بدل شود، اما دیدم که چگونه آدمی بدل به دام و دد شده است.
دستهایی از خشم و خشونت دارید، می درید و می کشید. دندان تیز کرده اید و جهان را پاره پاره می کنید. این سگ که آن همه از او نفرت دارید، نام من است، اما خوی شماست. سگ اصحاب کهف گفت: آمده بودم از تغییر برایتان بگویم. از تبدیل، از ماجرای رشد و از فراتر رفتن. اما می بینم که شما از تبدیل، تنها فروتر رفتن را بلدید. با چشم های اعتیاد به جهان نگاه کرده و با پیشداوری زندگی می کنید.
چرا اجازه نمی دهید تا کسی پلیدی اش را پاک کند و نجاستش را تطهیر. چرا نیاموخته اید که به دیگری گوش دهید. شاید دیگری سگی باشد، اما حقیقت را گاهی از زبان سگی نیز میتوان شنید. سگ اصحاب کهف به غارش بازگشت و پیش خدا گریست و از خدا خواست تا او را دوباره به خواب ببرد. خدا نوازشش کرد و سگ اصحاب کهف برای ابد به خواب رفت.