ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
مامان و بابا
مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت: من خسته ام و دیگه دیروقته، میرم که بخوابم. مامان بلند شد، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد، سپس ظرفها را شست، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد، قفسه ها را مرتب کرد، شکرپاش را پر کرد، ظرفها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه فردا از آب پر کرد.
بعد همه لباسهای کثیف را در ماشین لباسشویی ریخت، پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت. اسباب بازیهای روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را سر جایش در کشوی میز برگرداند. گلدانها را آب داد، سطل آشغال اتاق را خالی کرد و حوله خیسی را روی بند انداخت. بعد ایستاد و خمیازه ای کشید، کش و قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد، کنار میز ایستاد و یادداشتی برای معلم نوشت، مقداری پول را برای سفر شمرد و کنار گذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت.
بعد کارت تبرکی را برای تولد یکی از دوستان امضا کرد و در پاکتی گذاشت، آدرس را روی آن نوشت و تمبر چسباند، مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت و هر دو را در نزدیکی کیف خود قرار داد. سپس دندانهایش را مسواک زد. بابا گفت: فکر کردم گفتی داری میری بخوابی؟ و مامان گفت: درست شنیدی دارم میرم، سپس چراغ حیاط را روشن کرد و درها را بست.
پس از آن به تک تک بچه ها سر زد، چراغها را خاموش کرد، لباسهای به هم ریخته را به چوب رختی آویخت، جورابهای کثیف را در سبد انداخت، با یکی از بچه ها که هنوز بیدار بود و تکالیفش را انجام میداد گپی زد، ساعت را برای صبح کوک کرد، لباسهای شسته را پهن کرد، جاکفشی را مرتب کرد و شش چیز دیگر را به فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد، اضافه کرد. سپس به دعا و نیایش نشست.
در همان موقع بابا تلویزیون را خاموش کرد و بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد گفت: من میرم بخوابم و بدون توجه به هیچ چیز دیگری، دقیقاً همین کار را انجام داد.