ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
پری دریایی
دختر بچه هشت ساله ای بود که با پدر و مادرش در خانه های نزدیک ساحل دریا زندگی می کرد و به همین خاطر روزی سه، چهار ساعت داخل آب یا توی ساحل بود. در یکی از روزها دخترک از زبان پیرمردی که کنار ساحل بستنی می فروخت، داستانی در مورد پری دریایی شنید. از آن روز به بعد دخترک تمام هوش و حواسش پی آن بود که چگونه می تواند تبدیل به یک پری دریایی شود.
او ابتدا این سؤال را از پدرش پرسید، اما پدر که تمام فکرش این بود که روزها تعداد بیشتری پیراشکی در کنار ساحل بفروشد، با بی حوصلگی به او جواب سربالا داد. پس از آن دخترک از مادرش، همسایه ها و خلاصه از هر کسی که می شناخت این سؤال را پرسید اما جواب را پیدا نکرد.
تا اینکه یک روز حوالی ظهر که طبق معمول هر روز به دستور پدرش، باید پیراشکی های داغی را که مادر در خانه درست می کرد، به دست او می رساند. حدود ۲۰ پیراشکی توی سینی گذاشت و کنار ساحل به سوی دکه پدرش راه افتاد که ناگهان چشمش به مردی افتاد که کنار آب نشسته بود.
دخترک که خبر نداشت آن مردک دله دزد است، به سویش رفت و از او پرسید: چگونه می توان پری دریایی شد؟ مرد دزد وقتی چشمش به پیراشکی ها افتاد، فکری به سرش زد و نقطه ای را در فاصله صد متری داخل دریا به او نشان داد و گفت: تو باید تا آنجا شناکنان بروی و از کف دریا که عمقش فقط یک متر است، پنج تا صدف برداری و بیاوری اینجا تا من راز پری دریایی شدن را به تو بگویم.
دختر بینوا با خوشحالی سینی پیراشکی ها را به دست مرد دزد سپرد و به آب زد و صد متر را شنا کرد و هر طوری بود از کف دریا پنج صدف پیدا کرد و راه رفته را برگشت. اما وقتی مرد را ندید تازه فهمید کلک خورده است، لذا درحالی که گریه می کرد نگاهی به صدف ها انداخت که ناگهان دید داخل یکی از صدف ها، مرواردیدی درشت و درخشان وجود دارد.
دخترک معطل نکرد و با سرعت به طرف دکه پدرش دوید. آری دخترک هر چند هنوز نمی دانست چگونه می توان پری دریایی شد، اما خوب می دانست که قیمت آن مروارید، برابر است با قیمت تمام مغازه هایی که در ساحل دریا قرار دارد.