ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بگو انشاالله
ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد. مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟
گفت: به بازار تا درازگوشی بخرم.
مرد گفت: انشاالله بگوی.
گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازگوش در بازار است و پول در جیبم.
چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند.
چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟
گفت: از بازار می آیم انشاالله، پولم را زدند انشاالله ،خر نخریدم انشاالله و دست از پا درازتر بازگشتم انشاالله.