وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

گردنبند پر برکت

  گردنبند پر برکت


جابر بن عبدالله انصاری گفت: روزی پیامبر(ص) بعد از نماز عصر با اصحاب در مسجد نشسته بودند. پیرمردی بیابانی، خسته و با نفس های به شماره افتاده وارد شد که معلوم بود از راه دوری می ­رسد و نیازمند است. رسول خدا(ص) از وضع او سئوال نمود؟

گفت: یا نبی الله، من پیرمردی گرسنه ­ام، مرا سیر فرما. برهنه­ ام، مرا بپوشان. بیچاره ­ام، دستگیری ام نما.

پیامبر فرمود: خواسته تو را فعلاً نمی ­توانم برآورده نمایم ولی تو را نزد کسی می­ فرستم که خدا و رسولش وی را دوست دارند، او هم خدا و رسول او را دوست دارد، آنچه داشته باشد، دیگران را بر خود مقدّم می­ دارد .دستور داد او را به خانه فاطمه راهنمایی کنند.

بلال پیرمرد را به منزل فاطمه برد، پیرمرد از پشت در صدا زد :سلام بر شما ای خانواده پیامبری که فرشتگان نزد شما رفت و آمد می­ کنند و منزلتان محل فرود جبرئیل امین است.

فاطمه جواب سلام را داد و فرمود: کیستی و از کجا آمده­ ای؟

به عرض رساند :پیرمردی از قبایل عرب هستم و از راه دوری آمده ­ام. گرسنه­ ام و برهنه، مرا دستگیری کن، خدا تو را رحمت کند.

در حالی که سه روز بود علی و فاطمه و رسول خدا(ص) طعامی نخورده بودند. فاطمه به گوشه گوشه منزل نظری انداخت، پوست گوسفندی را که حسن و حسین(ع) روی آن می­ خوابیدند برداشت و به پیرمرد داد و عذر خواهی کرد که چیز دیگری نداشته است.

پیرمرد گفت: ای دختر محمّد(ص) من از گرسنگی می­ نالم، تو پوست کهنه گوسفند به من می­ دهی؟ این پوست را چه کنم؟

فاطمه(س) ناراحت شد و دست در گردن انداخت، گردنبند چوبی را که به تازگی دخترعمویش(دختر حمزه بن عبدالمطلب) به او هدیه کرده بود، از گردن باز کرد و به پیرمرد داد و فرمود: بگیر و بفروش، شاید عوض بهتری به تو بدهد.

پیرمرد گردنبند را گرفت و به مسجد برگشت و گفت: یا رسول الله، دخترت این گردنبند را به من داد، من چه کنم؟

در این هنگام عمّار یاسر عرض کرد: یا رسول الله اجازه بفرمایید این گردنبند را خریداری کنم.

پیامبر(ص) فرمود: اگر در خرید این گردنبند جن و انس شریک شوند، خداوند هیچ یک از آنها را به آتش نمی ­سوزاند.

عمّار رو کرد به پیرمرد و گفت: آن را چند می ­فروشی؟

گفت: به سیر شدن با نان و گوشت و یک برد یمانی که خود را بپوشانم و با آن نماز بخوانم و یک دینار که زاد و توشه راهم را فراهم کنم تا به وطنم برسم.

عمّار که از سهمیه غنائم جنگی مبلغی را اندوخته بود گفت: این را از تو به بیست دینار طلا و دویست درهم نقره و یک برد یمانی می ­خرم و از نان گندم و گوشت بریان تو را سیر خواهم نمود و با شترم تو را به وطنت می­ رسانم.

پیرمرد گفت: چقدر سخاوتمندی! جوانمردی مانند تو ندیدم.

عمّار به وعده ­اش وفا نمود، آنگاه گردنبد را به وسیله غلامی خدمت پیامبر فرستاد و گفت: به رسول الله(ص) عرض کن که تو را با این گردنبند به پیامبر تقدیم کردم. غلام به عرض رسول خدا(ص) رسانید.

پیامبر فرمود: من هم تو را با این گردنبند به دخترم فاطمه(س) بخشیدم. غلام در منزل فاطمه درآمد و جریان را عرض کرد.

زهرا(س) گردنبند را از غلام گرفت و او را در راه خدا آزاد کرد. در این هنگام غلام خندید. فاطمه(س) علّت خنده را پرسید؟

عرض کرد: چه گردنبند پر برکتی! گرسنه ­ای را سیر نمود، برهنه ­ای را پوشاند، بیچاره ­ای را بی­ نیاز کرد، غلامی را آزاد نمود و دوباره به دست صاحبش برگشت.

بحار الأنوار، ج 43، ص 56

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد