ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
جابر بن عبدالله انصاری گفت: روزی پیامبر(ص) بعد از نماز عصر با اصحاب در مسجد نشسته بودند. پیرمردی بیابانی، خسته و با نفس های به شماره افتاده وارد شد که معلوم بود از راه دوری می رسد و نیازمند است. رسول خدا(ص) از وضع او سئوال نمود؟
گفت: یا نبی الله، من پیرمردی گرسنه ام، مرا سیر فرما. برهنه ام، مرا بپوشان. بیچاره ام، دستگیری ام نما.
پیامبر فرمود: خواسته تو را فعلاً نمی توانم برآورده نمایم ولی تو را نزد کسی می فرستم که خدا و رسولش وی را دوست دارند، او هم خدا و رسول او را دوست دارد، آنچه داشته باشد، دیگران را بر خود مقدّم می دارد .دستور داد او را به خانه فاطمه راهنمایی کنند.
بلال پیرمرد را به منزل فاطمه برد، پیرمرد از پشت در صدا زد :سلام بر شما ای خانواده پیامبری که فرشتگان نزد شما رفت و آمد می کنند و منزلتان محل فرود جبرئیل امین است.
فاطمه جواب سلام را داد و فرمود: کیستی و از کجا آمده ای؟
به عرض رساند :پیرمردی از قبایل عرب هستم و از راه دوری آمده ام. گرسنه ام و برهنه، مرا دستگیری کن، خدا تو را رحمت کند.
در حالی که سه روز بود علی و فاطمه و رسول خدا(ص) طعامی نخورده بودند. فاطمه به گوشه گوشه منزل نظری انداخت، پوست گوسفندی را که حسن و حسین(ع) روی آن می خوابیدند برداشت و به پیرمرد داد و عذر خواهی کرد که چیز دیگری نداشته است.
پیرمرد گفت: ای دختر محمّد(ص) من از گرسنگی می نالم، تو پوست کهنه گوسفند به من می دهی؟ این پوست را چه کنم؟
فاطمه(س) ناراحت شد و دست در گردن انداخت، گردنبند چوبی را که به تازگی دخترعمویش(دختر حمزه بن عبدالمطلب) به او هدیه کرده بود، از گردن باز کرد و به پیرمرد داد و فرمود: بگیر و بفروش، شاید عوض بهتری به تو بدهد.
پیرمرد گردنبند را گرفت و به مسجد برگشت و گفت: یا رسول الله، دخترت این گردنبند را به من داد، من چه کنم؟
در این هنگام عمّار یاسر عرض کرد: یا رسول الله اجازه بفرمایید این گردنبند را خریداری کنم.
پیامبر(ص) فرمود: اگر در خرید این گردنبند جن و انس شریک شوند، خداوند هیچ یک از آنها را به آتش نمی سوزاند.
عمّار رو کرد به پیرمرد و گفت: آن را چند می فروشی؟
گفت: به سیر شدن با نان و گوشت و یک برد یمانی که خود را بپوشانم و با آن نماز بخوانم و یک دینار که زاد و توشه راهم را فراهم کنم تا به وطنم برسم.
عمّار که از سهمیه غنائم جنگی مبلغی را اندوخته بود گفت: این را از تو به بیست دینار طلا و دویست درهم نقره و یک برد یمانی می خرم و از نان گندم و گوشت بریان تو را سیر خواهم نمود و با شترم تو را به وطنت می رسانم.
پیرمرد گفت: چقدر سخاوتمندی! جوانمردی مانند تو ندیدم.
عمّار به وعده اش وفا نمود، آنگاه گردنبد را به وسیله غلامی خدمت پیامبر فرستاد و گفت: به رسول الله(ص) عرض کن که تو را با این گردنبند به پیامبر تقدیم کردم. غلام به عرض رسول خدا(ص) رسانید.
پیامبر فرمود: من هم تو را با این گردنبند به دخترم فاطمه(س) بخشیدم. غلام در منزل فاطمه درآمد و جریان را عرض کرد.
زهرا(س) گردنبند را از غلام گرفت و او را در راه خدا آزاد کرد. در این هنگام غلام خندید. فاطمه(س) علّت خنده را پرسید؟
عرض کرد: چه گردنبند پر برکتی! گرسنه ای را سیر نمود، برهنه ای را پوشاند، بیچاره ای را بی نیاز کرد، غلامی را آزاد نمود و دوباره به دست صاحبش برگشت.
بحار الأنوار، ج 43، ص 56