ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دعا برای روزی
مردی در زمان حضرت داوود، پیوسته اینگونه دعا می کرد: خداوندا رزق و روزی بی زحمت و بدون کار به من عطا فرما. و این مرد سالها در خانه نشسته بود و این دعا را می کرد. مردم وقتی که دعاهای به ظاهر یاوه و بی اساس او را می شنیدند مسخره اش می کردند، ولی او به مسخره کردن دیگران اهمیتی نمی داد و همچنان به کار دعا و نیایش و درخواست روزی بی زحمت مشغول بود و اینگونه در تمام شهر معروف شده بود و مردم او را تنبل و کاهل می پنداشتند.
این دعا کردن مرد و مسخره کردن اهالی شهر همچنان ادامه داشت تا اینکه روزی که مشغول همین دعا در خانه بود، گاو بزرگ و تنومندی دوان دوان به در خانه او آمد و با ضربات شاخ ستبر و تیزش قفل و بند در را شکست و درون خانه شد و در حیاط، روبروی مرد ایستاد.
مرد که ابتدا تعجب کرده بود، نگاهی به گاو کرد و بعدش ناگهان یاد دعایی افتاد که همیشه می کرد، برای همین بی درنگ دست و پای آن حیوان را محکم بست و به تیغ تیز سرش را برید. سپس خدا را شکر کرد، بیشتر از بابت اینکه متوجه شد خدا به او توجه دارد و بعدش نیز برای اینکه دعایش مستجاب شده بود و روزی بی زحمت به دست آورده بود.
مرد دعا کننده در همین حال و هوا بود که ناگهان مردی وارد خانه او شد که وقتی گاو را سر بریده دید بسیار افروخته شد و گریبان آن مرد فقیر را گرفت و به او گفت: ای بیرحم سنگدل، چرا گاو مرا کشتی؟!
مرد فقیر که مبهوت شده بود نگاهی به مرد حمله برنده انداخت و گفت: من که گناهی ندارم، مدتی بود از خدا روزی حلال درخواست می کردم و اینک دعایم مستجاب شده است. صاحب گاو که با شنیدن این جواب به ظاهر سربالا سراپا خشم شده بود، مرد فقیر را با ضرب و شتم به محکمه عدل حضرت داوود برد.
حضرت داوود گفت: چه شده، چه خبر است؟
صاحب گاو در جواب سئوال حضرت گفت: ای پیامبر خدا به دادم برس که این مرد به جفا و ستم گاو مرا کشته است.
آن حضرت رو به متهم کرد و گفت: چرا مال این مرد را تلف کردی؟ به چه دلیل شرعی و یا عرفی گاو او را کشتی؟
کشنده گاو گفت: ای داود، من مدت هفت سال، روز و شب از درگاه الهی درخواست می کردم که رزقی حلال و بی مشقت به من عطا فرما. این درخواست اجابت شد و من نه برای خوردن گوشت آن حیوان، بلکه به شکرانه مقبول افتادن دعایم آن زبان بسته را ذبح کردم.
حضرت داوود نبی پس از شنیدن توضیحات کشنده گاو گفت: این حرفها را کنار بگذار و برای اثبات ادعایت دلیل شرعی اقامه کن، آیا تو سزاوار میدانی که من در شهر، سنت باطلی را بدعت بگذارم؟ این گاو را انصافا چه کسی به تو بخشید؟ آیا خودت آنرا خریدی یا وارث آنی؟ بنابراین برو مال این مرد را بده و یاوه گویی مکن و اگر تمکن مالی نداری باید بروی قرض کنی و حق او را بدهی و اینقدر هم دنبال بیهوده کاری مباش.
آن مرد فقیر پس از شنیدن حکم داود گفت: ای پادشاه، تو نیز همان حرفی را به من میزنی که ستمکاران در حق من می گویند. آن فقیر بینوا سر بر زمین نهاد و به درگاه الهی سجده کرد و گفت: ای خدایی که از سوز درون دلها آگاهی، این اخگر و التهاب درونی را که در دل من است به قلب داوود نیز القاء فرما.
این سخنان را گفت و شروع کرد به های های گریستن و چنان گریست که دل حضرت داوود برای او سوخت و از گریه های مرد فقیر منقلب شد. بنابراین حضرت داوود از صاحب گاو خواست فعلا یک روز مطالبه اش را از مرد فقیر عقب بیندازد و اجازه بدهد تا حضرت داوود یک روز را بابت این دعوی تفکر کند.
خلاصه حضرت داوود پس از استماع سخنان دو طرف دعوی به سوی محراب عبادت و خلوتگاه خود رفت و مدتی در کار این دو به تفکر سپری کرد و سرانجام وحی الهی در این باره رسید و حقیقت ماجرا بر او مکشوف گشت.
حضرت داوود از خلوتگاه بیرون آمد تا حکم نهایی خود را در این ماجرا اعلام کند. او به صاحب گاو گفت: دست از دعاوی بی اساس خود بردار که حق با کشنده گاو است، نه تنها او ستمی درباره تو مرتکب نشده، بلکه باید همه اموالت را نیز به او بدهی.
با شنیدن این حکم، آه و فغان صاحب گاو به آسمان بلند شد و دیوانه وار به این سو و آن سو می رفت و از مردم کمک می خواست. مردم نیز با کمال تعجب و رقت قلب، حق را به صاحب گاو می داند و او را مظلوم می انگاشتند، از این رو در حکم و داوری حضرت داوود نیز شک کردند و اعتراض ها شروع شد.
حضرت داوود نیز ابتدا نخواست که اسرار را فاش کند ولی وقتی ناله و زاری صاحب گاو را دید و همچنین اعتراض مرد را نسبت به حکمش دید تصمیم گرفت که سِر این حکم را فاش کند. پس به مردم گفت: برخیزید و با هم به صحرا برویم تا به شما ثابت کنم که حق از آنِ کیست.
جملگی راهی شدند. رفتند و رفتند تا به درختی تناور و پر شاخ و برگ رسیدند، در اینجا داوود ایستاد و رو به مردم کرد و گفت: از زیر این درخت بوی خون به مشام من می رسد. این تبهکار(صاحب گاو) یکی از غلامان پدر این مرد(کشنده گاو) بوده و در سالهای قبل، پدر این مرد فقیر(کشنده گاو) را کشته و همه اموالش را تصاحب کرده است.
راز این جنایت در طول سالیان پوشیده ماند، اما حرص و طمع این شخص(صاحب گاو) باعث شد که شکایت به محکمه من بیاورد و مظلوم نمایی کند و همین امر پرده از راز جنایتش برداشت. سپس حضرت داوود رو به مردم کرد و گفت: این تبهکار برای تصاحب اموال پدر این مرد، او را با کارد می کشد و چون شتاب زده بوده، جسد را همراه کارد در این ناحیه مدفون می کند. اینک زمین را حفر کنید تا حقیقت ماجرا بر شما کشف شود.
مردم نیز بلافاصله خاکبرداری کردند و جسد را همراه کاردی یافتند که اسم صاحب گاو بر روی آن نوشته شده بود. مردم که از این داوری حضرت داوود مدهوش شده بودند، طبق دستور حضرت داوود آن مرد تبهکار را گرفتند و در همان زیر درخت تناور، او را قصاص کردند تا درسی شود برای دیگران.
نکته ای که لازم است در اینجا تذکر بدهم این است که خون به ناحق ریخته هرگز هدر نمی رود، بلکه میل به جستجو و یافتن قاتل و سبب قتل در هر دلی پیدا می شود. یعنی خداوند طبع مردم را کنجکاو آفریده، از این رو وقتی قتلی مشکوک رخ می دهد، بعضی از آنها شروع می کنند به جستجو و کنجکاوی تا بدانند سبب قتل چیست و قاتل کیست. حساسیت انسانها درباره خونی که به ناحق ریخته می شود، وجدان های آدمیان را خودآگاه یا ناخودآگاه می شوراند. گویی قطرات آن خون ریخته شده از پیاله ای است که تمام خونهای آدمیان را در یکجا جمع کرده اند.
این حساسیت وجدانی نمی تواند جنبه طبیعی داشته باشد، بلکه ناشی از داوری خداوندی است که پیش از رستاخیز برای حفظ جان آدمیان و تلخی احساس نقص در پیکر مجموعه انسانها صورت می گیرد، زیرا انسان در حال اعتدال روانی با قطع نظر از اینکه کشته شدن یک انسان، ممکن است ضرری را هم بر او وارد سازد یا سودی را از دست او بگیرد یک حالت شکنجه روحی همراه با بهت پر معنایی را درون خود درمی یابد که قابل تفسیر یا دلسوزی به همنوع و ستم طبیعی نیست.