ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
از خاطرات طنزآمیز شاه
قرار بود در یکی از شهرهای محروم و در بین مردم عادی سخنرانی کنیم و از مصیبت هاشان بشنویم. خواب و خوراک نداشتیم که چه می شود، آنها چقدر از من ناراضی هستند .من که کاری برایشان نکرده ام. نکند جلوی دوربینهای خبری ما را سنگ روی یخ کنند.
خلاصه آن روز از راه رسید، ما برای سخنرانی رفتیم، جمعیت زیادی آمده بودند که یک صدا مرا تشویق می کردند، همه و همه به جر یک نفر. قیافه هاشان چقدر آشنا، گوئی سالهاست با آنها زندگی کرده ام، البته همه و همه به جز یک نفر. ما هر چه می گفتیم آنها تائید می کردند و اظهار رضایت و باز همه و همه به جز یک نفر.
مجلس که تمام شد، وزیرالوزرا را پیش خود خواندیم که دستت درد نکند مجلس خوبی بود ولی چرا فکری به حال محافظت از ما نکردی، از بچه های گارد جاویدان و نیروی ساواک نیاوردی؟
اون هم لبخندی معنی دار زد و گفت: اینها که دیدی همه از سربازان گارد و ساواک خودتان بودند در لباس مبدل، همه و همه به جز یک نفر.