وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

ببر مردم شناس

  ببر مردم شناس


یکی بود یکی نبود. در روزگاران قدیم ببری از باغ وحش آمریکا گریخت و به جنگل بازگشت. در دوران اسارت بسیاری از عادات آدمیان را آموخته بود و با خود فکر کرد خوب است آن رسوم را در جنگل به کار بَرَد. اولین روزی که به منزل رسید یوز‌پلنگی را ملاقات کرد و به او گفت: صحیح نیست که من و تو برای قوتمان به شکار رویم. حیوانات دیگر را وا می‌داریم که غذایمان را برایمان تهیه ببینند.

یوز‌پلنگ پرسید: چگونه این کار را می‌توانیم انجام دهیم؟

ببر گفت: خیلی ساده است به آنها می‌گوییم که من و تو با هم مشت ­بازی خواهیم کرد و برای تماشای این مسابقه بایستی هر کدام از جانوران گراز وحشی تازه‌کشته‌ای با خود بیاورند. بعد من و تو بدون اینکه آزاری به هم رسانیم به سرو کول یکدیگر می‌پریم و بعد خواهی گفت که استخوان پنجه‌ات در روند دوم شکست و من ادعا خواهم کرد که استخوان پنجه‌ام در روند اول شکست. پس از آن هم مسابقه بعد‌مان را اعلان می‌کنیم و آنها بایستی دو‌باره گراز وحشی همراه بیاورند.

یوز‌پلنگ گفت: تصور نمی‌کنم کارگر بیفتد.

ببر گفت: چرا، حتماً مؤثر است. تو به همه بگو تو برنده خواهی بود، چون من مشت‌زن بی‌تجربه‌ای هستم و من به همه می ­گویم حتماً من بازنده نیستم، زیرا تو مشت‌زن بی‌تجربه‌ای هستی و همه آرزو می‌کنند که تماشاگر چنین جنگی باشند. به این ترتیب یوز‌پلنگ به همه گفت که برنده مسلم است چون ببر مشت‌زن بی‌تجربه‌ای است و ببر به همه گفت که مسلماً بازنده نیست چون یوز‌پلنگ مشت‌زن خامی است.

شب مسابقه فرا‌ رسید. ببر و یوز‌پلنگ به شکار نرفته بودند و خیلی گرسنه بودند، می‌خواستند هرچه زودتر مسابقه به اتمام رسد و گراز‌های وحشی تازه شکار شده را که جانوران بایستی همراه داشته باشند بخورند. اما در ساعت موعود هیچ‌ کس نیامد.

روباهی گفته بود: من این قضیه را اینطور تجزیه و تحلیل می‌کنم: اگر یوز‌پلنگ برنده مسلم است و ببر مسلماً بازنده نیست پس مساوی خواهند شد و چنین مسابقه‌ای بسیار خسته‌کننده است. مخصوصاً وقتی طرفین مسابقه مشت‌زن‌های خام و بی‌تجربه‌ای هستند. جانوران دیگر این منطق را پذیرفتند و به گود نزدیک نشدند.

وقنی شب به نیمه رسید و مشهود گشت که حیوانات نخواهند آمد و گرازی برای خوردن نخواهد بود ببر و یوز‌پلنگ به جان یکدیگر افتادند و هر دو آن چنان مجروح گشتند و آنچنان از پا درافتادند که یک جفت گراز وحشی که از آن حوالی می‌گذشتند به آن‌ها حمله‌ور شدند و به سادگی آنها را کشتند.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد