ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
کفشهایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی. یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت، مأیوسانه به کفشها نگاه می کرد و غصه نداشتن بر همه وجودش چنگ انداخته بود. ناگاه جوانی کنارش ایستاد، سلام کرد و با خنده گفت: چه روز قشنگی.
مرد به خود آمد، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند. جوان خوش سیما و خنده بر لب، پا نداشت. پاهایش از زانو قطع بود. مرد هاج و واج، پاسخ سلامش را داد. سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده دور شد.
لحظاتی بعد عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که: غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی، دیدی آن جوانمرد را که پا نداشت، اما خوشخال بود از زندگی خوشنود.
به خانه که رسید از رضایت لبریز بود.