ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
گرگ گرسنهای برای تهیه غذا به شکار رفت. در کلبهای در حاشیه دهکده پسر کوچکی داشت گریه میکرد و گرگ صدای پیرزنی را شنید که داشت به او میگفت: اگر دست از گریه و زاری برنداری تو را به گرگ میدهم.
گرگ از آنجا رفت و نشست و منتظر ماند تا پسر کوچولو را به او بدهند. شب فرا رسید و او هنوز انتظار میکشید.
ناگهان صدای پیرزن را شنید که میگوید: کوچولو گریه نکن، من تو را به گرگ نمیدهم، بگذار همین که گرگ پیر بیاید او را میکشیم.
گرگ با خود گفت: انگار اینجا آدمهایی پیدا میشوند که چیزی میگویند، اما کار دیگری میکنند. بلند شد و روستا را ترک گفت