ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
اقتصاد چیست؟
هر چه به این دوست عزیزم گفتم جلسه ى سهامداران شرکت فلان و بهمان به درد من نمى خورد به خرجش نرفت . گفت تو باید همه جا را ببینى ، تو باید توى هر سوراخى سر کنى ، از بس که اصرار کرد گفتم باشه ، بیا . آمد دنبالم . توى ماشین هم که بودیم ، جرّ و بحث ما ادامه داشت . گفتم آخه تو اقتصاد خوندى ، به این مقولات علاقه مندى . من باور کن پول شمردن بلد نیستم .
تعریف کردم که یک زمانى یک جایى کار مى کردم ، پُشت دخل ، وقتى مى خواستم بقیه ى پول مشترى را بدهم آن قدر لفتش مى دادم که داد همه درمى آمد . رئیسم مى گفت اون قدر سرتو پایین مى گیرى که اگه همه ى مغازه را هم خالى کنند ، نمى فهمى . دوست عزیزم خندید . گفت پول شمردن و بقیّه ى پول دادن چه ربطى به اقتصاد داره ؟ اقتصاد اساس و بنیاد هر جامعه اى ست . اقتصادو جدّى بگیر .
همین طور که داشت درباره ى اهمیّت اقتصاد در جامعه ى بشرى حرف مى زد ، دنبال جاى پارک هم مى گشت . همه ى جاى پارک هایى که خالى بود اختصاصى بود . توى خیابان هاى دور و بر هتلى که جلسه برگزار مى شد جاى پارک پیدا نکردیم . توى یک خیابان فرعى هشت تا چهارراه دورتر از هتل ، یک جاى پارک مَشتى پیدا کردیم و خوشحال و خندان راه افتادیم به سمت هتل .
باران تندى مى بارید . دوست عزیزم چتر داشت و هى تعارف مى کرد بیا زیر چتر و هى تیزى لب چترش مى خورد به سر و کلّه ى من . گفتم قربانت . نگران من نباش . بدون چتر و با همین کلاه قزمیتى که مى بینى ، از صبح تا شب زیر باران مى چرخم و عین خیالم نیست . همان طور که داشتیم مى رفتیم به سمت هتل ، به یاد سال هاى محصّلى افتادیم و شروع کردیم به تعریف کردن خاطرات دبیرستان .
سالهاى اول دبیرستان ، هر دوتا توى یک مدرسه درس مى خواندیم ، اما دوست عزیزم حافظه ى قوى ترى داشت و چیزهایى یادش مى آمد که من یادم نبود . آقاى سُمبات یادته ؟ آره ، یادم بود . معلّم نقاشى ما بود . مى آمد سر کلاس ، یک نقاشى منظره مى کشید ، مى چسباند به تخته سیاه و ما باید همه ى تلاش خودمان را به کار مى بردیم تا یک نقاشى بکشیم که با آن مدل مو نزند .
آقاى معلّم این نقاشى آبرنگ را سى ثانیه یى مى کشید ، اما ما بچه ها تا یک ساعت بعد که زنگ مى خورد هنوز مشغول کار بودیم ، اما هیچ کدام از نقاشى هایى که ما مى کشیدیم مثل آن نقاشى آقاى معلّم از آب درنمى آمد . یک شباهت هایى داشت ، اما نقاشى آقاى معلّم چیز دیگرى بود : نهر آبى که از کنار درختى مى گذشت ، کوهى آن طرف نهر و خورشیدى که از پُشت کوه داشت درمى آمد یا داشت فرو مى رفت پُشت کوه .
نگهبان دم در هتل به ما خوشامد گفت و در را باز نگه داشت تا ما به عادت ایرانى ها یک دقیقه اى به همدیگر تعارف کنیم که بفرمایید تو . توى لابى چند نفر راهنما ایستاده بودند رو به در ورودى تا تازه واردین را هدایت کنند به سمت سالن برگزارى مراسم . دم در سالن ، چند نفر نشسته بودند پُشت میزهاى خیلى درازى تا اسم دعوت شدگان را توى لیست هایى که دم دستشان بود پیدا کنند .
اول جلوى اسم دوست عزیزم و بعد جلوى اسم من که با خودکار ته لیست الفبایى دعوت شدگان اضافه کرده بودند علامت زدند و دخترخانمى که پُشت میز نشسته بود لبخندى زد و شماره ى میز ما را گفت . تشکر کردیم و رفتیم تو . سالن پُر از جمعیتى بود که گوش تا گوش سر میزها نشسته بودند . درست رو به روى در ، سکوى کوتاهى بود با یک میز خطابه و روى دیوارهاى دو طرف سالن دوتا پرده ى عریض براى نمایش نمودارها و آمار و ارقام .
هنوز چند دقیقه اى به شروع مراسم مانده بود ، اما سر همه ى میزها پُر بود و پیشخدمت ها با جامهاى شیشه یى بزرگ چاى و قهوه در حال رفت و آمد بودند تا از حضار محترم پذیرایى کنند . میز ما نزدیک به پرده ى سمت چپ سالن بود . سر میز ما که یک میز گردهشت نفره بود چهار نفر نشسته بودند و همگى رو به پرده . ما دوتا از صندلى هاى خالى را کمى کنارتر کشیدیم تا درست پُشت به پرده ى سمت چپ و جلوى دید آنهایى که نشسته بودند سر میز نباشیم .
وقتى که بالاپوش هاى خودمان را روى پُشتى صندلى ها آویزان کردیم و سر جاى خودمان نشستیم ، پرده ى نمایش سمت راستمان بود و میز خطابه سمت چپمان و براى دیدن هر کدام از آنها باید سرمان را نود درجه به راست یا به چپ مى چرخاندیم . دوست عزیزم بلافاصله بعد از مستقر شدن روى صندلى ، دستمال سفره ى تا شده اى را که روى بشقاب دم دستش بود برداشت و شروع کرد به ناخنک زدن به تنقلاتى که روى میز بود : ساندویچ کالباس و سبزى خوردن ، شیرینى خامه یى ، آناناس ، و قهوه و چاى هم که پیشخدمت ها چپ و راست تعارف مى کردند .
یکى از پیشخدمت ها جام قهوه ى داغى را که دستش بود گذاشت سر میز ما و یکى دیگر هم یک جام چاى داغ گذاشت سر میز ما و رفتند پى کارشان . مراسم داشت شروع مى شد و در حین سخنرانى پیشخدمت ها دیگر نباید لابه لاى میزها وول مى خوردند . چهار نفرى که سر میز ما نشسته بودند چینى بودند . دو تا خانم و دو تا آقا . یکى از آقاها تا مدّتى بعد از شروع سخنرانى هنوز داشت از خودش پذیرایى مى کرد و بعد از این که آخرین شیرینى روى میز را هم خورد و فنجان خالى اش را گذاشت روى میز ، شروع کرد به چرت زدن .
یکى از خانم ها از اول تا آخر سخنرانى مشغول بافتنى بافتن بود و فقط گاهى وقتها سرش را بلند مى کرد و نگاهى به نمودارها و جدول هایى که مى آمد روى پرده مى انداخت . اما خانم و آقایى که بین آن دوتا و پهلوى همدیگر نشسته بودند ، با این که پُشتشان به سخنران بود ، از اول تا آخر سخنرانى به دقت گوش مى دادند و چشم از پرده ى نمایش برنمى داشتند . من با این که از حرفهاى سخنران چیز زیادى دستگیرم نمى شد ، یک چشمم به او بود و یک چشمم به پرده ى نمایش که دقیقه به دقیقه عوض مى شد و نمودارها و جدول هاى جدیدى را نشان مى داد . فقط مى دانستم که این تصویرهایى که روى پرده مى افتاد مال این بود که آنهایى که سر از حرفهاى سخنران در نمى آورند کم و بیش بفهمند که موضوع از چه قرار است .
سخنران داشت گزارشى از رشد سهام شرکت در یک سال گذشته مى داد و به سهامداران شرکت و به آنهایى که هنوز تصمیم نگرفته بودند که سرمایه گذارى کنند یا نه اطمینان مى داد که حتا در سختترین شرایط و وقتى که اوضاع و احوال اقتصادى در بدترین شرایط ممکن است هم خیالشان راحت باشد که پولشان محفوظ است و هیچ خطرى سرمایه اى را که گذاشته اند تهدید نمى کند ، فقط ممکن است میزان سودى که نصیبشان مى شود کمى تا قسمتى بیاید پایین که آن هم در دوره ى رونق اقتصادى تلافى خواهد شد .
دوست عزیزم که دیده بود من با چه علاقه اى به سخنرانى گوش مى دهم و یادداشت برمى دارم ، چند تا از اصطلاحاتى را که خیال مى کرد لازم است بدانم بیخ گوشم توضیح داد و از جمله این که بازار خرس یعنى بازار کساد و بازار گاو یعنى بازار پررونق ، بعد گفت آقاى عبدى یادته ؟
گفتم آره ، ناظممون بود .
گفت چه جور آدمى بود ؟
گفتم آدم خوبى بود . گفتم این که گفتى چه جور آدمى بود ، منو به یاد یه چیزى انداخت .
گفت چه چیزى ؟
گفتم یادته وقتى مُرده ها را مى انداختند توى قبر ؟ یک نفر مى نشست بالاى سر مُرده و از همه ى آنهایى که سر قبر ایستاده بودند مى پرسید حالا که گذشت ، حالا که رفت ، حالا که دستش از زندگى کوتاهه ، بگویید ببینم ، چه جور آدمى بود ؟
گفت هرگز به این ترتیب و با این لحنى که گفتى نمى گفتند .
گفتم چه جورى مى گفتند ؟
گفت خیلى ببخشید . ولى این موضوع از بحث ما خارجه . آقاى عبدى را مى گفتم .
گفتم بگو .
گفت آقاى عبدى هنوز زنده است . خبر دارم که حالش هم خیلى خوب است و سر حال است . او هم بچه هاى مدرسه را به دو دسته تقسیم مى کرد : به بچه هاى تنبل که درسشان خوب نبود مى گفت خرس و به بچه هاى شر که دائم چوب مى خوردند و از کلاس درمى رفتند مى گفت گاو .
گفتم پس آقاى عبدى ما هم یک پا اقتصاددان بود . گفت همان طور که به تو گفتم ، اقتصاد توى خون همه ى ماست . اقتصادو دست کم نگیر . اقتصاد پایه و اساس زندگى ماست .
سخنرانى تمام شده بود و سخنران از همه ى حضار خواهش کرد که اگر سؤالى دارند بپرسند . چینى هایى که سر میز ما نشسته بودند صندلى هاشان را برگرداندند تا رو به سخنران باشند و یکى از آنها دستش را بلند کرد که براى سؤال کردن نوبت بگیرد .