وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

متن دلنؤیس

  متن دلنؤیس

مقوله این کلاغ بیدارم کرد، ولی خواب نبود ، عجیب بود ، روحم بالاسرم نشسته بود و حرف میزد، چه خواب وحشتناکی وقتی توی خواب میتونی خودتو توی خواب ببینی که ناله میکنی ، روحم داشتش رپ میخوند، خدااا چرا از هرچی بدم میاد سرم میاد؟... یعنی خول شدم؟... یا شاید از بس دلنویس میکنم که چنین خوابی دیدم؟ 


      نجوای درون .....       کلیک نمایید رمانکده شین


     صبح سرد پاییزی و خواب های آشفته ای که ناتمام ماند ، کاش کلاغ صدساله ی شهر پشت قاب چوبی پنجره نیامده بود تا با قار قارهایش رشته ی بافته شده از رویایم را پاره کند ، سرآخر نتوانستم بفهمم که چرا عروس سبیل داشت ، ولی داماد یعنی خودم دامن به تن داشت ، چه خواب عجیبی بود ، صدایی جزء سکوت در فضای متروکه ی این خانه ی وارثی نیست ، اما بگمانم چیزی کم است ، نگاهم به تیک تاک های بی رمق ساعت شماته ای می افتد که گویی سوزنش بروی ثانیه ی خاص گیر کرده و درجا ریپ میزند، بی شک صدای تیک تاک ها تنها عنصر غایب صبحگاه در این خانه است، یک لنگه جوراب همچنان پایم مانده ، لنگه ی دیگر در جیب عقب شلوارم آویزان ، ته سیگارها از سطل کوچک زباله خودشان را بیرون کشانده اند و درحال فرار ، کنترل تلویزیون درون جامسواکی چه میکند؟... سرم را بالا میاورم و باز.... چشمم به مرد توی آیینه می افتد ، اخم میکند برایم ، من بی اعتنایم به او ، اما از ته دل عاشقش هستم ، نجوایی بیصدا از درون خطاب به این عشق میگوید ؛ 


همیشه خودشیفته بودی، از خود راضی ، مغرور ، لجباز ، کله شق، خجالت نمیکشی؟... 


 


بی اختیار جوابش را میدهم و مثل هر صبح با هم دهن به دهن میاییم. و به وی پاسخی محکم میدهم و میگویم؛  


_نه، از چی باید خجالت بکشم ، خب پسره توی قاب آیینه ی قدی ، با چشم و ابروی رنگین ، پاشیده غمگین ، حتی غمش هم قشنگه ، چه دلیلی واسه کشیدن هست؟ یعنی چه دلیلی واسه خجالت کشیدن هست؟ 


او میگوید ؛ *خاک بر اون سرت... 


_چرا؟


*سی و سه سالت شده، یکم خجالت بکش...


_بزار اول یه نخ فیلتر قرمز سیگار بکشم ، بعدش شاید بخاطرت خجالت هم بکشم خخخخ


*کوفت... میخندی؟...


باید پاپیون ببندی 


/ گربه ی کلاش ملاشی سکوت حیاط بزرگ خانه را میشکند  


*آهای با تو هستم ، بجنب تو باید بری سر کار تا نیم ساعت دیگه


_تو فضول نباش خودم میدونم که دارم چیکار میکنم.


 


_باید به سر کار بروم ، دیرم شده راست گفتش این دفعه


خسته از این تکرار ، و مرور این شهرم 


ما آزموده‌ایم


در این شهر بخت خویش


بیرون کشید باید


از این ورطه رخت خویش . . .


 


_ای شهر خیس .....


تمام درد من این است که . . .


تو هرکاری هم که انجام دهی،


بازهم برای من بدترینی


_چی؟.. 


_نه ، بهترینی . . .


آمدنت را استخاره کرده‌ام


خوب آمد!


همیشه خوب می‌آید


اما تو خوبِ من


نمی‌آیی!


 


چقدر همه چیز


به درستی اندازه ست!


قد و قواره‌ی من


برای در آغوش کشیدنش


_آنگاه که دم رفتنش


قبل از درب چوبی،


پشت به من، 


در قاب تصویر آیینه 


چشم در چشم شدیم


و او ندید که در حق خودم


در آن لحظه


چه جنایتی کردم


من ناچار روحم را ترور میکردم


تا دست از طلب کردن حقش بکشد


و مجبورم نکند برای لحظه ای ، 


هرچند کوتاه ، 


در آغوشش کشم..


 


مثل سگ پشیمانم


که چرا برای لحظه ای هراندازه کوتاه 


از سر مهر و عشقی زلال


در آغوشش نکشیدم


چه زود ، همه چیز دیر میشود


چه زود آشناها ، غریب میشوند


چه زود دل ها دور میشوند


چه زود سرد میشوند 


چه زود از یکدیگر سیر میشوند


چه زود میفهمی که باید


فراموشش کنی


چه رسد تا بخواهی 


هم آغوشش شوی ... 


«•» STOPP'ING «•»


_ها؟... چی شده؟..


* در آغوشش کشی !.. 


*یعنی چی که هم آغوشش شوی؟..


*عیب نیست ، پسرک بیشعور؟..


*ماشالله خودت یه پا نویسنده ای


*بعد فرق در آغوشش ، با هم آغوشش


*رو نمیفهمی؟ 


_ نه به جون شما ، اگر بفهمم


* برو پسر جان خر عمه ته.


_الان دقیقا شما کی هستی که اومدی پابرهنه وسط کوسشعر تلاوت کردنم و نقش گشت امنیت اخلاقی رو ایفا میکنی؟


*من ندای درونت هستم ، من صدای بی کلامه *روانت هستم .


_از من بکش بیرون بزن به دیوار ، مشتی سرش _،گرده ، نصیحت رو میگم


*الحق که بیشعوری شهروز ، پسرک بی ادب، 


_اما باز نجوای بیصدایی کنج دلم


میگوید ؛ 


* دلیل سرمای وجودش ، از سر بی مهری نباشد *شاید


* یک هفته ، درکش کنی باید 


_ از خودم میپرسم، یعنی پریود روحی شده ، که یک هفته ای خوبش کند؟ 


_نجوای درونم ، سکوت شد ، 


_سپس صدایی دیگر در عالم خواب گفت ؛ 


* پسرک بی شعور 


*خب معلومه که قضیه از چه قراره 


 


 _پرسیدم ؛ از چ قراره 


_هرچی میگفت ، من را توان فهمیدن نبود


_رویش را نهان کرده و سوی دیوار میگفت ؛ 


*پراید قرمز 


_اما خب بحث خودرو و رنگ بدنه ی 


_پراید سایپا چه دخلی ب ماجرا دارد؟ 


_ خودم نیز هیچ نمیفهمم... 


*از بس که نفهمی ، پسرک الدنگ


_وااا؟ چرا یهو بی ادب شدی؟ مثلا داشتم موخش رو میزدمااا ، مثل خرمگس پریدی جفت پا توی احساسات من


*پسرک بیشعور ، 


_جان دلم؟


* احساسات از قلب و روح میاد 


_خب مال منم همینطوری میاد


* گمان نکنم ، مال شما از کمر میاد و از توو


_جزییاتش رو در جریان نیستم ، اصلا تو رو سنع ننع ، فوضولی یا .....


* یا چی؟..


_ یا .... هرچی 


* من فرشته ی پاکی هام، میخوام ببرمت بهشت


_ ذرشک ، پس ماموری؟ خب بگو ببینم این تقدیر تخمی رو کی برام نوشت؟ 


* اسمش تقدیر تخمه نیست بلکه بهش میگن سرنوشت


_ یعنی اگه من عشقمو در آغوشش کشم ، نمیرم بهشت؟


* چرا اتفاقا ، همون لحظه کاملا تعبیر میشه مفهوم بهشت 


_ من چون همکارم غذاشو تموم کرد باید برم سر پست و کارو وظیفه ، و بریم تا اتوبان آزادراه انزلی به آستارا واسه نظارت. 


* باشه پس تا دفعه دیگه با هم اختلاط کنین ، یه ذره دیوونه تر بشو ، بهتره ، شاید اون وقت برات یه فکری بکنم ، و یه تیمارستانی ، دیوانه خانه ای ...


_ یعنی تو به تخیلات میگی دیوانگی؟ 


* آخه پسرک خوب ، تخیل یه ذره ، دو ذره ، نه اینکه با نجوای درون اختلاط کنی . ، والا بدِ ، بلاع بدِ . دو فردای دیگه برات حرف در میارن که روانت پاکه ، و کوسخولی ، والااا. مگه ژول ورن شدی که تخیلاتت رو با خودت آوردی رستوران. تا باهاش اختلاط کنی ؟  


_ خفه شو ، دیگه روت زیاد شد ، تو از اون روح هایی هستی که پر رویی و باید بزور خوابوندت و دستو پاهات بست به تخت تا حرف رو بهت حالی کرد، البته اون موقع دیگه باید فرو کرد ، تا حالیت بشه...


(همکار__طهماسبی ایرج. با تعجب خیره و متحیر، میگوید: مهندس جان؟... اقای براری !.. با خودت حرف میزنی؟... حالت خوبه؟... میخوای دورت با چاقو خط بکشم؟... قرص هات رو آوردی ؟... ) 


 


فی البداعه....


خخخخ. 


 


ناچارم الکی قش کنم کف بالابیارم تا طرف خیال کنه صرع دارم ، و نگه ک طرف خول و دیوانه ست!... خخخخ 


 


کمپلت شوخی بود ، من در ماشین توی مسیر خیس، و خبر از منشیم ، ک ظاهرا در رشت جایی آتش سوزی شدیدی شده سمت خیابان لاهیجان منطقه سه [][][][]


اواسط مهر ماه 1398 


 هجده سال بعد از آشنایی 


هرکدام یک عتیقه 


اما تفاهم در یک سلیقه


من تره خایم 


تو مره خوایی 


 


خدا خودش توی قلب ادماست


و میدونه ک چقدر از. حرفای این پیام ، راجع به آیینه و در آغوش کشیدن صادقانه و پاک بود.  


 


خودش شفاعت کنه. 


امین 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد