شکوفه های گیلاس- محمد ایرانی

 

 

آبجی بهاره رو بیهوش کنار دو ورق قرص ارامش بخش الپرازولام ۱ پیدا کردش مامان . و انگار دیت به خودکشی زده بود الان حالش بهتره و معده اش رو شستشو دادن . این اواخر بهاره عاشق شده بود ولی مامان بهش توجه نمیکرد و بابا هم که هرگز نیستش . زن داداش پوران که بارداره و ابجی سولماز هم که قهره با مادرم . ساناز داره واسه کنکور میخونه ، صدای زنگ خانه به گوشم پیچید لابد دکتر واسه معاینه بهاره اومده ... 

دقایقی بعد ****

  درون اتاق بهاره 

     دکتر بهاره را معاینه میکرد و از مادر پرسید؛ 

____چرا چنین کاری با خودش کرد؟ چرا جلوش رو نگرفتید ، اخه این همه زحمت کشیدید و بچه بزرگ کردید تا که شوهر کنه پس باید بهش حق بدید که توقع جهیزیه‍ داشته باشه . شما که ماشالله وضع مالی خیلی خوبی دارید پس چرا ازش دریغ میکنید؟ 

 

مادر گفت؛ عزیزه دلم شما که ماشالله تحصیل کرده و دکتر و امروزی هستید ، باید بهتر بدونید که رسم رسومات فرق کرده ، شما دیگه چرا سنتی فکر میکنید ! از شما بعیده . دخترم خودش باید عاقل میبود و دست به خودکشی نمیزد اگه من درب اتاقش رو باز نکرده بودم و پیداش نکرده بودم که تا حالا مرده بود و سینه ی قبرستون جاش بود . باید از من سپاسگذار باشه که هم به دنیا اوردمش و هم بزرگش کردم و هم یکبار جونش را نجات دادم . من خودم هزار تا گرفتاری دارم چی خیال کردی اقای دکتر؟ فکر میکنی من سفر خارجه ام رو لغو میکنم تا مثلا فلان پسرک غربتی پا بشه با یه دسته گل دو زاری و زپرتی بیاد خواستگاری کنه ازش ؟.

 

 دکتر ؛ غربتی؟ یعنی چی غربتی؟ البته ببخشیدا که فوضولی میکنم ..

 

مادر ؛ اره دیگه... انگاری پسره واسه جنوبه . و کسو کار درست درمون نداره حتی نمیدونیم تحصیلاتش چقدره و شغلش چیه .. خواب دیده ، خیر باشه. از این خبرا نیست. بعدشم الان دیگه اون زمان نیست که مادر ؤ پدر به دخترشون جهیزیه بدند . خودش باید کار کنه و پول در بیاره و زندگیش رو بسازه . اررره جوووووووونم مگه ما بهمون جهیزیه کسی داد ؟!،... 

 

   دکتر جوان در حالیکه سرش پایین بود و نسخه ای را مینوشت سرش را به مفهوم تایید تکان داد و گفت؛ 

      خب فشارش که خوب بود ضربان قلبش کمی ارامه که بخاطره ارامش بخشی هست که خورده و تا فردا صبح بیدار نمیشه ‌ خطر رفع شده الحمدالله . به هر حال جای نگرانی نیست به شما پیشنهاد میکنم که برای تغییر شرایط روحی دخترتون حتما اون رو به یه مسافرت کوتاه و یا یه جای سر سبز و خوش اب و هوا ببرید 

 

   مادر؛ شما از کجا میدونید که افسردگی داره ؟ شما که هربار معاینه اش کردید اون خواب بوده 

 

    دکتر جوان با کمی مکث و با بی اعتنایی با لحنی که گویی از موضوعی دلخور باشد جواب داد؛ خب کسی که دو ورق قرص خواب رو با نیت خودکشی میخوره اگه افسرده و ناامید نباشه پس دیگه به کئ باید گفت افسرده ؟ حتما به مرده های سینه ی قبرستون..!،. 

سپس کیفش را بست و عینکش را کمی بروی بینی بالا داد و گفت ؛   

     اون خواستگاری که شما فرمودید غربتی ، تحصیلاتش دکترای علوم پزشکی و پزشک عمومی هست و اگه خدا بخواد بزودی مطب باز میکنه ولی فعلا در حال ادامه تحصیلاتش هست تا متخصص اعصاب بشه ، خداحافظ شما 

دکتر بی انکه حق ویزیت خود را بگیرد رفت و درب خانه را نیز ارام بست تا بلکه صدایش موجب بیدار شدن بهاره نشود 

 

 یکسال بعد......  

وسط روستای کوچکی که کمتر از بیست خانه داشت رد شدیم. فقط سگ سیاهی به استقالمان آمد. دنبال ماشین راه افتاده بود و پارس می کرد.

 مادر به کنایه گفت؛ توجه کردید ساناز چقدر از پارس سگ ترسید؟  

 

   ساناز با همون ساده لوحی همیشگی اش گفت؛ ؤاای سگ داره ما رو تعقیب میکنه من میترسم 

 

مآدر گفت؛ نترسید ، سگ داره با ما سلام میکنه ، شیشه ی خودتون رو بدید بالا ، خیالتون جمع باشه . من حواسم هست..

ساناز لبخندی به مهر زد و پدر گفت؛ 

راست میگه ما اصلا نترسیم ، مادرتون اینجا هست ، فقط شیشه هامون رو بدیم بالا ، بقیه دیگه با اون. فقط ممکنه این سگها واسه آشنایی بیشتر بعد از سلام علیک ، یه سر بخواهند داخل ماشین بیایند و با ما احوالپرسی هم کنند 

 

پوران گفت؛ نه. فکر نکنم . یعنی میگی وحشی هستند و حمله میکنند به ما؟ 

مادر با لحن عصبی گفت؛ 

گفتم که....نترسید داره سلام می¬کنه. سلامش اینطوره دیگه .

بعد از روستا به جاده باریک و پر درختی رسیدیم.

ساناز گفت: بابا اینجا وایسیم .

سولماز گفت: آره خیلی قشنگه. وایسیم.

پوران گفت: چقدر شکوفه.

 

  شکوفه خواب بود، بغل پوران. کنار جاده ایستادم. بالای جاده، باغ بی حصار بزرگی بود و پیرمردی روی یک سنگ، کنار راه باریکی که به داخل باغ می رفت نشسته بود و چپق می کشید. پیاده شدم. پوران گفت: فعلا نرید پایین. نسیم سرد عرق پشتم را به یادم آورد و بوی شکوفه ها را آورد. باغ زیبایی پایین جاده بود و حصاری از سیم خاردار دور آن بسته بودند. درخت هایش کوچک بودند اما پر از شکوفه. من فقط درخت گردو را می شناختم که یک در میان کنار درختهای کوچک، ساقه پهن کرده بودند. طنابی برای تاب بازی به شاخه ی درخت گردوی بزرگی بسته بودند و یک بالشت قرمز روی آن بود. به سمت پیرمرد، بالای جاده رفتم. مه رقیقی صبحگاهی درخت ها را در بر گرفته بود و صدای گنجشک ها قطع نمی شد. درخت های بالای جاده پر شاخه تر بودند و شکوفه کمتری گرفته بودند. پیرمرد از وقتی که آمده بودیم به ما و ماشین نگاه می کرد. گفتم سلام حاجی و دست دادم. گفت علیک. من حج نرفتم. صورت پر چروکی داشت و یک برآمدگی بزرگ روی ابروی چپش به چشم می آمد. که چشمش را کمی کج کرده بود. 

گفتم: میشه تو این باغ بمونیم، نهار بخوریم. 

پوران از شیشه سر بیرون آورد و گفت: قول می دیم شاخه هارو نشکنیم. ذغال داریم با خودمون. 

پیرمرد به سمت باغ دست دراز کرد گفت: برید هر جایی می خواید بشیند. 

گفتم: یه ماشین دیگه هم هست الان میرسه . 

خندید : نترسید جاتون میشه.

یعنی لحن گفتنش فرق کرد وصدایش کلفت تر شد به طوریکه احساس کردم که دارد می خندد. اما حالت صورتش هیچ فرقی نکرد. خیلی شبیه بود به سربازهای بازی آی جی آی وقتی می کشتیشان فقط می افتادند و حالت صورتشان هیچ تغییری نمی کرد.

به جز صدای گنجشک ها که قطع نمی شد صدای دیگری نبود. 

گفتم : پوران بیاید پایین دیگه. اینجا خیلی قشنگه .

سولماز پایین پرید و فرار کرد . ساناز هم به دنبالش و عصبانی داد می¬زد: بابا شکلاتمو برده.

پیرمرد نگاهشان کرد و باز ادای خندیدن را در آورد.

شکوفه را از پوران گرفتم . پیرمرد با کمک عصایش بلند شد و کنار من آمد. پوران پایین آمد و سلام کرد. پیرمرد مثل اینکه صدایش را نششنید. 

پوران گفت: چرا پس نمیان؟!. و به سمت درخت کوچکی که اول راه باغ بود رفت و داد زد: وای چقدر شبنم روی شکوفه هاست و گوشیش را در آورد که عکس بگیرد. 

پیرمرد به شکوفه نگاه می کرد که بغل من خوابیده بود. و دستش را که جمع شده بود در دست گرفت انگشت های استخوانی و کشیده ای داشت و زیر ناخن های کلفتش سیاه شده بود. 

پرسید: اسمش چیه ؟

گفتم: شکوفه.

خندید وتکرار کرد، شکوفه و سرفه زد. شکوفه تکانی خورد. پیرمرد دستش را رها کرد و رفت سر جایش نشست. شکوفه را به پوران دادم. پیرمرد گفت: رفیقاتون دارن میرسن. به جاده نگاه کردم. نبودند. چند لحظه که گذشت سرو کله شان پیدا شد. 

محمود پشت ماشین من ایستاد. سرم را تو کردم و گفتم: جای خوبیه . از اون پیرمرده اجازه گرفتم. اون باغ بالاییه مال اونه .محمود پیاده شد. 

گفتم: چطوره؟ پیمان بیرون پرید و به سمت سولماز و ساناز دوید و داد زد: ساناز سگه رو دیدید؟ چشماش شیطانی بود. 

مریم غر می زد: ده بار پیاده شدیم دوباره سوار شدیم نمیکشه این لگن. 

محمود جواب داد:عالیه. ولی این باغ پایینیه خیلی قشنگتره.

پیرمرد گفت: صاحابش نیستش 

مریم و سعید و مژگان هم پیاده شدند. مژگان داد زد: چه بهشتی!! . سعید به سمت صندوق عقب رفت. مریم پرسید: اینجا 

 

 

مریم پرسید: اینجا آب داره؟. پیرمرد بلند شد و داخل باغ رفت. مژگان گفت: اه... آنتن نمیده!... کاش کنار چشمه میموندیم. پیمان به سمت محمود دوید و گفت: بابا گوشیتو بده بازی کنم. محمود گوشیش را داد. گفتم: سعید توپتو بیار یه والیبال حسابی بزنیم. 

زمین خشک بود اما جوب ها را که نگاه کردم خیس و بی آب بودند. وسایل را پیاده کردیم. هر کس وسیله ای دستش گرفت و داخل باغ شدیم. از راه باریکی که درخت های بلند گردو این طرف و آنطرفش را گرفته بودند عبور کردیم. راه باریک، خیلی قشنگ بود و ما در حال رفتن چند تا عکس گرفتیم. بعد به فضای باز بزرگی رسیدیم که درخت کمتری داشت و درخت هایی که داشت کوچکتر بودند. یک اتاقک کوچک هم گوشه ی باغ بود محمود به سمت چمن وسیعی که آفتاب از بین ابرها و مه رقیق، نور کمرنگی را به آنجا داده بود دست دراز کرد و گفت: بریم اونجا. داد زدم سولماز، ساناز، پیمان، بیاید اینجا!. از بین درخت ها پیدایشان شد. زیر انداز ها را پهن کردیم . صدای خرخر آب داخل جوب توجه همه را به خود جلب کرد. پیرمرد از اتاقک بیرون آمد.

پوران با ذوق گفت: چه آب ذلالی و دستش را زد به آب گفت چقدر سرده؟

مریم داد زد : حاج آقا این آب تمیزه ؟ میشه ازش بخوریم؟

من گفتم: آره بابا . تمیزه. آب چاه دیگه.

پیرمرد گفت : ما که یه عمره ازش می خوریم. 

سعید با تخته نرد در یک دستش و توپ والی بال در دست دیگرش آمد. مژگان جست زد و توپ را از دست سعید قاپید. 

سعید گفت: چته بابا. 

مژگان گفت: کی میاد وسطی؟

سولماز و ساناز جیغ زدند: آخ جون.... وسطی.

پیمان گوشی را به محمود داد و به سمت مژگان دوید گفت: منم پایم. مریم گفت: من با ساناز و سولماز. پوران شکوفه را روی زیر انداز گذاشت و گفت: مواظب باش حشره ها نرن تو پتوش و رفت. دوید. 

گفتم: سعید بچین بازی رو، یه دست با بابات بزنیم.

محمود گفت: سر باد زدن ذغالا.

گفتم: تو که شرطی بازی میکنی هی جفت شیش بیاری . 

گفت: نخیر بهونه نگیر بازیم خوبه.

گفتم: من شرطی نیستم.

گفت: ترسو!

سعید گفت: دایی با من بازی میکنی؟

من حواسم به پیرمرد بود که یک زیر انداز کوچک آورده بود و نزدیک چند درخت که کمی از درختهای دیگر جدا بودند نشست و چپقش را روشن کرد. 

ساناز داد زد: بابا وسطی بازی نمیکنی؟ 

هوس یا نوعی کنجکاوی به اینکه چپق چه مزه ایه... من را به سمت پیرمرد کشاند. به سعید گفتم: نه! باباتو ببر بعد من باهات بازی می کنم. سعید گفت : بابامو که همیشه میبرم. نگاه کردم دیدم ساناز و سولماز با جیغ از آن ور به این ورمیدوند و برمی گردند. صدای گنجشک ها قطع شده بود. فقط صدای جیغ و خنده ی زن ها و بچه ها می آمد. به طرف پیرمرد رفتم. به بچه ها که بازی می کردند نگاه می کرد.

-حاج آقا تخته نرد بازی نمی کنید؟

-بلد نیستم.

- چرا نمی آیید کنار ما بشینید؟

- نه شما راحت باشید.

کنارش رسیدم و نشستم.

-ببخشید اونقدر شلوغ میکنن بچه ها . حسابی سکوت اینجا رو به هم زد

بچه ها . حسابی سکوت اینجا رو به هم زدن. 

- سکوت رو به هم زدن!.. اون دوتا دوقلو ان؟ خیلی شبیهن. 

-آره دختر های منن. سولماز و ساناز. هفت سالشونه.

پیرمرد باز لحنش به سمت خنده رفت و گفت: چقدر شبیهن!؟ کاش دو سه ماه دیگه میومدید گوجه سبزها می رسیدند بچه ها می خوردند.

گفتم: حاج آقا چرا درخت های اونور جاده بیشتر شکوفه دادن؟

گفت : اون باغ مش یدا...ست. یازده تا پسر داره با دو تا دوماد. هی به باغش میرسن. هی کود میدن و سمپاشی میکنن هی حرس میکنن. و باز خندید و گفت: پنجاه شست تا هم نوه داره.

گفتم: حتما بچه های شما شهر رفتن؟

گفت نه بچه ندارم . اجاقم کوره. کورِ کور. صدای گریه ی شکوفه بلند شد. پوران داشت بازی می کرد. رفتم و بغلش کردم. داد زدم: پوران بیا خودشو کثیف کرده. پوران آمد و پوشکش را عوض کند. سعید و محمود گرم تاس انداختن بودند. برگشتم پیش پیرمرد. درخت هایی که پیرمرد کنارشان نشسته بود خیلی زیبا تر از درخت های دیگر بودند.

 

بودند. شاخه های کشیده و بلندی داشتند و شکوفه های سفید و صورتی شاخه ها را پر کرده بود. برگ ها هنوز خیلی کوچک بودند. پرسیدم حاج آقا اینها درخت چی هستند؟

گفت: این پنج تا که اینجان گیلاسن. اونایی که اونطرف باغن سیب بقیه زردالو و گوجه سبزن.اگه دو ماه دیگه بیاید گوجه سبزا میرسن. میدونم بچه ها خیلی گوجه سبز دوست دارن. اون درختای بلند که اولای باغ دیدیم گردو بودن. 

گفتم: گردو ها رو میشناسم. حاج آقا اینجا الانش خیلی قشنگه میوه ها که میرسن دیگه این طراوت رو نداره. راستی مگه اینجا گیلاس هم بار میاد؟ 

خندید : وقتی میگی حاج آقا خندم میگیره. تو هفت تا آبادی این دور و ور بگردی یه درخت گیلاس هم پیدا نمیکنی؟ زنم بهانه گرفته بود.

صدای داد پیمان آمد : عمه بیا دیگه گل گرفتم.

پوران داد زد: محسن بیا بچه رو بگیر.بدون اینکه دندانهایم را باز کنم غر زدم: خوب دو دقیقه نمیشه نیگهش داری؟ پیرمرد خندید. رفتم و با شکوفه برگشتم. شکوفه آرام گریه اش میکرد. گفتم: زنتون بهانه درخت گیلاس کرده بود!؟ 

پیرمرد دست لرزانش را آورد که شکوفه را از من بخواهد و بگیرد . دادمش دستش . پیرمرد باز به سبک خودش خندید و در حالی که به شکوفه نگاه میکرد. گفت: بچه داری خیلی سخته .. میدونم. و باز خندید: آره زنم... پارسال مرد. نمیدونم کی تو گوشش خونده بود جوشانده شکوفه های گیلاس برای زن نازا خوبه. هی رک کرده بود که باید درخت گیلاس داشته باشیم. انقدر گفت تا مجبور شدم برم تهران پنج تا نهال گیلاس بخرم، پانصد تومان. البته خودم هم امیدوار بودم وگرنه نمی رفتم. راستش قبلنا خیلی دلم بچه می خواست اما حالا که بچه های مش ید ا.. بزرگ شدن خدا رو شکر می کنم که بچه ندارم. خیلی بدبخته هنوز نمرده سر درختاش دعواست. برا هر سیزده تا بچش تو اون باغش عروسی گرفت. به پاشون پیر شد حالا نمکنشناس ها ببین با باباشون چیکار میکنن. انقدر ولخرجی میکرد که نگو. من میگفتم به فکر پیریهاتم باش. بدبخت فکر میکرد حسودم. الانم میوه هاش که میرسن نوه هاش حمله میکنن تو باغش. هنوز نمرده میخوان باغشو تقسیم کنن . اینو خودش نمیگه . اما همه دیگه میدونن. خیلی بدبخته. به قولی تا نباشد چیزکی مردک نگویند چیزها. 

گفتم: حاج آقا میوه های شما رو کی میچینه؟

گفت : موقش که بشه افغانیا پیداشون میشه. همیشه هستن . خیلی هم خوب کار میکنن. قانعن.

بعد یک دقیقه ای ساکت شد. نگاهی به شکوفه های گیلاس کرد مثل این که آه کشید و گفت افاده نکرد که نکرد. البته الان خیلی خوشحالم بچه های مش ید ا.. رو که میبینم خدارو شکر می کنم که بچه دار نشدیم. ندید بدید ده تا نوه پشت سر خودش راه می ندازه و میرن میوه چینی. میگم این همه بچه .خوب خودت بشین خونه دیگه. فکر میکنه من حسودم. میگه راست میگی ولی باز هم باهاشون میاد. میدونم بهشون اعتماد نداره. 

باد سبکی وزید و گلبرگ یک شکوفه توی هوا چرخید و روی صورت شکوفه نشست، کنار لبش. پیرمرد گلبرگ را برداشت و گفت این شکوفه ها که اینقدر خوشکل و تمیزن وقتی گیلاس شدن یه کرم سفید کوچیک نمیدونم از کجا میره توشون. کاریشم نمیشه کرد ربطی هم به سمپاشی نداره. 

چپقش را که از جیب کتش بیرون زده بود، دیدم . گفتم حاج آقا چپقتون رو میدید من هم امتحان کنم ببینم چه مزه ایه. چپق را آماده کرد و به من داد. با پیشفرضی از مزه پیپ یک پک زدم که به سرفه افتادم. پیرمرد گفت آروم پک بزن بابا و به سبک خودش

خندید. آرام تر پک زدم فرق زیادی با سیگار نداشت.

بچه ها توپ را زمین گذاشته بودند و با سر و صدا داشتند از هم و از درخت ها و شکوفه ها عکس می گرفتند. زلزله ای به باغ انداخته بودند. زیر چشمی به پیرمرد نگاه کردم ببینم از سرو صدا ناراحت نیست. دهنش نیمه باز شد و گفت: یکی از قل ها داره میاد. سولماز می آمد با سرعت. چپق را به پیرمرد دادم .نزدیک آمد و گفت: بابا این کرم رو نگاه کن. یک کرم پشمالوی کوچک وقهوه ای بود که در دستش نگه داشته بود . پیرمرد به صورت سولماز نگاه می کرد ، گفت: یکی دو هفته دیگه اینجا پر از این کرمها میشه. سولماز نگاهی به پیرمرد انداخت و از اینکه شکوفه دست او بود تعجب می کرد بعد کرم را که روی دستهای من حرکت می کرد، گرفت و دوید کنار ساناز و پیمان . 

پیرمرد گفت: خدا نگهشون داره. و بعد حرف زد، از زمستان های آنجا گفت از بچگی ها از زنش و من تعجب می کردم از اینکه پیرمرد اینقدر حرف می زد. می گفت یک بار زنم مریض بود مجبور شدم بغلش کنم با پای پیاده از وسط برف ها تا لب جاده بدوم. و وقتی من مسافت آنجا تا جاده را در ذهنم تجسم کرد احساس کردم دروغ می گوید. پیرمرد از عروسی بچه های مش ید ا... حرف می زد. میگفت پیرمرد ریش سفید خجالت نمی کشید عروسی پسر آخرش جلوی آن همه مهمان رقصید . نوه هایش دورش را گرفته بودند . خودش را سبک کرد . نباید این کار را میکرد. 

سعید داد زد : جفت چهار و تمام. یالا ده تومن . دایی!... یه شارژ ده تومنی بردم حالا بامن بازی میکنید؟ 

محمود تکیه داد عقب و می خندید.

گفتم : الان میام

رآستی نمیدونم چرا به یاد آبجی بهاره افتادم که پارسال بعد یکبار اقدام به خودکشی با خوردن قرص خواب و نجات پیدا کردنش بعد از یکماه غیب شد . من شنیدم با خواستگارش که دکتر بوده فرار کردن و رفتن جنوب . ....