قطار
سوار که شدند جا مانده بود ، با دستی وبال گردنش . نشسته بود روی نیمکتی بی خیال هیاهوی مسافران و عابران . شنید که کسی گفت : (تمام شد آقا : رفتند.) شنید اما حرکت در بدنش نبود . پس نشست همانجا روی نیمکت چوبی رنگ پریده و دستش وبال گردنش بود .
در راه که می دوید تکرار صحنه آخر ، تصویر او بود که می رفت تا تنهایی را به آغوش نگرانش باز گرداند . بمان ! نمی توانم رفتن تو چیزی را حل نمی کند . بمان با هم حلش می کنیم . نمی توانم ! همیشه همین را می گویی اما هیچ گاه چیزی حل نشده ولی آخر من و تو ... من تصمیمم را گرفته ام می روم.
تصویر آخرین نگاهش در قطره های اشکش مکرر شد . پس بگذار برای آخرین بار در آغوش بگیرمت. دستانش را حلقه کرد دورش و جوری محکم نگهش داشته بود که انگاری آخرین چیزیست که در دنیا دارد و با رفتنش تمامی جان او را می ستانند .
در موج اشک و هق هق گریه گفت : باشد ، باشد دیگر نمی نویسم ، قول می دهم ! نمی توانی ! می نویسی ، می نویسی . دستم بشکند اگر دیگر قلم در دست گرفتم . نمی نویسم ! بمان ! صد بار گفتی ، باز نوشتی . دیگر ...
وقتی که دستانش را باز کرد مثل قرقی از دستانش فرار کرد و تا به خود بیاید رفته بود . در راه که می دوید نفس نفس می زد . به ایستگاه که رسید سوار شده بودند . نشست روی نیمکت سبز تازه رنگ شده ای . نگاهی به آسمان انداخت .
آخرین چیزی که برایش مانده بود را از دست داده بود و حال دیگر ... نگاه خشمگینی به دستش انداخت و نگاه خشمگین تری به نیمکت چوبی . لحظه ای بعد که به هوش آمد در بیمارستان بود با دستی وبال گردنش . دیگر ننوشت .
نمی دانم دیروز بود یا سالها قبل . به هر حال دیگر ننوشت . سکوت که دوباره ایستگاه را فرا گرفت بلند شد که برود . تا دم غروب فردا که بیاید و بنشیند روی نیمکت سبز رنگ پریده و به آسمان خیره شود ، مسافران که جا به جا شدند اندکی بنشیند و بعد برود . کار هر روزش بود . چیزی در این سالها تغییر نکرده بود .
تا آن روز که او را دید . با پسرکی کوچک . پسرکی لاغرو استخوانی با چشمانی درشت . دلش برای اولین بار بعد از این همه سال یکهو پایین ریخت . مادر ! بنشینیم روی این نیمکت ؟ پسرم ، زود تر برویم بهتر است . نه مادر بنشین ، من دوست دارم قطار ها را نگاه کنم . می خواهم چیزی در دفترم بنویسم .
پسرک دفتر کوچکی از جیبش در آورد و شروع به نوشتن کرد . باشد پسرم . بنویس ! مثل اینکه این نوشتن هیچ گاه مرا رها نمی کند . برای لحظه ای چشمان مرد و زن در چشمهای هم بی حرکت ماند شاید ثانیه ای یا دقیقه ای . و بعد هر دوی آنها بی کلامی به دفتر پسرک خیره شدند .
( قطار می رود . تند می رود . اما در ایستگاه ها می ایستد . قطار همیشه حرکت نمی کند . بعضی وقتها هم از حرکت باز می ایستد . وقتی که در ایستگاه دو قطار به هم می رسند خیلی قشنگ است. من خیلی دوست دارم .)
پسرک آستین مادرش را کشید و با هیجان گفت : مادر ، مادر ، به هم رسیدند ، به هم رسیدند ! و مادر که هنوز در بهت مانده بود ، گفت : بله پسرم . رسیدند . مادر یادت هست گفته بودی پدر هم می نوشت ؟ بله پسرم می نوشت . خیلی هم زیبا می نوشت .
پدرم راجع به قطار هم چیزی نوشته بود ؟ بله پسرم نوشته بود . برایم بگو باشد . می گویم : ( قطار زندگی من از این سیاه چاله سنگی عبور خواهد کرد و خواهد برد ترا به سرزمین یاس و رازقی قطار عمر من تویی! ...)
و بعد بغضی در گلوی زن او را از خواندن ادامه شعر منصرف کرد . در این لحظه صدای مرد ادامه داد : ( و تو مسافر همیشه این قطار خواهی ماند و من تو را به جشن ماه و خورشید در یک روز خواهم برد بمان کنارم که این قطار هرگز ...
چشمان زن از اشک لبریز شد و هق هق گریه امانش نداد . خودش را در بغل مرد انداخت و جوری او را به خودش چسباند که انگاری آخرین چیزی بود که در دنیا برایش مانده بود . پسرک مادرش را با بهت نگاه می کرد و مرد غریبه را با بهتی بیشتر و زن تنها در هق هق گریه اش می گفت : من را ببخش ، من را ببخش . من دیگر ننوشتم .
در این سالها هیچ گاه قلم در دست نگرفتم . و من تمام این سالها با عذابی نا بخشودنی زندگی کردم. من دیگر ننوشتم . من بی تو ننوشتم ! من قول داده بودم ! من را ببخش ، ببخش . اگر می ماندی هم نمی نوشتم . نمی نوشتم !
و حال بغض مرد بود که بعد از ده سال ترکیده بود و خیال بند آمدن نداشت و زن فقط می بوسیدش و اشک هایش را پاک می نمود . نمی دانم آخر قصه چه شد . چون آخرین باری بود که از آن ایستگاه سوار قطار شدم و به شهر خودم باز گشتم .
اگر زمانی از آن ایستگاه رد شدید ، یک نیمکت رنگ پریده سبز آنجاست . درست سمت راست ایستگاه . ببینید کسی با دستی وبال گردنش آنجا نشسته است یا نه!