وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

عاشقانه رمان ، قصه تقویم بی بهار ، جفای یار بی وفا ، قصه های حلق آویز، از شهروز براری صیقلانی

اسفند ماه سال یک سه هشت و سه رسید و من در عبور از پیچ تند هجده سالگی با ه دغدغه های دخترونه ای درگیر شدم که از جنس اضطراب و استرس های ناتموم و همیشگی بود و هروقت و هرمکانی بی اختیار به یاد دبیر بداخلاق شیمی می افتادم و از اینکه ترم اول توی سوم تجربی برای اولین بار در زندگی شیمی رو تجدید شده بودم عذاب وجدان میگرفتم ، هفته ی اول اسفند ماه رسید و رشت سردش شد ، آسمون اسیر بغض لجبازی و مبهمی شد ، ابرهایی از جنس ناخشنودی برسرشهر خیمه ی سنگینی زدند و هوا بد شد ، در خیابان شیک و مرکز شهر سکوت معناداری حاکم گشت ، و من از پشت قاب چوبی و ترک خورده اتاق خیره به انتهای کوچه ی بن بست موندم اولین دانه های برف به آرامی بر شاخه های خشک رازغی بوسه زد و عاقبت ابری که مدتها بالای شهر ایستاده بود بارید و شهر سفید پوش شد ، صبح صدای مامان نرگس از سالن شنیده میشد که با تلفن به تک تک معلم های مدرسه اش زنگ »یزد و خبر تعطیلی مدارس رو که از رادیو شنیده ود رو اعلام میکرد ، بعدشم که اومد توی اتاقم و با جدیت گفت؛ وااا بهاره چرا خوابیدی؟ پاشو پاشو پاشو خانم برو دستوصورتت رو بشور برو مدرسه _مگه خودت نگفتی که از رادیو اعلام کردن مدارس تعطیله؟ فقط مدارس مقطع ابتدایی و راهنمایی تعطیله و دبیرستان بازه _وااای عجب ضدحالی شد به جون خودم شوخی کردم بگیربخواب تعطیله و مامان نرگس این جمله رو طی یک هفته ی متمادی هرصبح تکرار کرد و از طرف دیگه آسمون هم بی وقفه بارید تا ارتفاع برف به یک متر رسید قصه از جایی شروع شد که غروب تنهایی رفتم و نون باگت گرفتم و توی مسیر برگشت با یه پسر قدبلند خوش تیپ خوشگل چشم توی چشم شدم و اون یهو ماتش برد و من از عکس العملش خندم گرفت ، و اون اومد و همقدم با من یه چیزای عجیبی گفت و صداش بغض آلود بود ، حتی اسمم رو بلد بود و همش اصرار میکرد که اسمش شهروزه . و خب واسه من این اسم هیچ معنا و مفهوم خاصی نداشت ، اون خیلی سمج اما مودب بود و قبل از رسیدن به خیابان سفیدپوش شیک گفت؛ بهارخانم ، منم شهروز ، چطور یادت نیست ، هرروز میدیدیم همو ، خودت بهم پیشنهاد داده بودی و گفته بودی اسمت بهاره و پدرتون مهندسه و مادرتون معلمه مدرسه ی دانش هست ، چطو منو یادت نیست؟ منم شهروز. دوستم داشتی. عاشقم بودی ، یادت نیس؟؟؟؟. ... که یهو از شنیدن این حرفهای عجیب خنده ام گرفت ،از طرفی هم شوکه شدم چون بغیر از اسم مدرسه ی مادرم همه ی حرفاش درست بود ، ولی من که هرگز با پسری دوست نبودم تا اینکه بخواد بهش ابراز علاقه کنم . و این احساس دوگانه سبب گیجی من شد از طرفی هم یه جور حس غرور دخترونه بهم دست داده بود چون بالاخره برای یکبارم که شده بعد از چند سال یه نفر پیدا شده که بهم توجه نشون بده ، ای کاش دوستام بودند و میدیدند که عجب پسر باکلاسی بهم علاقه نشون داده ، چون واقعا داشت جدی میگفتش و از اینکه بجا نیاوردمش با تمام وجود غمناک بود ، منم که دیگه داشتم به کوچه مون نزدیک میشدم و نمیخواستم کسی ببینه که یه پسر افتاده دنبالم ، یهو ایستادم و برگشتم سمتش ، خنده ام رو قورت دادم تا پررو نشه و گفتم بهش؛ برو پسرجون ، برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه ، که از من برات آبی گرم نمیشه ، در ضمن من توی عمرم با پسر غریبه ای دوست نبودم و نمیشم ولی نمیدونم اسمم رو کی بهت گفته _بهارخانم منم شهروز... واقعا میگی منو فراموشت شده؟ من سه ساله هر روز سه نوبت میام این خیابون تا پیدات کنم بعد شما منو از یاد بردی؟ به دور و برم نگاهی کردم که کسی نبینه منو و بهش گفتم ببین دیوونه. خیلی خوب نقش بازی میکنی ، ولی نمیتونی منو سرکار بزاری تا بعد بری پیش دوستات و به من بخندی _نه ... نه... بهارجون یعنی بهارخانم اشتباه میکنی ، من نقش بازی نمیکنم ، بابا منم شهروز، مگه میشه منو نشناسی؟ دوستم داشتی عاشقم بووودی .... یادت نیس...؟ درحالی که نون باگت رو بغل کرده بودم و زیر بارش برف وسط خیابون خلوت و ساکت محله مون ایستاده بودم دچار فکرهای گوناگونی شدم که با سرعت نور در ذهنم میگذشتند و منم دنبال بهترین حدس و گمان بینشون بودم تا بتونم از واقعیت امر سردر بیارم ، از طرفی هم پسره از بس کامل شیک باوقار و محترم بود که با خودم گفتم محاله ممکنه چنین پسری بخواد با من دوست بشه ، و داره منو سرکار میزاره، از طرفی هم آخه چرا و به چه دلیل باید منو سرکار بزاره ، ؟... خب لابد با دوستاش شرط بسته که میتونه منو هالو فرض کنه و اوسکلم کنه ، تا این افکار در سرم میچرخید ، نگاهم مات و مبهوتش موند و انگار زمان آروم میگذشت و حتی دونه های برف آرام تر و نرم تر روی شونه ی پالتوی پسره میبارید ، رنگ کمربند ش با رنگ پوتین گردنی و چرمش ست و دسته و دگمه های شیک پالتوش مث سگگ کمربند و سگگ پوتینش هست و حروفی داخل پستوی یقه ی پالتوی شیکش نوشته شده که انگار اسمشه . کمی دقیق شدم ، گوشهام هیچ صدایی نمیشنید انگار پسره داشت یه چیزایی را با هیجان برام شرح میداد ، و در بیان حرفاش همش از حرکات ریتمیک و منحصربفردی توی دستو پاش استفاده میکرد ، که خیلی برام جدید و جذاب بود ، انگار هر کلمه ای غیر از بیان کردن صوتی از حنجره اش دارای یه مشخصه ی حرکتی توی اندامش هست و مثلا هربار کلمه ی ، بهار خانم ، رو که ادا میکنه همزمان مچ دستش با حالت جابجایی پاشنه ی پوتینش که تکیه گاهش رو عوض میکنه همراه میشه و مثل یه پسربچه ی شیرین چهارساله بیشتر از اینکه با دهانش حرف بزنه از حرکات دستش استفاده میکنه ، این چرا اینقدر متفاوته ، شاید بازیگره و دارند دوربین مخفی ضبط میکنند شاید مسافره و از خارج اومده که لباساش اینقدر شیکه ، چقدر باخانواده ست و محترم اما پس این چرت و پرت ها چیه که میگه؟ ووااای تازه فهمیدم چندتا از همکلاسی هام بهم خبرداده بودن که این دوتا خواهرای دوقلو و حسود بفکر انتقام از منن ، بخصوص که طی این ده دوازده سالی که با طراوت و ملاحت دوست و همکلاسی ام بارها شاهد نقشه های موزیانه شون بودم ، حتما ملاحت واسه همین امروز زنگ زده بود خونه مون و از مامان نرگس پرسیده بود که بهاره هنوز باهام قهره؟ حتما واسه اینکه انتقامش رو بگیره از بیمحلی های من اومده و این پسره رو فرستاده تا باهاش دوست بشم و بعد بره به مامان نرگسم بگه تا منو خراب کنه و آبروم رو توی کلاس ببره ... توی همین فکرا بودم که یهو گوشهام سنگین شد و گرفت ، و سرمای نشستن یه دونه ی برف رو بروی صورتم حس کردم ، همزمان تا خواستم دهان باز کنم و بگم که از نقشه ی طراوت و ملاحت برعلیه خودم خبر دارم تا اینکه این پسره هم بفهمه که با اوسکول طرف نیست و من خودم ته سیاستمدارم و از هول حلیم نمی افتم توی دیگ ، که یهو صدای خش خش سرخوردن هجم زیادی از برف های نشسته روی پشت بام یه مغازه ی تعطیل بگوشم رسید ، انگار که دومتر مکعب برف از روی شیب حلبی سقف سربخوره و فروبریزه ، چنین صدایی یهو سکوت خیابان رو شکست و توجه ی منو پسرک رو به اون دست خیابون جلب کرد که انگار کلی برف انباشته طی چند شبانه روز بارش بی وقفه به یکباره بروی سر باجه ی تلفن همگانی فرو ریخته باشه ، و صدای شکسته شدن شیشه های باجه قابل تشخیص بود ، پسره آروم سرش رو سمتم چرخوند و در ادامه ی حرفایی که اصلا حواسم نبود و نشنیده بودمشون با درموندگی و غمگفت؛ یادت نیست؟ منم محکم و مطمین با صدای بلند گفتم؛ نه. یادم نیست، خر خودتی با اون ملاحت و طراوت بیشعور یهو چشماش از تعجب درشت شد انگار سه کردم و سوتی دادم چون از دهان نیمه بازش و ابروهای بلندش که کمی بالا رفته معلومه که اصلا ملاحت و طراوت رو نمیشناسه . بعد بطوری که میخواست بگه متوجه ی منظورتون نشدم یکی از ابروهای بلند و خوشگلش رو داد بالا ، و همزمان چشماش رو ریز کرد ، گفت؛ _،پلیز ریپیت اگین ... وااای خدا این چرا اینقدر راحت و بی مقدمه انگلیسی حرف میزنه ، برعکس من که اولش باید کلی فکر کنم تا بعد بتونم دو کلوم خارجکی بلغور کنم اون بی اونکه بخواد مکث و تاخیر کنه بطور روان انگلیسی حرف میزنه ، نمیدونم چرا همیشه حرفام برخلاف احساس درونی منه . با خشم گفتم: مگه خودت ناموس نداری که دنبال خواهر مردم می افتی ، برو گورت رو گم کن عوضی زول زدم توی چشماش و اخم کردم که بوضوح دیدم چشمش اشکین شد و خون افتاد ، من نگام عمود بر قامت بلندش رفت بالا و به لمه ی سقف مغازه ای نگاه کردم که زیرش واستاده بود تا خواستم بهش بگم دیر شد و صدای فروریختن هجم زیادی از برف برسرش سکوت رو جر داد ،منم دلم خنک شد و گفتم __حقت بود ، چوبه خدا همیشه بیصداست خیلی فاصله گرفته بودم که قبل از پیچیدن توی کوچه مون یه نگاه کردم ، هنوز پا نشده بود ، اومدم رسیدم درب خونه ، کلید رو انداختم توی قفل و باز رفتم یه سروگوشی آب بدم تا بلکه چیزی دستگیرم بشه ، و بتونم بفهمم این ماجرا از کجا آب میخوره ، یواشکی از پشت تیرچراغ سر :وچه نگاه ردم ، پا شده بود و وپالتوش رو در اورده بود تا برفهاش رو بتکونه ، اندام ورزیده و بازوهاش خودنمایی میکرد 6جب ککمر هفتط داره حتما ورزشکاره ، ولی موههای صاف و بلندش از موههای منو مامان نرگسم هم بلندتره اخه خدا مثلا من دخترم و اون پسر ، درعوض چشم و ابروی اون رو ازمن قشنگ تر خلق کردی ، رنگ مژه های بلندش با رنگ ابروهای خرمایی و موههای بلندش همرنگ بود ، حتما کلی نامزد داره ، اون اگه یکبار منو صبح لحظه ی بیدار ششدن ببینه فرار میکنه میره توی افق محو میشه خدا شانس بده حتی جای شکستگی توی صورتش سبب زیبایی شده و کنج لبش یع خط ریز و جذاب بچشم ادم میخورد ک معبوم بود ردپای زخم یا شکستگی گوچکی از بچگیش هست ، آخه خدا این همه خال توی صورتم گذاشتی و یکی از دیگری بیربط تر و زشتترامااون پسره یه خال حوشگل روی گونه ی سمت راستش داشت مثل یه قلب کوچیک ولی وارونه ،انگار عدد پنج رو کمی کج فرض کنیم . شب به این فکر میکردم که حروف نوشته شده توی پستوی پالتوش چه مفهومی داشت ، حتما اسم و فامیلیش بود ، من چنان زیرکم که مو رواز ماست میکشم ، فقط نمیدونم جورجیو اسم کوچیکش هست یاکه اصلا جورجیوآرمنیو کمپلت اسم خانوادگیشه و لابد اسم کوچیکش همونه ک صدبار گفت . _،بهاره.. بیا سفره ی شام رو بچین باشد اومدم مامان نرگسی... قبل خواب کلی به آئینه خیره موندم ، کلی نقص و کمو کسر در چهره ام دارم تا که بخوام مثل دخترای خوشگل بشم ، اولا که نمیدونم چرا دندانهام هرکدوم نسبت به بغلیش زاویه دار بود و مامان نرگس میگفت چون توی بچگی موقع دندان در اوردن از بس که زبون زدم به دندان هام که هر کدوم یه طرف متفاوت رشد کردن ، ولی بابت دندون های نیشم بعد کلی هزینه قراره پلاک سیمی نقره بزارم تا بره عقب . روی صورتمم از حوادث دوران کودکی یه سری یادگاری مونده ، که جای شکستگی و بخیه هاش هنوز باقی مونده ، ریزش موههای کم پشتم هم خیلی منو غمگین میکنه ، که دکتر میگفت دلیلش قرص های سدیم هست که بخاطر تیروییدم میخورم ، اون غروب برفی ، نمیدونم چرا بگوشم صدای ناقوس کلیسا شنیده شد در حالیکه هجده باز تکرار شد اما غیر من هیچکی نشنیدش ، وقتی رفتم بخوابم همش این جمله اش توی سرم میچرخید •بهاره منم ، شهروز. یادت نیس؟ شما دووووستم دااااشتی. عاشقم بوووودی ..یادت نی؟ شب خوابیدم و نیمه شب خواب عجیبی دیدم ، خواب دیدم که مادربزرگ مرحومم با چادر سفیدش اومده و بهم میگه دخترجون از هر دست بدی از همون دست میگیری ، هرچی خوب و بد با یه دست بدی به کسی ، شک نکن همون قدر از دست دیگه ات میگیری و من خندیدم گفتم مادرجون چی چی میگی؟ ضرب المثل رو خراب کردی ، طوری پیچوندیش به دور هم که گره ی کوری خورد ، و هرگز دیگه مثل روز اولش نمیشه ، آخه با ضرب المثل بیچاره چیکار داشتی _ دخترجون تو سعی کن زندگیت گره ی کوری نخوره که هرگز مثل روز اولش نمیشه... یهو هراسان از خواب پا شدم ، و بی مقدمه جرقه ای توی ذهنم زده شد و واقعا بشکل غیرمعمولی صدای پسرکی که غروب دیده بودم در گوشم تکرار شد ، و از هزارتوی خاطراتی که به فراموشی سپرده بودم یهو پیداش کردم ، اره اون خودش بود ، اره اون شهروز بود ، ولی خیلی بزرگ شده ، طی سه سالی که ندیدمش تبدیل به یه مرد کامل شده ، ولی من حتی یک سانتیمترم بلندتر نشدم . آره مطمینم که خودش بود چون من توی عمرم فقط یکبار با یکی که هرروز میدیمش توی مسیر مدرسه و از روبرو ودرخلاف جهت مسیرم می اومد و لحظه ای با من چشم توی چشم میشد و رد میشد چندتا جمله همکلام شده بودم و پز داده بودم که پدرم مهندسه و مادرم معلمه ، اما نه تازه یادم اومد بهش دروغکی گفته بودم مادرم مدیره و اونم گفته بود پدرش مهندسه و دوهزار تا معدنچی زیر مظرش کار میکنن . و به شوخی گفته بود که مادرشم مدیره اما مدیر آشپزخونه شون . یادش بخیر سه سال هر روز از کنار هم رد شدیم و چشم توی چشم ، اما تنها سه یا چهار جمله باهم حرف زدیم ، ولی یادم نمیاد که گفته اشم که دوستش دارم ، تنها دوبار بهم نامه داده بود که خیلی خوش خط بود منم داده بودم رفیقم طراوت تا با خط خوشش برام یه چیزایی بنویسه ، و بعد عطرش زده بودم کاغذ کاهی رنگ رو و حتی یه پر کوچولو هم لای کاغذ گذاشته بودم و حین عبور از مسیر مشترک یهو و بی مقدمه داده بودم دستش . باید با ملاحت یه جوری باز آشتی کنم تا از خواهرش طراوت بپرسه که سه سال پیش خردادماه سوم راهنمایی مگه چه چیزایی توی اون کاغذ نوشته بود؟ اخه چطور خودم نخونده بودمش ، ولی خب قرار بود دو سه بیت شعر خوشل موشل با خط خوشش بنویسه ، همین و بس روز جدیدی رسید و صبح زود ساعت هشت قرار شد پیاده و تنها تا محله ی سرخبنده برم یه سری به خونه ی خاله ثریا بزنم چون بخاطر بارش سنگین إرف طی یک هفته ی اخیر کل رشت به کما رفته بود و تمام مسیرهای ارتباطی و حمل و نقل مختل و بلااستفاده شده بود ، از کوچه خارج شدم به آسمون نگاه کردم ، ابر لجباز محو شد ه بود، باریکه ای از نور لابه لای شاخه های بی برگ به کیوسک زرد تلفن سکه ای در اون سمت خیابون میتابید و من با رسیدن به کنارتیرچراغ به یاد خوابی که نیمه شب دیدم افتادم و شورشوق عجیبی برای رسیدن به خونه ی خاله و تعریف کردن ماجرای روز قبل واسه دخترخاله ریحانه منو فرا گرفت ، یعه نوع حس سرخوشی بی دلیل بهم دست داد تمام توجه ام به گذاشتن صحیح قدمهام در جای مناسب بود تا یه وقت ناغافل نیم متر توی برف فرو نرم ، بعدشم از زیر دامنه ی مغازه های خیابان شیک تا دهانه ی بازار پیش رفتم و آز ترس اینکه سور نخورم تمام شش دانگ حواسم به زیر پاهام بود که احساس کردم یه شخص روبروی من بی حرکت ایستاده ، سرم رو آروم بلند کردم و با دیدنش تمام وجودمو حسی عجیب فرا گرفت ، خودش بود با یه شکلات تخته ای شیک توی دستش که یه کاغذ کوچیک چسبونده بود گوشه اش گفت •درود به شما چقدر سر به زیر و بداخلاقید _سلام ، ....من؟ منو میگید؟ منعو منع کردم اما اینبار جلوی خودمو گرفتم تا برخلاف احساسم حرفهای الکی نزنم و راه افتادم سمت خانه ی خاله و اونم با یه قدم فاصله دنبالم اومد •گفت؛ شوخی کردم انگار امروز صبح خوش اخلاقید ، بفرمایید این برای شماست . من مزاحمتون نمیشم _واسه منه؟ •اره _تلخه؟ •چی؟ _شکلات دیگه •نه، مگه شکلاتم تلخ میشه ؟ یعنی راستش نمیدونم که سخته یا نه . نه..ببخشید...منظورم این بودش که نمیدونم تلخه یا شیرینه ، راستش چون کل شهر تعطیله هیچ گلفروشی ای باز نبود ، منم بجاش چوکولات هارد گرفتم براتون _خوشم نمیاد کسی مارو ببینه ، راستی یادم اومدش •چی رو؟ _اینکه تو رو کی و کجا دیده بودم خیلی تغییر کردی •در عوض شما حتی نوک سوزن هم فرق نکردید ، هنوزم چشاتون همونه که بود _وااا مگه من چشام چشه ؟ یعنی چشمام مگه چشه؟ •متوجه نشدم ، منظورتون رو . خب چشم شما چشمه. منم که غیر از این نگفتم معلوم بود اصلا حرفم رو نفهمیده ، جالبش نوع ادبیات گفتاریشه که به من میگه شما. بجای تلخ میگه هارد ، بجای سلام میگه درود ، بجای شکلات میگه چوکولات ، یعنی واقعا اونم مثل من متولد سال جفت شش هستش؟ الان ازش میپرسم ؛ _تو کئ چه وقت دنیا اومدی؟ مال کجایی؟ •مال کجام ، منظورتون اینه که اهل کجا هستم؟ و زادروزم رو میفرمایید؟ _وااا چرا اینقدر خنگی ، منظورم اینه چه روزی بدنیا اومدی •من؟ _پس نه! نیم معن! خب پس کی؟ •آخه من روز بدنیا نیومدم ، شب یلدا زاده شدم _چه سالی؟ تو هم جفت ششی؟ •نخیر، یعنی نمیدونم جفت شش کجاست ، ولی من یلدای سال شصت و شش در بارباریابافن در شهر شالکا به دنیا رسیدم _چی؟؟ شالکا کدوم دهاته؟ •نخیر ، شالکا روستا نیست بلکه بافت صنعتی داره و مرکز صنایع آلمان محسوب میشه ، فکر کنم به پرشین لنگویچ میشود شالکه ، اما درستش شالکا هستش _خب دیگه نزدیک کوچه ی خاله ام رسیدیم ، دنبالم نیا . من غروب ساعت شش برمیگردم خونه مون . سکوتش طولانی شد و حتی صدای نفس هاش هم نمی اومد ، و دیگه صدای خش خش خورد شدن برف زیر قدماش رو نمیشنیدم برگشتم به پشتم نگاه کردم ، دیدم داره به یه پیرزن کمک میکنه تا از حاشیه ی جوی آب رد شه توجه ام به نوشته ی روی کاغذ جلب شد ، نوشته بود من همه ی اینارو توی رویا دیده بودم ، حتی نشون به این نشون که توی خوابم برفهای روی سقف روی سر شما میریخت اما زندگی تحمیل تقدیر ما نیست ،بلکه تاثیر تصمیم ماست ، تاثیر یه تاخیر در گذر از خیابون برابر با تغییر تقدیر ماست ، یه فرصت بده به من ، بهارخانم من حرفایی برای گفتن دارم ، نشون به این نشون که، مطمینم امروز بندهای پوتینت تا به تا و دورنگه ،یکیش صورتی یکیش نارنجی ... واااا ... یه نگاه به پوتین هام کردم ، ولی اینا که اصلا بندی نیستن ،در عوض از بغل زیپ میخورند ، همیشه همینه ، هیچ کی پیدا نمیشه که همه ی خوبی هارو با هم داشته باشه ، اینم که خول چله. میرسم خونه ی خاله اینا ، انگاری سقف همسایه شون از هجم سنگین برف فرو ریخته ، برق هم که قطعه ، دستام از سرما توان نداره تا به درب کوچیک و چوبی ضربه بزنه ، حتی نمیشه یه سنگ پیدا کرد تا باها ش درب بزنم ، _ریحانه درو باز کن... خاله ثریااا .. خونه اید؟ بهاره هستم ، ریحانه ریحانه جون.... اینا هم که گوششون سنگینه انگار . إه إه حیفش نیست پسری به این خوشگلی و باکلاسی یه تخته اش کم باشه!؟ آخه دیگه این مزخرفات چی بود نوشت روی شکلات . تاخیره تاثیره تحمیل تقدیره تصمیمه تخمیره تقلیده تبلیغه تهدیگه تنبیه؟؟؟ روان پریشه پسره جون خودم. لااقل این چرت پرتا رو پاره کنم فقط شماره اش رو نگه دارم تاآبروم پیش ریحانه نره . دمش گرم کلی پز میدم که یه پسر آلمانی با من آشنا شده ، نه ، یعنی من باهاش آشنا شدم ، اصلا چه فرقی میکنه ~بهاره...؟ داری با خودت قرقر میکنی؟ _سلام خاله ثریا جون ، داشتم دنبال یه سنگی یه کلوخی یه آجری میگشتم تا بتونم درب بزنم ~بیا تو بیا توو . یخ کردی از سرما . مامان نرگست خوبه؟ چرا تنها اومدی؟ _یالله ، مامان نرگسی خوبه ، خواب بودش ، ریحانه بیداری؟ ~ریحانه نیستش رفته خونه ی عمه اش پرستاریش رو کنه. پوتینت مگه سوراخه؟ چرا پاهات اینقدر خیسه؟ خب سرما میخوری که دخترجون ، بیا بیا پوتین های ریحانه رو بپوش ، لااقل پاهات خیس نشه _باشه خاله ، مرسی ، إه... این پوتینش چرا بندهاش تابه تاست و دو رنگه؟ یکیش صورتی یکیش نارنجی؟ ~سلیقه ی ریحانه ست دیگه، والا چی بگم بهت؟ خسته ام کرده ، حتی لباس نو هم که میخواد تن کنه قبلش یه دگمه ی بزرگ و بی ربط میدوزه بین دگمه هاش ، میگه اینجوری متفاوت و باکلاس نشون میده ........ بااینکه حرفای چرت و پرتش عجیبه اما بهم ثابت شد یه چیزایی حالیشه . چطوری تونسته حدس بزنه من چنین پوتینی رو به پا میکنم امروز؟ نکنه جن باشه؟ نه بابا چی دارم میگم منم خول شدم انگار ~بهاره جون دختر حالت خوش نیس مگه؟ باز که داری با خودت حرف میزنی _نه ، خوبم خاله .... چندسال بعد..... پس از کلی خاطرات خوش و لمس حس خوشبختی در کنار شهروز یهو خوشی زیر دلم رو زد ، و باز برای بار سوم بهش خیانت کردم و اون گفت •دلمو شکستی ، بهار دفعه ی قبل توی کافی شاپ روی سرامیک نشستی و به پام افتادی تا ببخشمت اینبار چی میخوای بگی؟ منم با اینکه میدونستم شهروز بیش از حد عاشقمه و خوبه اما از اینکه همیشه مامان نرگسم تعریفش رو میکنه و منو سرکوفت میزنه خسته شدم ، و بی دلیل حرفای چرت پرتی گفتم که خداییش اشتباه بود ، بهش گفتم میدونی چیه شهروز، تو پدرت که فوت شده ، هیچ برادری هم ک نداری ، تمام فکوفامیلات هم که خارج از کشورند ، توی این شهر هیچ دوست و آشنای بدرد بخوری هم که نداری ، خونه تون هم که مثل ما توی مرکز شهر نیست و وسط محله ی ضرب ، نشستید که پر از خلافکاره ، اصلا چرا باید باهات ازدواج کنم؟ از این لحظه تو واسه خودت. ،منم واسه خودم . بی دردسر با شهروز بعد پنج سال به هم زدم ، و ازدواج نکردم چون اون خیلی ازم سرتر بود و عشق زیادش دلم رو میزد ، هزارهزار خطا میکردم ولی نادیده میگرفت و همیشه عاقل بود و بیش از حد برام زیاد بود من دلشو شکستم و با علی آشنا شدم و خواستم زندگیم رو دست تقدیر بسپارم ، و اما علی ، .... اون واقعا پسر مورد علاقه ام بود ، ما همدیگرو توی دانشگاه دیدیم برخلاف شهروز نه اهل عشقو عاشقی بود و نه اهل دیوونه بازی . شهروز حاضر بود خاطرم تا کوه قاف بره اما وقتی به علی گفتم یه لیوان آب سرد برام میریزی توی لیوان قرمزه برام بیاری. با سردی جواب داد _،نه. چون پررو میشی و عادت میکنی . من برای اولین بار توی اون لحظه تونستم یه دلیل خوب برای انتخابم پیدا کنم . چون علی واقعا مرد بود، اما وقتی اینو به هرکسی گفتم همگی یه جور واکنش نشون دادن. مثلا پوزخند زدند یا پرسیدند مگه شهروز مرد نبود؟ منو علی ازدواج کردیم و سالای اول زندگیمون خیلی بد نبود. اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم. می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه میخوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم. تا اینکه یه روز؛ علی نشست رو به روم و گفت: اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می کنی؟ فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم: من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم. علی که انگار خیالش راحت شده بود؛ یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد. گفتم: تو چی؟ گفت: من؟ گفتم: آره... اگه مشکل از من باشه... تو چی کار می کنی؟ برگشت و زل زد به چشامو گفت: تو به عشق من شک داری؟ فرصت جواب نداد و گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم. با لبخندی که رو صورتم نمایان شد، خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوست داره. گفتم: پس فردا میریم آزمایشگاه. گفت: موافقم، فردا بریم. و رفتیم ... نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟ هر دو آزمایش دادیم تا اینکه بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره. یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید... اضطرابو می شد خیلی آسون تو چهره هردومون دید. با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب آزمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس. بالاخره اون روز رسید. علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم. دستام مثل بید می لرزید. داخل آزمایشگاه شدم. علی که اومد خسته بود. اما کنجکاو. ازم پرسید جوابو گرفتی؟ که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی. روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد. تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: علی، تو چته؟ چرا این جوری می کنی؟ اونم عقده شو خالی کرد و گفت: من بچه دوس دارم. مگه گناهم چیه؟ من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم. دهنم خشک شده بود و چشام پر اشک. گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری. گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟ گفت: آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان می بینم نمی تونم. نخواستم بحثو ادامه بدم. دنبال یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم. من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت: میخوام طلاقت بدم یا زن بگیرم! نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم، بنابراین از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم. دلم شکست. نمی تونستم باور کنم دلم شکست و تازه فهمیدم مفهوم دل شکستن چیه ، نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا به همه چی پشت پا زده. دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم. برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوم بود. درش آوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم. احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. توی نامه نوشته بودم: علی جان، سلام امیدوارم پای حرفت وایساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا میشم . میدونی که میتونم. دادگاه این حقو به من میده که از مردی که بچه دار نمیشه جدا شم. وقتی جواب آزمایشا رو گرفتم و دیدم که عیب از توئه باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جا پاره کنم. اما نمیدونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه. توی دادگاه منتظرتم از خونه، اومدم بیرون و حین عبور از خیابون شیک یهو با دیدن شهروز خشکم زد و ماتم برد ، انگار منو نشناخته بود ، پاهام رو تند کردم تا همقدم بشم باهاش ، صداش کردم ؛ شهروز ، آقا شهروز ... منم بهار برگشت با حالتی متعجب منو نگاه کرد و به حدی بامن غریبه بود که یک لحظه به تشخیصم شک کردم ، چون واقعا ماتش برده بود و با تعجب پرسید •ببخشید شما؟ من شهروزم ولی نمیدونم اسمم رو چطور حدس زدید اما من به هیچ وجه حضور ذهن ندارم _منم بهار.. شهروز چطور ممکنه منو نشناسی ، عاشقم بودی دوستم داشتی یادت نیست؟ شهروز که از اولشم منو خوب شناخته بود ، دیگه طفره نرفت ، و خنده ی تلخی نشست روی چهره اش ،نگاهش رو از نگاهم میدزدید ، اما برای یک لحظه که چشم توی چشم شدیم اشک توی چشمش حدقه زد ، خنده ام گرفت، گفتم _یادش بخیر ، چه روزایی بود ، حتی دقیقا من توی نقطه ای واستادم که اون روز برف ریخت سرت ، و من بهت گفتم حقت بود ، چوب خدا صدا نداره ، یادته؟ بعد واسه اینکه جو رو عوض کنم گفتم : خب شانس آوردیم الان برف نیست ، وگرنه بهمن می اومد و منو میبرد شهروز سرش رو آورد بالا گفت ؛ •اینبار دیگه بخاطرت و بجای شما نمیرم زیر سقوط بهمن واستم تا خودمو قربانی کنم ، درضمن حادثه که فقط ریزش برفهای نشسته روی بام یه مغازه نیستش ، حداثه به هر شکل و شمایلی رخ میده ، همیشه منتظره غیرمنتظره ها باش که حادثه خبر نمیکنه _هنوزم همون شهروزی که ده سال پیش بودی و حرفهای عجیب غریبت رو فقط خودت میفهمی ، چی چی میگی حادثه حادثه! مگه بازاریاب شرکت بیمه ای که آدمارو از وقوع حوادث میترسونی تا بهشون بیمه بفروشی خخخخ •بهارخانم شنیدم که ازدواج کردی ، و من برات آرزوی خوشبختی میکنم ، اما هرگز نفرینت نکردم ، درعوض فقط نتونستم بعد رفتنت بسپرمت دست خدا و در عوض حواله ات دادم دست خدا ، تا هرچی با اعمالت کاشتی ، همون رو برداشت کنی ، شهروز چشمش اشکین شد و خون افتاد گفت؛ •امیدوارم همیشه پابرجا باشی یعنی بتونی مثل الان روی پاهات باشی و یه قدم جلوتر از ردپاهات بایستی _چی میگی شهروز؟ من حالم خوب نیس ، این احضاریه ی دادگاهه خانواده ست که برای طلاق صادر شده ، من توی بدترین شرایط ممکن هستم ، و از دیدنت یهو قوت قلب گرفتم اما تو مث قبل داری چرت و پرت میگی و منو درک نمیکنی اصلا شاید اشتباه کردم که صدات کردم •شاید این گفتگو سبب تاخیر در زمان شده تا تقدیر بتونه سر لحظه ی از پیش تعیین شده در نقطه مکانی مناسب بهت برسه و مبتلا به تقدیرت بشی ، لااقل تصمیمت رو تغییر بده و نزار تقدیر خودشو بهت تحمیل کنه ، نباید تسلیم خواسته های تقدیر بشی ، بعدشم رفت ، خواستم برم دنبالش که بی توجه به خلوتی خیابون و سرعت خودروهای در تردد وارد عرض خیابون شدم و صدای جیغ ترمز یک ماشین آمبولانس آخرین چیزی هست که قبل از فلج شدن یکی از پاهام به یاد دارم ، الان یکسال از زمین گیر شدنم میگذره ، و از علی غیابی جدا شدم ، شهروز از لحظه ی حادثه تا الان پیشم و درکنارم مونده ، تا بهم کمک کنه ، ولی دیگه مث هجده سالگیش نیس ، دیگه بلند بلند نمیخنده دیگه حتی حرفای عجیبم نمیزنه ، در عوض یه ماشین تایپ قدیمی خریده و همش مینویسه ، نمیدونم از چی مینویسه و واسه کی مینویسه اما تازگی برام یه بوم نقاشی و قلم و رنگ خریده تا حوصله ام سر نره اما من هیچ طرحی نزدم چون بلد نیستم ، قراره بهم یاد بده ، الانم صدام میکنه •بهارخانم ساعت شش شد ، آماده بشو بریم جلسه ی فیزیوتراپی . در ضمن شما با کمک عصا تشریف میاری و از ویلچر خبری نیست ،_پس بی زحمت یه لیوان آب سرد بهم میدی ، گلوم خشک شده • نه. چون بعد ممکنه بدعادت بشی و تنبل تر بشی . خودت برو بریز _واااا عجب ضدحالی هستی جون خودم ، یعنی منی که پاهام ناراحته و بهت محتاجم اونوقت تو داری مثل یه نامرد رفتار میکنی؟ اوووف میبینی .... گذشت زمان آدما رو چه عوض میکنه . نمیدونم چرا همش فکر میکنم که صدای خودم توی هجده سالگی توی گوشم میپیچه که بعد ریختن برفای روی بوم برسر شهروز داره میگه ؛ حقت بود ، چوب خدا همیشه بی صداست ....


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد