وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

چشم عاشق

چشم عاشق




در بیمارستانی دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار پنجره اتاق بود بشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم ­اتاقیش روی تخت بخوابد.


آنها ساعتها با هم حرف می ­زدند و هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می ­نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می­ دید برای هم ­اتاقیش توصیف می ­کرد. پنجره رو به یک پارک باز بود و دریاچه زیبایی داشت. مرغابی ­ها و قوها در دریاچه شنا می ­کردند و کودکان با قایق­ های تفریحی شان در آب سرگرم بودند.


درختان کهن به منظره بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افقی دور دست دیده می ­شد. همانطور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می­ کرد هم ­اتاقیش چشمانش را می ­بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می ­کرد و روحی تازه می­ گرفت.


روزها و هفته ­ها سپری شدند و تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر که بسیار ناراحت شده بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را انجام داد.


مرد به آرامی و با درد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد. بالاخره می ­توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند. ولی در کمال تعجب با یک دیوار بلند رو به رو شد. مرد متعجب به پرستار گفت که هم ­اتاقیش همیشه مناظر دل­ انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می­ کرده است.


پرستار پاسخ داد: ولی آن مرد کاملا نابینا بود.


مرد گفت: نابینا بود و عاشق و چه خوب شرط عشق را می ­دانست.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد