وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

خدا باش

خدا باش




پسرکی بود که می ­خواست خدا را ملاقات کند. او می ­دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی ­آنکه به کسی چیزی بگوید سفر را شروع کرد.

چند کوچه آنطرف­ تر به یک پارک رسید. پیرمردی را دید که در حال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمکت نشست. پیرمرد گرسنه به نظر می­ رسید. پسرک هم احساس گرسنگی می­ کرد. پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد. پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند.

آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غدا دادند و شادی کردند، بی ­آنکه کلمه ­ای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریک شد پسرک فهمید که باید به خانه باز گردد. چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد  انداخت. پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد.

وقتی پسرک به خانه برگشت مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب کجا بودی؟

پسرک در حالی که خیلی خوشحال به نظر می ­رسید جواب داد: پیش خدا.

پیرمرد هم به خانه­ اش رفت. همسر پیرش با تعجب از او پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟

پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خوردم.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد