یکی بود ، یکی نبود
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
جوانی عاشق زنی شد و شور عشق، خواب و خور از او در ربود. اما هر گاه که این عاشق، نامه ای به معشوق خود می نوشت و ضمن آن اظهار عشق و علاقه می کرد، نامه رسان و یا خدمتکار آن زن از روی حسادت در مفاد نامه دست می برد و کلمات آنرا تغییر می داد و نمی گذاشت که عریضه عاشق بطور کامل به معشوق رسد.
هفت هشت سال بدین منوال گذشت تا اینکه شبی داروغه شهر در کوچه ای خلوت و تاریک جوان عاشق را می بیند و به خیال آنکه دزد و یا مجرمی است، فرمان ایست می دهد، اما جوان که داروغه شهر خودش را می شناسد ومی داند این داروغه بدون هیچ دلیلی مردم را به زندان می اندازد و همه مردم از او نفرت دارند از دست داروغه می گریزد و داروغه نیز به تعقیب او می پردازد. جوان سراسیمه به باغی پناه می برد غافل از آنکه معشوق او نیز در همانجا حضور دارد و فانوس بدست در کنار جوی آب، مشغول جستن انگشتری گم شده خود است. وقتی جوان، معشوق خود را بر حسب تصادف می بیند از فرط خوشحالی و هیجان رو به حضرت مسبب الاسباب می کند و از صمیم دل می گوید: "ای خدا تو رحمتی کن بر داروغه"
جوان همینکه باغ را خلوت می یابد، اخگر آتشین میل و شهوت در دلش زبانه می کشد و به طرف معشوق می رود که در آغوشش کشد، اما معشوق از این گستاخی خشمگین می شود و او را از این عمل باز می دارد.
عاشق می گوید: چرا مرا از این کار باز می داری؟ اینجا که کسی نیست، جزء نسیمی که می وزد. معشوق در جواب می گوید : ای نادان چگونه است که نسیم را می بینی اما خالق نسیم را نمی بینی؟
عاشق می گوید: درست است که من در رعایت ادب، کوتاهی کردم اما در عشق خود صادقم. معشوق می گوید: تو عاشق نیستی بلکه کاسبی. یعنی تو مرا نمی خواهی بلکه امیال خود را می خواهی، و به همین دلیل من در طی آن هفت هشت سال با اینکه نامه های تو را می خواندم اما جوابی به تو نمی دادم، زیرا تو هنوز مقام والای عشق را درک نکرده ای.
عاشق که اوضاع را خراب می بیند دست به نیرنگ و تزویر می زند و مدعی می شود که من برای اینکه تو را امتحان کنم اینکار را کردم تا ببینم تو در برابر خواسته من چه واکنشی نشان می دهی که عیار هر چیز با امتحان کردن آن مشخص می شود. معشوق که پی به حیله عاشق می برد در جواب می گوید: چه بهتر بود که به جای توجیه کاری که انجام دادی اشتباه خود را می پذیرفتی که شاید من نیز چشم بر اشتباه تو می بستم، اما تو نتوانستی مثل یک عاشق واقعی رفتار کنی، در مرام و مقام عاشقی گستاخی وجود ندارد، همانطور که حضرت آدم نیز پس از خطایش در برابر خدا و خوردن میوه ممنوعه، به جای توجیه کردن کارش، فقط از خدا طلب بخشش کرد.
********************************************
در این دنیا همه امور نسبی است و هیچ پدیده ای مطلق نیست. از اینرو جمیع خیرات و شرها نیز در این جهان، بر نسبتها استوار گشته است، در این دنیا هیچ چیز را نمی توان یافت که از جمیع جهات، خیر و یا شر مطلق باشد، بلکه اعتبارات مختلف سبب می شود که یک چیز، جهات مختلف بیابد. چنانکه آن داروغه ی سختگیر و قسی القلب با آنکه نسبت به عموم مردم شر بود اما نسبت به آن جوان موجب خیر شد( البته مقامی بالاتر از این خیر و شر نسبی نیز هست که مجال صحبتش نیست.). نکته دوم آنکه این حکایت به نقد احوال کسانی می پردازد که گوهر برین عشق را با مقولات مبتذل نفسانی آمیخته و به گزاف خود را در صف عاشقان و سالکان حقیقی جا می زنند، اما چون محک تجربه به میان آید رسوا و سیه روی شوند. نکته دیگر اینکه خدا را باید در خلوت ترین خلوتها ناظر بر اعمال و احوال خود دانست.
و اما مطلب آخر نیز اینکه عاشق واقعی اشتباه را منتسب به معشوق نمی داند و حتی اگر بر این باور باشد که اشتباه نکرده است اما در مقام عذر، گردن کج می کند و بخاطر عاشقیش اجازه نمی دهد گردی بر دامن معشوق بنشیند و البته که اگر معشوق واقعا معشوق باشد خود می داند چگونه ناز را به کمال برساند و این مهربانی را جبران کند، این است قصه عاشقی و معشوقی واقعی.
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد ما به او محتاج بودیم و او به ما مشتاق بود
( یک نکته خاص نیز اضافه می کنم که گناه از آن جهت که منتسب به ما می شود گناه است و وقتی منتسب به حضرت احدیت می شود عین خیر است.)
چه داستان زیبا و جالبی بود
افرررین
لذت بردیم