یکی بود ، یکی نبود
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت کعبه رود. با کاروانی همراه شد و چون توانائی پرداخت برای خریدن حیوانی جهت سوار شدن نداشت پیاده سفر کرده و خدمت دیگران میکرد .
تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع آوری هیزم به اطراف رفت، در زیر درختی مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید و از احوال وی جویا شد و دریافت که از خجالت اهل و عیال در عدم کسب روزی به اینجا پناه آورده است و یک هفته است که خود و خانواده اش در گرسنگی بسر میبرند.
چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت: برو . مرد بینوا گفت: مرا رضایت نیست تو در سفر حج در سختی باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم. شیخ گفت: حج من ، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف کنم بهتر از آن است که هفتاد بار زیارت آن بنا کنم.
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید معشوق همینجاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورت بی صورت معشوق ببینید هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید یکبار ازین خانه برین بام برآیید
آن خانه لطیفست نشانه هاش بگفتید از خواجه آن خانه نشانی بنمایید
یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدید یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید
با این همه آن رنج شما گنج شما باد افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
.........................
کعبه را گفتم تو از خاکی من از خاک چرا باید به دورت من بگردم
ندا آمد تو با پا آمدی باید بگردی برو با دل بیا تا من بگردم